تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مناسبتی» ثبت شده است

mirza kochak jangaly

 

✨وقتی دزدی به خانه و کاشانه ات می زند، سکوت و نگاه کردن نهایت حماقت است. میرزا کوچک خان جنگلی از جمله کسانی بود که با دیدن ظلم شاه ، روس ها و انگلیسی ها ساکت ننشست، مردم را آگاه کرد و قیامی برپا کرد که خودش پیشاپیش همه حرکت می کرد. او برای استقلال کشورش همچون دیگر مردان تاریخ ساز ایران لحظه ای آرام و قرار نداشت تا جایی که جانش را در راه آزادی کشور از استبداد و استکبار فدا کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃فرشته کنار پنجره اتاقش نشسته بود و به درخت صنوبر وسط حیاط نگاه می‌کرد. بالای درخت پرنده‌ای نشسته بود و آواز می‌خواند. 

لبهایش کش آمد بعد از اینکه غبار دلتنگی و تنهایی بر روی شانه‌اش نقش بسته بود دیدن این تصویر آرامش را به دلش نشاند.

 

🌸از وقتی که دید مردم با شنیدن بیماری‌اش جور دیگری به او نگاه می‌کنند، از همه مخفی کرد. الان در بین آن‌ها راه می‌رود بدون اینکه کسی بداند چه ظلمی با خون‌های آلوده آن کشور در حقش رُخ داده است. 

 

🍂همان روزی که ماشینی خلاف جهت با سرعت پیچید و او زیر گرفت. خون زیادی از او رفت و بیهوش شد. در اتاق عمل دکترها مجبور شدن خون به او تزریق کنند از آن خون‌های آلوده در شریان‌هایش جاری شد.

 

🍁حالا همیشه حواسش هست اگر خونی از بدنش بیاید کسی به او دست نزند تا مبادا کسی دیگر بیماری‌اش را در آغوش بگیرد. 

 

🌸_فرشته کجایی مامان ؟ مگه قرار نبود وقتی اومدم آماده باشی؟

 

🌾_وای مامان ببخش حواسم پرت شد خیلی زود آماده می‌شم.

 

🍃در دل به وجود چنین پدر و مادری افتخار و خدا رو شکر می‌کرد. 

 

🎋درست یادش است برای خون دادن به سازمان انتقال خون رفتن هرسه نفرشان. بعد از آزمایش کردن خونش متوجه بیماری او شدند. اگر امید دادن ها و حمایت پدر و مادرش نبود معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار او بود.

 

 

nha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

khoshbakhty

🌺هر لحظه مبارزه می‌کنی و امیدوارانه لبخند از لبانت پر نمی‌کشد.

 

☘️تا شاید یک روز بیشتر بتوانی کنار عزیزانت با آرامش زندگی کنی؛ پس به مبارزه ات برای زنده ماندن و زندگی کردن ادامه بده.

 

🌹چون خوشبختی هم قدم باتوست.

 

✨روز جهانی مبارزه ایدز را به تو و به امثال تو یادآور می‌شوم. شاید انگیزه‌ای باشد برای کسانی که منتظر ندایی هستند تا با بیماریشان مبارزه کنند.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ghds o lana

 

 

🇰🇼مردم عزیز فلسطین
برادارن و خواهران عزیزم
هر چند  نمی‌توانم در کنار شما باشم، ولی بدانید قلب ما همیشه همراه شماست و دست از حمایتتان بر نمی‌داریم.

🌲برادران و خواهران عزیزم، خدا شما را یاری می‌کند.
بدانید حزب الله همیشه پیروز است.
☀️صبح پیروزی نزدیک است.

🌹القدس لنا

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

amniyat
🌷🌷🌷🌷

🍁وقتی نیروی‌های دشمن وارد آب‌های ایران شد، نیروی دریایی چنان با اقتدار جلوی آنها ایستاد که وحشت در دل پوشالی‌شان نفوذ کرد.

✨ما امنیت را مدیون جان بر کفان نیروی دریایی هستیم. 🇮🇷🇮🇷

🕸آنان که آنقدر آمریکا را حقیر می‌دانند که با بی‌خیالی کنار عرشه ایستاده و به قدرت پوشالی نیروهای غرب نگاه می‌کنند.
 
🌹این آرامش، این اقتدار از ایمان وجودی ایشان است.

🌸دعای خیر ما و امام زمان علیه‌السلام بدرقه راهشان🌸

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ آذر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

behtarin amal

 

🌺بسیجی،
برای امنیت کشور، جانش را کف دست می‌گیرد.
خودجوش است و مخلص.
بسیجی نگاهش به فرمانده کل قواست.
بسیجی غیرتی است.

☘️ بسیجی عزیز

سخن امام (ره) که می‌فرماید:
بسیج لشکر مخلص خداست.
را با جان و دل به  گوش بسپار.
لشکر مخلص خدا اعمالت را خدایی کن.

🔆روزت مبارک

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

basij

 

🌸بسیج ای تلألؤ سبز زندگی، نشاط معنوی تو در جای جای ایران عزیز دیده می‌شود. عطر خوش بسیج و بسیجی در فضای جامعه پیچیده است. هر جا نگاه کنی، حضور بسیج را حس می‌کنی. از هر لباس و صنف و سنی این مدال افتخار را به سینه دارند.

🍁بسیج به معنای ساخته شدن و آماده گردیدن است. بازسازی و محرویت‌زدایی از چهره شهرهای‌مان را مدیون تو هستیم.  

💥پیر خمین‌مان با دیدن ارتش بیست میلیونی که اینچنین درخشیده روحش شاد می‌شود. بابت تمامی کمک‌ها، خوبی‌ها و شجاعت‌های‌تان سپاس.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☀️آفتاب نیمه‌جان پاییز، چمن پارک را به آغوش کشیده بود. باد ملایم برگ‌های طلایی و نارنجی را به نوبت بر روی زمین می‌رقصاند. عصر دل‌انگیز پاییزی در پارک خود نمایی می‌کرد. سکوت پارک، او را غرق در خاطراتش کرد. تیک و تاک ساعت در ذهنش پیچید.

 

🕰پدر ساعت دیواری خریده بود. تابلو روی دیوار را برداشت و جای آن، ساعت را گذاشت.

 

🍃_ بابا ساعت رو کج زدی.

 

🍂پدر به حرف او اهمیت نداد. اما راحله دوباره به پدرش گفت: «بابا ساعت رو کج زدی! »

 

🌱پدر با بی حوصلگی گفت: «تو از کجا میدونی؟ »

 

🌺_ از صدای تیک تیک ساعت می‌فهمم.

 

❄️پدرش عصبانی شد: « من که چشمم می‌بینه کجی اونو تشخیص نمی‌دم، اون وقت تو ...! »

 

🍁بقیه حرفش را ادامه نداد. بغض راه گلوی راحله را بست و دیگر چیزی نگفت.

 

💥پدر راحله به حرف دخترش هیچ اعتنایی نکرد. اما مادر مثل همیشه به کمک دخترش آمد: «راست میگه خودت بیا ازدور نگاه کن. »

 

🌸پدر ساعت را صاف کرد. اشک‌های راحله مثل باران روی صورتش بارید.

 

🍀مادر سر او را روی سینه‌اش گذاشت. گوش‌های راحله را نوازش کرد: « به این گوش‌های تو افتخار می‌کنم. »

 

🍃پدر راحله از وقتی او به دنیا آمده‌ بود، بیشتر ماموریت می‌رفت. هرچند ماه یکبار به آن‌ها سر می‌زد. او از این‌که دخترش نابینا بود، رنج می‌برد. وقتی پدر فهمید راحله با گوش‌هایش تشخیص می‌دهد در اطرافش چه می‌گذرد، دستی به سر او کشید و گفت: «چقدر بزرگ شدی! »

 

🌾بعد از آن ماجرا راحله به مادرش گفت: « پدرم راست میگه تا کی می‌تونم به شما تکیه کنم. مرا با عصای سفیدم رها کن.»

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃همکار احمد یک ماه پیش پدر شده بود. اما شوقی در چشمانش نبود. غم دردناکی بر روی قلبش سنگینی می‌کرد. احمد پرسید: « چرا تو خودتی؟ پسردار شدی! خوشحال نیستی؟»
 
✨_ای کاش از خدا فرزند سالم و صالح می‌خواستم.

🌱_چی میگی؟

🍂_دست راستش ناقصه، مچ و انگشت نداره.

🌸سکوت، سایه سنگینی بین آن دو انداخت. احمد در افکارش غرق شد.

☘️ کلید را در قفل چرخاند. بر خلاف هر روز آرام در را بست.

🌺پاورچین‌پاورچین به اتاق نزدیک ‌شد، از لای در به چهره‌ کودک نگاه ‌کرد. چهره‌ی دخترکش زیبا بود. دیگرنتوانست صبر کند به‌ آرامی وارد اتاق ‌شد. تخت چوبی ترکیب سفید و صورتی به دیوار تکیه داشت. عروسک‌های آویخته شده از سقف را تابی ‌داد. به سمت پنجره رفت. پرده حریر سفیدرنگ را با روبانی به حصار در‌آورده روی گل میخ دیوار انداخت. چشمانش به‌صورت کودک دلربایش دوخته ‌شده بود. دلش غنج می‌رفت تا او را به آغوش بکشد و صورت معصومش را ببوسد.

🌿توران وارد اتاق شد با دل نگرانی به  همسرش نگاه کرد: «تازه خوابش برده.»

🌾_مثل فرشته‌هاست که لای گل‌ها خوابیده.

⚡️عروسک خرسی که برای فاطمه خریده بود را کنار تخت گذاشت. دست توران را ‌گرفت و از اتاق کودک بی‌سروصدا خارج ‌شدند.

🌸احمد با شرمندگی به توران گفت: «وقتی فهمیدم دختر‌ه، از شدت ناراحتی دستم را مشت کردم.»

💠_عزیزم، خدا رو شکر دخترمون صحیح و سالمه.بنده‌ ناشکری بودم. اما از امروز خیلی دوسش دارم. از صبح لحظه‌شماری می‌کردم زودتر بیام خونه تا فاطمه‌ام را در آغوش بگیرم.

 🔘اشک در چشمان توران حلقه زد اما لبانش به خنده باز شد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💢از سه طرف به شهر سوسنگرد هجوم برده و شهر را به تصرف خود درآوردند. مردم حتّی فرصت تخلیه شهر را پیدا نکردند. چهار روز می‌شد که، ترس و دلهره در دل‌های زنان و کودکان لانه کرده بود.

🍃حلیمه وارد حیاط  همسایه‌شان، مجیده خانم شد. مجیده با دیدن لب‌های لرزان حلیمه و رنگ و روی مثل گچ سفید شده اش به طرفش رفت. آغوش خود را به روی دخترِ یتیم سعد باز کرد. حلیمه معطل نکرد، خود را در آغوش خاله مجیده انداخت. شانه‌هایش شروع به تکان خوردن کرد و اشک ریخت.
 
🌸مجیده دستی بر موهای نرم و سیاه او کشید: «خاله فدات بشه حلیمه جان! چی شده عزیزم؟»

 ☘️بغض راه گلوی حلیمه را بند آورده بود و نمی‌توانست حرفی بزند.

🌺مجیده دستش را گرفت و بر روی تخت چوبی کنار حوض نشاند. به سوی کوزه‌آبی که دور تا دورش را گونی نخی پیچیده و هرازگاهی از حوض آبی بر رویش می‌پاشیدند تا آبش خنک بماند، رفت. لیوان استیل بالای سر کوزه را آب کرد و به دست حلیمه داد.

🍁حلیمه آب را یک نفس خورد. صدای ناز دخترانه‌اش را بلند کرد: «خاااا ل له کوکووچ چه پُپُرررره دُدُشمننه، اووونا دارن ششلیک می‌کنن.»

🍃مجیده شنیده بود که دشمن در حمیدیه شکست خورده و می‌دانست هر لحظه ممکن است به سوی مرز فرار کنند. چوب دستی‌اش را برداشت و حلیمه را به در خانه‌اش رساند. خیالش که راحت شد چشمش شش افسر دشمن را شکار کرد.

🌸فکری به ذهنش رسید. خود را به آن‌ها نزدیک کرد و با لهجه عربی شروع کرد با سربازان عراقی حرف زدن: «اگه جلوتر برید در محاصره مردم و نیروهای سپاه گیر می‌کنین و کشته می‌شید.»

🍃- خب چه کنیم؟! ما راه مرز را بلد نیستیم.

☘️مجیده از اینکه داشت نقشه‌اش می‌گرفت خوشحال شده و گفت: «من تنهام. بریم خونه اسلحه‌هاتون رو مخفی کنم. چند ساعتی باشید تا سر فرصت فرار کنید.»

🌺فوری داخل خانه رفتند و وارد پذیرایی شدند. اسلحه‌ها را دادند تا مخفی کند.مجیده با گرفتن اسلحه در را روی آن‌ها قفل کرد.
به داخل کوچه رفت همسایه‌ها را خبر کرد و با اسلحه‌های‌غنیمتی دشمن شش نفر عراقی را به سوی مسجد بردند.

🍃نگاه تحسین‌برانگیز چشم‌ها، بر روی مجیده زن قهرمان شهرشان سایه افکند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر