مجیده
💢از سه طرف به شهر سوسنگرد هجوم برده و شهر را به تصرف خود درآوردند. مردم حتّی فرصت تخلیه شهر را پیدا نکردند. چهار روز میشد که، ترس و دلهره در دلهای زنان و کودکان لانه کرده بود.
🍃حلیمه وارد حیاط همسایهشان، مجیده خانم شد. مجیده با دیدن لبهای لرزان حلیمه و رنگ و روی مثل گچ سفید شده اش به طرفش رفت. آغوش خود را به روی دخترِ یتیم سعد باز کرد. حلیمه معطل نکرد، خود را در آغوش خاله مجیده انداخت. شانههایش شروع به تکان خوردن کرد و اشک ریخت.
🌸مجیده دستی بر موهای نرم و سیاه او کشید: «خاله فدات بشه حلیمه جان! چی شده عزیزم؟»
☘️بغض راه گلوی حلیمه را بند آورده بود و نمیتوانست حرفی بزند.
🌺مجیده دستش را گرفت و بر روی تخت چوبی کنار حوض نشاند. به سوی کوزهآبی که دور تا دورش را گونی نخی پیچیده و هرازگاهی از حوض آبی بر رویش میپاشیدند تا آبش خنک بماند، رفت. لیوان استیل بالای سر کوزه را آب کرد و به دست حلیمه داد.
🍁حلیمه آب را یک نفس خورد. صدای ناز دخترانهاش را بلند کرد: «خاااا ل له کوکووچ چه پُپُرررره دُدُشمننه، اووونا دارن ششلیک میکنن.»
🍃مجیده شنیده بود که دشمن در حمیدیه شکست خورده و میدانست هر لحظه ممکن است به سوی مرز فرار کنند. چوب دستیاش را برداشت و حلیمه را به در خانهاش رساند. خیالش که راحت شد چشمش شش افسر دشمن را شکار کرد.
🌸فکری به ذهنش رسید. خود را به آنها نزدیک کرد و با لهجه عربی شروع کرد با سربازان عراقی حرف زدن: «اگه جلوتر برید در محاصره مردم و نیروهای سپاه گیر میکنین و کشته میشید.»
🍃- خب چه کنیم؟! ما راه مرز را بلد نیستیم.
☘️مجیده از اینکه داشت نقشهاش میگرفت خوشحال شده و گفت: «من تنهام. بریم خونه اسلحههاتون رو مخفی کنم. چند ساعتی باشید تا سر فرصت فرار کنید.»
🌺فوری داخل خانه رفتند و وارد پذیرایی شدند. اسلحهها را دادند تا مخفی کند.مجیده با گرفتن اسلحه در را روی آنها قفل کرد.
به داخل کوچه رفت همسایهها را خبر کرد و با اسلحههایغنیمتی دشمن شش نفر عراقی را به سوی مسجد بردند.
🍃نگاه تحسینبرانگیز چشمها، بر روی مجیده زن قهرمان شهرشان سایه افکند.