🏞 از سرزمین شام همانجایی که پُر از نیرنگ و فریب است، آمده بود. آنجا که حاکم خودخواه و حلیهگری همچون معاویه داشت. همو که دستور داده بود بر فراز منبرها بهترین خلق خدا را لعن و دشنام دهند.
🕌خستهراه، تشنه و گرسنه بود. وارد مسجد شد. به نزدیکترین ستون تکیه داد. دورتادور آقایی را جمعیتی گرفته بودند و به حرفهایش گوش میدادند.
کنار ستون پسر جوانی در حال نماز خواندن بود.
رمق حرف زدن نداشت با هر سختی بود از او پرسید: «اون آقا کیه که همه به حرفاش گوش میدن؟»
🌸جوان با تعجب نگاهش کرد. سر و وضع خاکآلودش را برانداز کرد و گفت:
«به نظر میآید مسافری و گرنه چه کسی حسن بن علی، نوه بزرگ پیامبر را نمیشناسد؟! » با شنیدن نام او با عجله از جایش بلند شد، با قدمهای بلند به طرف جمعیت رفت. با دو دستش مردم را کنار زد. به یک قدمی او رسید.
🍁بدون مقدمه و سلام شروع به توهین و جسارت کرد. حتی به خودش مهلت نفس کشیدن نمیداد.
🌺امام با تبسم و مهربانی نگاهش میکرد. در کمال آرامش و سکوت به او مهلت خالی کردن خودش را داد. به کسانی که اطرافش بودند، اجازه نداد برخورد تندی با او داشته باشند.
❄️ توهین و ناسزاگوییهایش که تمام شد. امام دستش را گرفت و فرمود: «مسافری بریم خونه استراحت کن. به نظر تشنه و گرسنه میآیی. بیا بریم آب و غذا بهت بدم.
مرد شامی با چشمان دُرُشت به امام خیره شد. قدرت حرف زدن نداشت. »
🌼امام او را به خانهاش بُرد. آنجا غذا خورد. استراحت کرد. در پایان هم یک دست لباس هدیه گرفت. مرد شامی رفت در حالیکه مکرر میگفت: «روی زمین کسی بهتر و محبوبتر از حسنبنعلی علیهماالسلام نیست. »
📚منتهی الامال، ج۱، ص۲۲۲.
tanha_rahe_narafte@
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte