همراه
🍂دستهایش را دور صورتش گرفته بود. بلند گریه میکرد. هیچ کس باورش نمیشد او با این شخصیت فرهیخته این چنین گریه کند.
هیچکس نفهمید چه بلایی برسر او آمده یا دخترکوچک چهارسالهاش چقدر بیقراری مادرش را میکند.
🎋توی شعب ابیطالب، درهای بیآب و علف، زندگی میکردند آن روزها. هوای شعب گرم بود و تازه مسلمانهای شعب، از زور گرسنگی، سنگ به شکمهایاشان میبستند.
پیش میآمد که دانهای خرما را آن قدر دست به دست بدهند و نفری بخورند که نفر چهلم همان یک نخ نازک وسط دانهاش را بخورد.
🍁کمی قبلتر ابوطالب جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و حالا خدیجه، راهی آسمان شده بود.
⚡️سرش را با چشمهای گریانش بالا گرفت، در چشمهای سوال کننده خیره شد و فرمود: «خدیجه وقتی از من پشتیبانی کرد که کس دیگری نکرد. تمام ثروتش را در راه اسلام، صرف کرد. و بهترین همراه من بود.»
🍂دوباره دستهایش را در خاک تازهی قبر او فرو کرد، دعایی خواند و اشک بارید. آن روز انگار آسمان هم گریه میکرد.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte