تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

 

 

🔹راوی: تهمینه عرفانیان امیدوار همسر شهید ولی الله چراغچی

 

🌿آقا ولی مرا خیلی احترام می کرد. موقع راه رفتن پشت سرم راه می رفت تا کفش هایم را جفت کند. بعضی اطرافیان به طعنه می گفتند: «آقا ولی کفش های این جوجه رو براش جفت می کنه.»

 

🌷از همان اوایل زندگی گاهی وقت ها توی خانه “علیا مخدره” صدایم می کرد. اطرافیان نمی دانستند. یک بار که ولی رفته بود منطقه، برای اینکه تنها نباشم، رفتم خانه خودمان و ولی زنگ می زند آنجا. یک بار زنگ که زد خواهرم گوشی را برداشت. شنیدم به آقایی که پشت خط است، می گوید: «آقا اشتباهی گرفته اید اینجا مخابرات نیست.» شستم خبر دار شد ولی است. خواهرم علیا مخدره را مخابرات شنیده بود. دویدم گوشی را ازش گرفتم و صحبت کردم.

 

📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد۹(چراغچی به روایت همسر شهید)، مهدیه داودی، صفحه ۲۲ و ۳۰

 

@tanha_rahe_narfte

حسنا
۱۰ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃علی وقتی پیش مادرش بود خیلی برایش زبان می ریخت و می گفت مادر دورت بگردم.

 

🌸گاهی می آمدیم دزفول و ایشان به مادرشان زنگ می زد و چه قربان صدقه ای می رفت. صدای مادر را که می شنید انگار روی زمین نبود. گوشی را به من می داد و می گفت: تو هم به مادرم بگو که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد. با اینکه مشغول آموزش غواصی در فصل سرما بودیم و همیشه سرما خورده و گریپ بودیم.

 

📚کتاب بیا مشهد، ص۸۴ و86

 

@tanha_rahe_narfte

 

حسنا
۰۵ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌺حاج مهدی خیلی به من احترام می گذاشت و اهل بهانه گیری نبود:

 

🔹برش یک:

اوایل ازدواج مان تجربه ام در خانه داری و آشپزی کامل نبود. حاجی ماکارونی خیلی دوست داشت. یک روز ظهر پیشنهاد داد ماکارونی درست کنم.

گفتم: در پختنش خیلی وارد نیستم.

گفت: عیبی ندارد. من تا حدودی بلدم و کمکت می کنم.

 

🔸قابلمه ای را روی اجاق گاز گذاشتیم و ماکارونی ها را داخلش ریختیم. در قابلمه را گذاشتیم و منتظر پختنش شدیم. وقتی در قابلمه را برداشتم، دیدم ماکارونی ها به هم چسبیده بودند و هیچ شباهتی به ماکارونی نداشت.

رفتار حاجی خیلی بزرگوارانه بود. اصلا چیزی نگفت. اتفاقا از غذا هم تعریف می کرد و می گفت: به به ! چقدر خوشمزه است.

 

🔹برش دوم:

در انتخاب لباس هایش به نظر من اهمیت می داد. یک بار که همراه کادر گردان رفته بودند بازار اهواز برای خرید، برای خودش هیچ چیزی نخریده بود و دست خالی آمد خانه. وقتی جریان را از او پرسیدم، گفت: تا شما نباشید من چیزی را نمی توانم پسند کنم.

 

🌱راوی: سوسن شاهرخی؛ همسر شهید

 

📚 در کنار دریا ؛ خاطرات شهید مهدی طیاری، علی اصغر جعفریان، صفحه ۵۱-۵۲

 

@tanha_rahe_narfte

حسنا
۰۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

 

💐در دوران بارداری و شیر دهی، جلال تأکید فراوانی بر دائم الوضو بودن و تلاوت قرآنم می کرد.

 

🌱فائزه را بغل می کرد و مقابل عکس امام قرار می گرفت. عکس را نشانش می داد و می گفت: ای خودت فدای امام، بابا فدای امام شود.

 

🔸می خواست از همان ابتدا کودکش با عشق امام (رحمة الله علیه) بزرگ شود.

 

📚 جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان ،ص۵۸

 

@tanha_rahe_narfte

صبح طلوع
۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀همسر شهید سید مجتبی هاشمی:

 

اوایل ازدواجمان برای خرید با همسرم به بازارچه رفتیم. در بین راه به پدر و مادر ایشان برخورد کردیم، که من با صحنه‌ای جالب روبرو شدم.

 

🌺ایشان به محض اینکه پدر و مادرش را دید، در ‌‌نهایت تواضع و فروتنی خم شد و بر روی زمین زانو زد و پاهای پدر و مادرش را بوسید. 

 

🍃این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. سید مجتبی در حالی که دارای قامت رشید و هیکل تنومندی بود، در مقابل پدر و مادرش خاضع و فروتن بود و احترام آنان را در حد بالایی نگه می‌داشت.

 

📃سالنامه یاران ناب،۱۳۹۳

 

 

@tanha_rahe_narafte

حسنا
۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید حسن قاسمی دانا

حسن روی رضایت پدر و ماردش خیلی تأکید داشت. وقتی داشت مغازه نانوایی اش را می ساخت، وزارت اطلاعات می خواستند جذبش کنند. با توجه به ۴۰۰ ساعت آموزش حفاظت اطلاعاتش، نیروی خبره به حساب می آمد. گزینش هم رفت و قبول شد. پدرم راضی نبود. می گفت: تو با روحیه بسیجی، شاید آنجا کم بیاوری. آمدند پیش پدرم رضایت بگیرند. گفت: اگر خودش بخواهد، بیاید؛ ولی من راضی نییستم. به احترام پدرش پا روی خواسته قلبی اش گذشت و نرفت.

راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید حسن قاسمی دانا

منبع:مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۰-۶۱

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید نواب صفوی

همسر شهید مجتبی نواب صفوى درباره هنرمندی در جدا ساختن روحیات خارج از محیط خانه از رفتار خانوادگی ‏اش می‏ گوید: شهید نواب صفوى از نظر اخلاق اصلاً خشن نبود. گاهی در اوج هیجان که با دوستانش در مورد مسائل مملکتی و جنایت‏های شاه گرم صحبت بود، ایشان را صدا می ‏زدم و از او درخواستی می‏ کردم. می‏ دیدم آن آدم پرشور و جدی و هیجانى، به‌یک‌باره با من و در جواب من آرام و ملایم می ‏شد. ایشان آن‌قدر به من محبت داشت که این محبت را گاهی با جملاتی مثل «کوچکت هستم» یا «نوکرت هستم» به من ابراز می‏ کرد.

 

منبع:افلاکیان زمین، ش ۱۳، ص ۱۱

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید احمد مکیان

احمد از همان کودکی احترام مادرش را داشت. بعضی مواقع که مادرش می گفت: “بروید از مغازه چیزی بخرید”. بقیه بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی، تعلل می کردند اما احمد با همان درخواست اول به دنبال انجام کار می رفت.

در احترام به مادر، روی نکات ریز هم دقت داشت. موقع سوار شدن به ماشین باید مادر جلو می نشست و برادرها عقب.

منبع:کتاب سند گمنامی؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان، صفحه ۲۳ و 34

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همسر شهید یوسف کلاهدوز می‏ گوید: اوایل زندگی درست بلد نبودم غذا درست کنم. یادم هست بار اول که خواستم تاس کباب درست کنم، سیب‏ زمینی‏ ها را خیلی زود با گوشت ریختم. یوسف که آمد، رفتم غذا را بیاورم، دیدم همه سیب‏ زمینی‏ ها له شدند. خیلی ناراحت شدم و رفتم یک گوشه ‏ای شروع کردم به گریه کردن.

یوسف آمد و پرسید:« چه شده؟» من هم قضیه را برایش تعریف کردم. او حسابی خندید، بعد هم رفت غذا را کشید و آورد با هم خوردیم. آن‌قدر پای سفره مرا دلداری داد و از غذا تعریف و تمجید کرد که یادم رفت غذا خراب شده بود.

یوسف هیچ‌گاه به غذا ایراد و اشکال نمی‏ گرفت. حتی گاهی پیش می ‏آمد که بر اثر مشغله زیاد، دو روز غذا درست نمی‏ کردم، ولی او خم به ابرو نمی ‏آورد. بارها از او پرسیدم: چه دوست داری برایت درست کنم؟ می‏ خندید و می‏ گفت: «غذا، فقط غذا» می ‏گفت: «دوست دارم راحت باشی.»

نیمه پنهان، ش ۷۸، صص ۲۶

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

بابا اخلاقش خیلی جدی و محترمانه بود. از آن طرف هم همیشه سرش شلوغ بود. همین باعث شده بود که رابطه مان مثل خیلی از پدر و دخترها نشود. خودش هم این را متوجه شده بود. یک روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد. خیلی سرخ شدم. گفت: مریم جان! از فردا بعد از نماز صبح به مدت ۴۵ دقیقه می نشینیم و با هم صحبت می کنیم. چهل و پنج دقیقه اش عجیب نبود. در طی این مدت به برنامه ریزی های دقیقه ای اش عادت کرده بود.

گفتم: درباره چه موضوعی؟

گفت: در هر موضوعی که دلت بخواهد.

صبح وقتی رفتم اتاقش. بابا سوره عصر را خواند و منتظر شد تا من صحبت کنم؛ اما من آنقدر خجالت می کشیدم که خودش فرمان را گرفت دستش. این برنامه همه روزه مان بود. کم کم من هم یخم باز شد و صحبت می کردم.

در همین برنامه صبحگاهی می رفتیم بیرون دور می زدیم. نان می گرفتیم و برمی گشتیم. قبلا گواهی نامه رانندگی گرفته بودم. خودش می نشست کنار دستم تا دست فرمانم خوب شود. این برنامه این قدر ادامه پیدا کرد که آن شرم و خجالت تبدیل به صمیمیت شد. چقدر شیرین بود. تازه پدرم را پیدا کرده بودم.

 

راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر شهید

منبع:خدا می خواست زنده بمانی ؛ کتاب صیاد شیرازی، فاطمه غفاری، صفحه ۷۰-۷۱

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر