تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

 

🔴خط قرمز حمید گناه بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسی مان گناه نباشد، سه روز روزه بگیریم.

 

🌸در شکل مراسم هم خیلی همراهی می کرد. تمام سعی اش این بود که از مراسم راضی باشم. همیشه می گفت اگر این را دوست نداری بگو عوضش کنیم.

 

🌿تنهاترین اصرارش این بود که عروسی بدون گناه باشد. برای غذا کوبیده به همراه سالاد سفارش داده بودیم. حساس بود که غذا به اندازه؛ اما بدون اسراف باشد.

 

🌱مراسم خیلی خوب برگزار شد. هم راضی بودیم و هم ساده بود و بدون گناه و دلخوری.

 

📚 یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی،نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، صفحه ۱۲۷-۱۲۹

 

tanha_rahe_narafte@

حسنا
۳۱ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


✨آیا حواسمان به نداشته‌های دیگران هست؟

🌸(شهید عباس بابایی)از سر کار که آمد، کارتن بسته تلویزیون رنگی وسط اتاق بود و بچه ها لحظه شماری می کردند که پدر بازش کند. اهدایی یکی از مقامات بود.
 
☘رسیده نرسیده نشست با بچه ها به بازی. گرما گرم بازی که بودند بهشان گفت: بچه ها! الان بچه هایی هستند که نه پدر دارند نه تلویزیون رنگی. شما که پدر دارید بگذارید تلویزیون را بدهیم به آنها.

🌟ساعتی بعد صدای خنده و بازی بچه ها با پدر و تلویزیون سیاه سفید شان در هم آمیخته بود.

📚آسمان؛ بابائی به روایت همسر شهید، علی مرج،ص۳۲

 

tanha_rahe_narafte@

 

حسنا
۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


✨انتخاب نام فرزندان

🌷حسین آقا آمد رو به رویم نشست. دخترم روی تشک خواب بود. گفت: زهرا خانم! درباره اسم دخترمان خیلی فکر کردم. یک دفعه اسم مرضیه توی ذهنم برق زد. تصمیم گرفتم اسمش را مرضیه بگذارم. مرضیه یکی از نام های حضرت فاطمه سلام الله علیهاست. اگر در خانه ای اسم حضرت فاطمه سلام الله علیها باشد فقر در آن خانه وارد نمی شود.

🍃دو تایی با این اسم موافقت کردیم. اسم دخترمان شد مرضیه.
دختر دوم مان هم که به دنیا آمد. وقتی آمد و گفت اسمش را چه گذاشته ای؟ وقتی شنید که منتظر بودم تا خودش بیاید و اسم انتخاب کند. گفت: اسم این یکی را هم راضیه می گذاریم. راضیه از نام های حضرت زهرا سلام الله علیهاست و برای صاحبش خیر و برکت به همراه خواهد داشت.

راوی: همسر شهید

📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۴۹

 

tanha_rahe_narafte@

حسنا
۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

رسیدگی به مادر

 

🌸محمد نسبت به پدر و مادرش کمال محبت و احترام را داشت. وقتی پدرش از دنیا رفته بود، خیلی گریه می کرد. می گفت: من رفیقم را از دست داده ام.

 

🌟برش اول:

وقتی فرمانده سپاه ماهان بود، مادرش بیمار شده بود و نیاز به مراقبت های پزشکی داشت. مادر را روی دوش خود سوار می کرد و از این اتاق به آن اتاق در بیمارستان می رفت. پرستارها باور نمی کردند که این جوانی که این طور مادرش را از این به اتاق می برد، فرمانده سپاه ماهان است.

 

🌟برش دوم:

محمد آزمونی داشت که برایش سرنوشت ساز بود. به همین خاطر یک هفته مرخصی گرفت تا خوب بخواند. اتفاقا این ایام مصادف شد با عود بیماری قبلی مادرش که نیاز به بستری داشت. محمد همه اولویت هایش را کنار گذاشت. مرخصی دوباره گرفت و مادرش را مرتب تا یک ماه و نیم به بیمارستان می برد. وقتی هم بستری شد خودش پیشش می ماند و کارهایش را انجام می داد. وقتی هم مرخص شد، ویلچری گرفت و مدام او را به فضای سبز می برد.

می گفت: اگر قرار باشد مادرم بستری باشد، تا هستم اجازه نمی دهم شما کارهایش را انجام دهید.

صندلی می گرفت و مادر را روی آن می نشاند و از پله های بیمارستان بالا می برد.

گاهی با حسرت می گفتم: یعنی می شود فرزندم علی نیز مثل تو به من رسیدگی کند.

محمد می گفت: اگر فرزندت را مؤمن تربیت کنی بقیه مسائل حل است.

راوی: ناصر ابوالحسنی و مهری ایازی(همسر شهید)

 

📚کتاب دل دریایی ؛ الهه بهشتی. ص۵۳

 

 

tanha_rahe_narafte

حسنا
۲۶ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌷لباس احرام تنم بود و آماده رفتن به عرفات.

 

🌱گفتند: عباس زنگ زده. تا رفتم دم تلفن دیدم صف ۱۶-۱۵ نفره ای برای صحبت با عباس درست شده که آخرینش من بودم.

 

🌟بعد از سلام و احوال پرسی گفت: برای خودت از خدا صبر بخواه. دیگر مرا نخواهی دید. مبادا برگشتنی گریه کنی و ناراحت شوی. تو به من قول داده ای. ارتباطت را با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بیشتر کن.

 

🌻دیگر در حال خودم نبودم. گوشی تلفن از دستم افتاد. رفتم اتاق مثل دیوانه ها سرم را به دیوار می کوبیدم. طاقت نیاوردم. هنوز برخی با عباس مشغول صحبت بودند.

 

🔸به زور گوشی را گرفتم. گفتم: عباس! به دادم برس. من نمی توانم از تو خداحافظی کنم. دیگر نه او می توانست چیزی بگوید نه من.

 

🌿وقتی گفتم خداحافظ. با گوشی تلفن با هم افتادیم روی زمین.

 

📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، علی مرج، صفحه ۴۳-۴۲

 

@tanha_rahe_narafte

حسنا
۲۴ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

چگونه با حق و ناحق شدن ها برخورد می کنید؟

 

🍃مهدی هیچ وقت حاضر نشد انصاف را زیر پا بگذارد و حق را ناحق کند.

 

🔸بچه اول مان محمد متین، آن قدر شلوغ و پر جنب و جوش بود که همه به شوخی به او فنته ۸۸ می گفتند. می بردیمش مهد کودک، یک ساعت بعد زنگ می زدند که بیائید ببردیدش. هر وقت هم زنگ می زدند، من از محمد طرفداری می کردم.

 

🔹یک بار که با هم رفته بودیم مهد. داشتم ازش طرف داری می کردم. مهدی گفت: حق با مربی هاست. همین الان دیدم محمد توی حیاط داشت دو نفر دیگر را می زد.

 

🌻از دستش ناراحت شدم و گفتم: مثلا تو پدرش هستی. چرا ازش طرف داری نمی کنی؟

 

🍃گفت: من حق را ناحق نمی کنم. الان اگه چشم روی اشتباهات پسرمان ببندیم، فردا که بزرگ می شود، مسئولیم.

 

راوی: همسر شهید

 

📚کتاب بابا مهدی؛ خاطراتی از شهید مهدی قاضی خانی؛ حسین سلمان زاده و علی غیوران؛صفحه ۳۲ و ۶۸

 

 

🆔 @tanha_rahe_narafte

 

حسنا
۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

علی اکبر خیلی با محبت بود و با هر کس به فراخور سنش برخورد می کرد. در برابر پدر و مادرش خیلی متواضع بود.

آن قدر مورد اعتماد پدر و مادرش بود که آنها گله های همدیگر را هم پیش او می بردند.

اکبر وقتی پیش پدرش بود از مادر حمایت می کرد و وقتی پیش مادر بود از پدر. همه افراد خانواده هم خیلی دوستش داشتند.

راوی: خانم شاطر آبادی؛ همسر شهید

کتاب بر فراز آسمان؛ زندگی نامه و خاطرات سر لشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۳۹-۳۸

 

@tanha_rahe_narafte

حسنا
۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به ابراهیم گفتیم: نمی خواهی ازدواج کنی؟
گفت چرا؟ هر کس بخواهد با من ازدواج کند یک شرط دارد و آن این است که بتواند پشت یک ماشین با من زندگی کند. من جلو می نشینم و او همان پشت همراه من زندگی کند. ما خیلی تعجب کردیم.

گفتیم شاید خانه ندارد به همین خاطر چنین شرطی را می گذارد. برایش خانه ساختیم. گفتیم. این هم خانه. زنت اینجا بماند تو هر کجایی می خواهی برو و هر وقت دلت خواست برگرد.

زیر بار نمی رفت. می گفت: زنی را می خواهم که شریک و همدمم باشد و هر کجا رفتم دنبالم بیاید.

پس از مدتی خبر داد که فرد مورد نظرش را یافته.

گفتم: قبول کرد با تو پشت ماشین زندگ یکند. خندید و گفت: تا هر کجای دنیا هم بروم با من می آید.

راوی: پدر شهید

منبع: برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، علی اکبری، صفحه۲۷

 

@tanha_rahe_narafte

حسنا
۱۷ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

👧 شهید عباس بابایی بچه دختر را خیلی دوست داشت. می گفت: دختر دولت و رحمت برای خانه می آورد.

 

🌟موقع وضع حمل، من قزوین بودم و او دزفول. تلفنی مژده تولد اولین بچه مان را به او دادم. وقتی فهمیده بود بچه دختر است، پای تلفن سجده شکر کرده بود.

 

🌱وقتی آمد بیمارستان بودم. یک کاغد نوشته، بالای سر “سلما” گذاشت که لطفا مرا نبوسید. خودش هم آن قدر دیوانه اش بود که دلش نمی آمد ببوسدش.

 

📚آسمان؛ بابائی به روایت همسر شهید، علی مرج، ص ۲۶

 

 

@tanha_rahe_narafte

حسنا
۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱یک بار هم نشد علی حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی‌سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می‌شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می‌شد. اگر بیست بار هم می‌رفتم و می‌آمدم، بلند می‌شد. می‌گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می‌دی؟ می‌گفت: احترام به والدین، دستور خداست.

 

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

 

رخت‌ها رو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم. وقتی برگشتم، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رخت‌ها هم روی طناب پهن شده!

رفتم پیشش گفتم: الهی بمیرم! مادر، تو با یه دست چطوری این همه لباس رو شستی؟!

گفت: مادر جون، اگه دو تا دست هم نداشتم، باز وجدانم قبول نمی‌کرد من خونه باشم و تو زحمت بکشی.

 

🌱🌱🌱🌱🌱🌱

 

 روزی رفتیم «خانه عمه» تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد. حال و احوالی بپرسد. ‏آن روز، ‏علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد. من متوجه رفتارش بودم. دو زانو نشسته بود، مثل اینکه مادرش روبه روی اوست. آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت‌و‌گو می‌کرد که این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد. من هیچ وقت این روز را فراموش نمی‌کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد.

 

📚نماز،ولایت،والدین،ص۸۳

 

@tanha_rahe_narfte

حسنا
۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر