تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است


🌸 تولد ۱۲ سالگی‌اش در عید نوروز بود. پدر علی برایش یک جفت کفش نو خریده بود.  روز دوم فروردین که می خواستیم عید دیدنی برویم. خانواده شال و کلاه کرده بودند که علی غیبش زد.

🍃نیم ساعت بعد خوشحال‌تر از قبل با یک جفت دمپایی پاره جلوی همه ظاهر شد.
گفتم: «کفش هایت کو؟ »

☘️ به پسر سرایدار مدرسه داده بود. می گفت: «بچه سرایدار مدرسه کفش نداشت. » زمستان را هم با این دمپایی ها سر کرده بود.

راوی: منصوره الطافی؛ مادر شهید

📚دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام،صفحه ۲۴

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 

 

🍃اوایل خرداد ۵۸ بود و شهید بهشتی درگیر جلسات سنگین شورای انقلاب. شب‌ها خیلی دیر به منزل می‌آمدند. گاهی وقت‌ها برای راحتی مادر خانمم، به ایشان می‌گفتم که استراحت کنند، وقتی شهید بهشتی آمد، من غذای‌شان را گرم می‌کنم. گاهی یک تا یک و نیم ساعت بعد از نیمه شب به منزل می‌آمدند و چهره‌شان زرد.

☘️یک بار فشار و فکر در ایشان چنان سنگین بود که وقتی سر سفره نشستند به جای اینکه قاشق و چنگال بردارند، دو چنگال برداشتند و خالی در دهانشان کردند. چشم‌های‌شان به جای دور خیره شده بود.

🌸وقتی تذکر دادم خندیدند و گفتند: «خیلی جالب است جواد آقا.»

راوی: حجت‌الاسلام والمسلمین جواد اژه‌ای

📚عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۵۲

 


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دی ماه ۶۱ بود. از بعد از جاری کردن خطبه عقد توسط امام خمینی (ره) به مشهد برگشتیم.

 

🌸شام مهمان خانه ولی‌الله بودیم. وقتی نشستیم، مادر همسرم با یک روسری برگشت و سرم کرد و گفت: «حالا قشنگ تر شدی. »

 

☘آقا ولی‌الله نگاهی کرد و خندید، گفت: «شما همین طوری هم برای من زیبائید! »

بلند شد رفت طرف کتاب خانه اش و یک کتاب آورد و گفت: «این هدیه من به شما. » این اولین هدیه من بود.

 

راوی: همسر شهید

 

📚نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۱۹

 

صبح طلوع
۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🍃قدیمی های فریمان می‌گفتند هر کس موقع مسافرت با سیدی برخورد کنند آن سفر نحس است و باید برگردد.

☘️مرتضی می خواست قم برود. مادر با آینه و قرآن جلوی در بود که سیدی آمد و گفت: «انشاالله می‌روید و بر نمی‌گردید. »

🍃دل مادر مثل سیر و سرکه می جوشید.  گفت: «مرتضی مادر! امروز ۱۳ صفر است این سید هم این طور گفت؛ نرو. » اما مرتضی اعتنا نکرد و رفت.

🌸بعدها این خاطره را در منبر هم تعریف کرد:
«ما رفتیم و برگشتیم هیچ طوری هم نشد. یک مسلمان نباید فکر خودش را به این موهومات مشغول کند. پس توکل به خدا برای چیست؟ ما ها هم اسم توکل و توسل را می بریم و هم از گربه سیاه و سفید می ترسیم. کسی که می گوید توسل و توکل و ولایت، دیگر به این موهومات نباید اعتنا بکنند.»

📚 مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نویسنده: میثم محسنی،  صفحه ۱۳

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


 

🍃حمید خیلی به مستحبات پای بند بود. کافی بود روایتی درباره کار مستحبی ببیند، بهش عمل می کرد؛ حتی در بدترین شرایط بهش پایبند بود.

☘️رفته بودیم فروشگاه محصولات فرهنگی امام زاده. تصمیم گرفتیم برای منزل جدید مان تابلویی از امام خامنه ای بگیریم. موقع حساب کردن، از فروشنده پرسید: «انگشتر درّ نجف دارید؟» نداشت. از فروشگاه که بیرون آمدیم، انگشتانش را تا جلوی صورتم بالا آورد و گفت: «این انگشتر درّ نجف همیشه همراهمه. شنیده ام هر کسی انگشتر درّ نجف همراهش باشد، روز قیامت حسرت نمی خورد. باید بروم این نگین را دو تکه اش کنم تا تو هم داشته باشی. دوست ندارم روز قیامت حسرت بخوری».

📚 یادت باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی،ص۸۳

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🍃از وقتی کاظم رفته بود لبنان، خبری از او نداشتم. در فراق او افسردگی گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم. مادر شوهرم به بهانه پیدا کردن کاظم مرا آورد اهواز که از این حال و هوا بیرون بیایم.

☘️وقتی اتفاقی در خیابان پیدایش کردم، زبانم بند آمده بود و پایم بی حس شده بود و دیگر توان راه رفتن نداشتم.

⚡️خانه که آمدیم و رنگ و رویم را دید، خیلی ناراحت شد. محکم می زد روی پایش و سرش را تکان می داد: «وای اکرم! نگو مریض شدم که دیوانه ام می کنی. مرا شرمنده می کنی. من کیم که به خاطر من ظالم خودت را به سختی می اندازی؟! »

🍃تبخالی گوشه لبش بود. وقتی پرسیدم : «حالا بگو لبت چه شده؟» اشکش جاری شد.
اشک هایم را با گوشه انگشتش پاک کرد و سرش را انداخت پایین و گفت: «در این مدت این همه سختی کشیدی و قیافه ات شبیه بیماران روانی شده، آن وقت تو نگران تبخال روی لب منی! » حال و هوایی داشت آن روز.

راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید

📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صفحات ۵۵-۵۳

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃بهمن ۹۲ بود که زمزمه‌های سوریه رفتن حسن شروع شد. یک روز آمد خانه آن قدر روضه خواند و گریه کرد تا اشکم را در آورد.
گفتم: «حسن جان! چرا این قدر حالت خراب است؟ »

🌸گفت: «به خاطر سوریه است. » فیلمی از حرم حضرت سکینه (س) نشان داد که به دست داعش تخریب شده بود، عکس های زیارت سال ۱۳۹۰ خودش را هم نشان داد که چقدر سالم و دلربا بودند. گفت: «من باید بروم. »

☘️گفتم: «اگر در ایران جنگ شد برو، اما سوریه نه. » او گفت: «مادر من! این مرزها ما کشیدیم. اسلام مرز ندارد. از قصه زن یهوی و خلخالش و حضرت علی (ع) گفت. »

✨خواستم بروم آشپزخانه تا جواب بله از من نگیرد. گفت: «مامان! یادت است محرم که می شد می گفتی ای کاش زمان امام حسین (ع) بودی و شما را فدای امام حسین (ع) می کردم. اگر راست می گفتی الان وقتش است. »

🍃دیگر نمی توانستم چیزی بگویم و اجازه را به همین راحتی از من گرفت.

راوی: مادر شهید

📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۵۶-۵۵

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🍃اسم خواهرم مهین بود و اسم من شهین. اردیبهشت ۱۳۶۰ بود. پدر و مادر علی آقا آمدند خانه ما. وکالت داده بودیم بروند پیش روحانی محل عقد موقت را جاری کنند.

🌸شب تولد حضرت زهرا (س) بود. مادرم داشت برای کاری می رفت بیرون. گفت: «شهین حاضر شو. به علی گفتم امروز بیاید و باهم بروید راهپیمایی.» همان جا بود که علی پیشنهاد کرد اسمم را عوض کنم. همان کاری که یکی دو سال بود می خواستم انجام دهم. علی چند تا اسم پیشنهاد کرد. نسیبه را انتخاب کردیم. قرار شد بعد از عقد دائم به خانواده ها بگوییم.

📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۲۲؛ علی تجلایی به روایت همسر شهید، نویسنده: راضیه کریمی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۹

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🍃وقتی سید حمید شهید شد، خیلی از مادران شهدا آمده بودند.

☘️می گفتند: سید حمید فرزند ما بوده و برایش داغداریم. تازه فهمیده بودیم که بعد از شهادت دوستانش، به مادران آنها سرکشی می کرده است.

📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۱۳۰

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🍃حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه ای از آن حضرت در زندگی اش مشهود بود. بالای همه نامه هایش می نوشت: «به نام خدا و به یا حضرت مهدی (عج).»

🍃🌸وقتی هم که می خواستیم بچه دار شویم. حسن خیلی مایل نبود. استخاره کردیم، آیه ای در مورد اعطای حضرت موسی (ع) به مادرش آمد. گفت: «اگر فرزندمان پسر باشد، موسی و اگر دختر باشد سوسن بگذاریم. »
 در آن زمان سوسن نام خواننده ای مشهور بود. گفتم: «نه. گفت: پس نرگس. »

☘️در هنگام شهادت هم اسم امام زمان (عج) از زبانش نمی افتاد.

راوی: همسر شهید حسن باقری

📚 ملاقات در فکه ؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان صص ۳۶ و ۲۹۸ و ۳۰۹

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر