تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است


🍃علی از همان کودکی کارهای بزرگی انجام می‌داد.  در دوران دبستان توی سینی زولبیا و بامیه می‌گذاشت و می فروخت؛ حتی آب خنک هم می فروخت.  روزی یک تومان در می‌آورد تا برای خانه کمک خرج باشد.

 🌾۱۰ساله که بود پول تو جیبی‌هایش و پول‌های کار کردنش را جمع می‌کرد، وقتی می‌دید سفره‌مان خالی شده و پولی در خانه نیست، به من می‌داد تا نان تهیه کنم؛ حتی یادم هست که مسافت طولانی بین خانه تا مدرسه را پیاده می‌رفت تا پولش را پس انداز کند.

راوی: مادر شهید علی هاشمی

📚کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۱۱ و ۱۲

صبح طلوع
۰۶ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🍃یونس سر زده آمد خانه‌مان. چون چیزی در خانه نبود مادر رفت و شیرینی خرید. لب به آنها نزد.

گفت: «من نمی‌خورم تا یادتان باشد خودتان را برای من به زحمت نیندازید و هر چه توی خانه بود، همان را بیاورید. »

📚مثل مالک، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادی ،ص ۳۲

 


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

[ عکس ]
 

 

🍃با بیت‌المال میانه خوبی نداشت. نمی‌خواست زیر دَین مردم برود. رفته بودم تدارکات تا یک سری وسایل برای سید حمید بگیرم.

☘️مسئول تدارکات گفت: «سید حمید چیزی از ما نمی‌گیرد. معمولا وسایلش را خودش از شهر تهیه می کند. خیلی تعجب کردم. رفتم پیشش و گفتم: «چرا این کار را می کنی؟ »

🌸گفت: «نمی‌توانم. می‌ترسم بروم زیر دین مردم. » اگر پولی هم از راه جبهه به دست می‌آورد، در راه خیر مصرفش می‌کرد.
مادرش می‌گفت: «هر وقت می‌خواست به جبهه اعزام شود، کرایه راه را هم خودمان به او می‌دادیم. »

📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،ص ۵۹-۵۸

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🍃شهید علی سیفی در برخورد با نامحرم خیلی مراقبت داشت. در کوچه و خیابان سرش را پائین می انداخت و اصلا بلند نمی‌کرد.

🌸وقتی در یک جمعی بود و نامحرمی وارد می‌شد، به صورت کج می‌نشست تا رو به روی نامحرم نباشد. یک بار مادرم به من می گفت: «این چه جور آدمی است که به این صورت می‌نشیند و سرش را بالا نمی‌گیرد. »

📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، صفحات ۶۶ و ۸۶

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🍃عباس کنکور که شرکت کرد هم پزشکی قبول شده بود و هم خلبانی. توی فامیل صدا کرده بود.

☘️آمد پیش پدرم برای مشورت. همه می گفتند: «برو پزشکی. » اما خودش پزشکی را دوست نداشت. علاوه بر  اینکه باید دور خیلی از مسائل را خط می‌کشید، باید هزینه تحصیل در شهری دیگر را روی دست پدر و مادرش می‌گذاشت. آخرش هم رفت خلبانی.

📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ص ۱۸

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃مادر سید حمید که مریض بود، لباس هایش را می.آورد تا برایش بدوزم و بشویم.
سفارش می کرد لباس‌ها را طوری بدوزیم که پارگی آن معلوم نباشد. گاهی یک پیراهن را تا بیست بار می‌دوختیم و باز پاره می‌آوردش. گاهی به شوخی می‌گفتم: «عموجان! چرا لباس نو نمی‌خرید تا هم شما و هم ما راحت شویم. »

🌸ژاکتی داشت که روی سینه‌اش سوراخ شده بود. نخ کاموای هم رنگش را هم گرفته بود، از روی ناچاری رفویش کردیم. همین ژاکت هم موقع شهادت تنش بود.

📚پا برهنه در وادی مقدس،  ص ۱۰۷

صبح طلوع
۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🌺بعد از ماه عسل مستقیم دزفول رفتیم. مجتمع مسکونی نیروهای هوایی. خانه‌ای بود بسیار شیک و مجلل. وسایل و جهیزیه من هم متناسب با آن. پرده‌های رنگارنگ، مبل و صندلی شیک و ظروف چینی و کریستال.
بعد از چند ماه زندگی در دزفول، حرف‌هایی در گوشم می‌خواند: « مگر نمی‌شود در ظرف غیر کریستال آب خورد. چه اشکالی دارد که روی زمین بنشینیم. مگر حتما باید روی مبل باشد. »

☘️با اینکه وسایل زندگی ام را دوست داشتم، زندگی با عباس دوست داشتنی تر بود.
گفتم: «مهم این است که ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. حالا این عشق می خواهد در روستا باشد یا شهر. برایم فرقی نمی‌کند. »
این طرف و آن طرف که می‌رفتیم، وسایل‌مان را کادو می‌بردیم.

🍃عباس از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود: «من وظیفه‌ام تهیه این‌ها بوده، هر کاری که خواستید انجام دهید. اگر دل‌تان خواست آتشش بزنید. »

🌸از آن جهیزیه اعیانی دیگر چیزی نمانده بود. هر مدرسه‌ای که می‌رفتم، پرده‌ای هم همراه خودم می‌بردم و به کلاس‌ها می‌زدم. فقط مبل و صندلی‌اش مانده بود که آن را هم دادیم به جهاد سازندگی.

📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج؛ صفحات ۲۷-۲۵-۲۴-۲۲

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃نماز جمعه اهواز بودم. آمد و گفت: «غذای نذری کجا توزیع می کنند؟ » بردمش خانه خودمان ناهار. خیلی به دل پدرم نشسته بود. مرتب به منزل ما سر می‌زد.

 

☘شهید سیفی گاهی بدون اطلاع من مرخصی ساعتی می‌گرفت و به پدر و مادرم سر می‌زد. گاهی به شوخی به مسئول‌مان می‌گفتم: «به این شخص دیگه مرخصی ساعتی ندهید. با این کارهایش که مدام به پدر و مادرم سر می‌زند، جای مرا هم در خانه‌مان پر کرده است. »

 

📚کتاب بیا مشهد، ص ۱۰۳-۱۰۵

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


 

🍃اوج انقلاب، علی ده، دوازده ساله بود. اول شب می رفت بیرون، آخر شب می آمد. پخش اعلامیه، شعار نویسی روی دیوارها، خلاصه هر کار که از دستش بر می آمد، انجام می داد.

☘️هر چه می گفتم: « نکن مادر خطر دارد» می گفت: « یک جان که از خدا بیشتر نگرفتم. بگذار آن هم در راه خودش بدهم. » نیم وجبی حرف‌هایی می زد که به سن و سالش نمی‌آمد.

📚 یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳

 

صبح طلوع
۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

☘️ناهار منزل حسین بودیم. بعد از ناهار حسین از حاج خانم پرسید که چه خبر از شهر؟

🍃گفت: «خبر خاصی نیست و هنوز هم گاهی رادیو برنامه  “جنگ های پیامبر“ت را پخش می کند. مسئولان رادیو از ما سراغت را می گیرند. می گویند برنامه “درس هایی از نهج البلاغه” دوستداران زیادی دارد که خواهان ادامه اش هستند. »

🌸حسین گفت: «دیگر به تدریس نهج البلاغه نمی‌رسم. الان فرصتی پیدا کرده ام نهج البلاغه را به صورت عملی پیاده کنم. »

🌾مادرش گفت: «چطور؟ »

✨گفت: «عازم هویزه ام. مسئولیت سپاه آنجا را قبول کرده ام. امتحان سختی در پیش دارم.  برایم دعا کن مادر. »

📚 سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی،  صفحه ۸۰

صبح طلوع
۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر