
🍃سر ابوالفضل برای کمک به مردم درد می کرد.
🌸برش اول:
چند وقت بود که یکی از همکارهایش شده بود همسایهمان. رنگ خانمش زرد بود و بیمار به نظر میرسید. یک روز ابوالفضل این مطلب با همکارش مطرح کرده بود که انگار خانمت مریض است. طرف با بی خیالی گفته بود: «من حوصله ندارم. اگه خیلی دلت به حالش می سوزد، ببر درمانش کن. »
☘️با هم یک ماه افتادیم پی کارش. میبردیمش رشت و میآوردیم. عفونت تمام بدنش را فرا گرفته بود. بعد از اینکه مشکلش حل شد به من گفت: «شهناز! این همه مرا بردید و آوردید؛ شوهرت یک بار هم به صورت من نگاه نکرد.»
🌸برش دوم:
چند دقیقهای می شد که رفته بود سر کار، برگشت و لباس فرمش را درآورد. رفت بیرون و پس از مدتی آمد که برود سرکار. پرسیدم برای چه برگشتی؟ » گفت: «در راه که می رفتم، دیدم که همسایه مان آقای بنیادی برای پسرش دوچرخه خریده، او بلد نبود راهش ببرد، خورده بود زمین. برگشتم دوچرخه سواری را کاملا بهش یاد دادم و الان خیالم راحت شد و دوباره بر می گردم سر کار. »
🍃همیشه هفتهای یکی دو جلسه به بچههای همکارهایش زبان انگلیسی یاد میداد. با اینکه پدرانشان در دوره آموزشی کشور انگلیس همراهش بودند و زبان بلد بودند؛ اما حال این کار را نداشتند. بعد از درس هم میبردشان بیرون، با آنها فوتبال بازی میکرد.
راوی: شهناز چراغی؛ همسر شهید
📚 نیمه پنهان ماه؛ جلد ۱۹؛ عباسی به روایت همسر شهید. نویسنده: لیلا خجسته راد،صص ۲۴ و ۲۵









