تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

 

 

🍃مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر تعطیل شده بود. حاج قاسم مرا دید و پرسید: «پس زیارت عاشورا چه شده؟ »

☘️گفتم به علت نبود مداح خوش صدا تعطیل است. حرفم را برید  و گفت: «این هم شد دلیل. در جبهه اسلام، عَلَم زیارت عاشورا نباید بر زمین بماند. »

🌾از آن به بعد، هر وقت می‌آمد و می‌دید که لنگ مداحیم، خودش میکروفون را بر می داشت و شروع می کرد: «السلام علیک یا ابا عبد الله. »

راوی: مهدی صوفی

📚خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۱۰۱. (به نقل از کتاب نگین هامون، احمد دهقان،  ص ۱۳۵)

 

صبح طلوع
۱۰ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔺خانه‌دار شدن شهید صیاد طول و تفصیل دارد. بالاخره بعد از کش و قوس‌ها و چانه‌زنی‌های فراوان صیاد را راضی کردیم که ماشینش را بفروشد و خرج خانه کند.

با کمک چند نفر از همکاران خانه را برایش آماده کردیم. قرار شد با خودش برویم و خانه را ببینیم. رفتیم. خوب همه‌جا رو بازدید کرد. حیاط، طبقه‌های بالا و زیر زمین که یک سالن وسیع داشت و یک اتاق کوچک‌تر.

 

🔺 خانه تازه رنگ‌شده بود و موکت هم نداشت. برگشت یکی از بچه‌ها را صدا کرد و گفت: «آقای جمشیدی! برو بازار چندمتر پرچم بگیر و بیار دور تا دور این اتاق نصب کن. از این پارچه هایی که روش شعر نوشته‌شده؛ “باز این چه شورش است” از همون‌ها بگیر و بیار.» 

 

🔺من و تیمسار از گیجی به‌ هم نگاه کردیم که صیاد چه کار می‌خواهد بکند.

 

🔺گفت: «از این سالن استفاده شخصی نمی‌کنیم. این‌جا می‌شه حسینیه که همان هم شد. شب‌های اول هر ماه مراسم عزاداری امام حسین و ائمه را آن‌جا برگزار می‌کرد. خودش جارو دست می‌گرفت و قبل‌ از آمدن مهمان‌ها، حیاط و پیاده‌روی جلوی در را آب‌وجارو می‌کرد. هرچه اصرار می‌کردم که «حاج‌آقا! بدید من جارو می‌کنم»، فایده نداشت.

 

🔺وقتی هم که مهمان‌ها می‌آمدند، کفش‌ها را جفت می‌کرد. بعد می‌آمد توی سالن؛ همان کنار در دو زانو می‌نشست.

 

📚خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب علی صیاد شیرازی. نویسنده: فاطمه غفاری، صفحات ۲۰۴-۲۰۵

صبح طلوع
۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃رفته بودیم شناسایی. پشت عراقی ها و بودیم و تا مقر نیروهای خودی، پانزده کلیومتر فاصله داشتیم. علی آقا جلوی من حرکت می کرد.

 

🍃ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد و کف کفشش کنده شد. با شرمندگی گفتم: «علی آقا! بیا کفش من را بپوش. » اما با خوش رویی نپذیرفت و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد.

 

⚡️وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی و تاول زده‌اش، باز شرمنده شدم؛ اما ایشان از من تشکر کرد. متعجبانه گفتم: «تشکر چرا؟ »

گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان ابا عبد الله. »

 

راوی: حسین علی مرادی؛ هم رزم

 

📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام،صفحه ۷۴

 

 

صبح طلوع
۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مسئول تیم شناسایی بودم و به دستور علی آقا باید وضعیت تنگه سومار را در می‌آوردم. از هر طرف که می‌رفتیم، می‌خوردیم به میدان مین و موانع و نرسیده به آنجا کپ می‌کردیم. دیگر خسته شده بودم.

آمدم پیش علی آقا و گفتم: «نمی شود. »

 

⚡️جوابی نداد. گفتم: «از هر طرف که رفتیم به سیم خار دار و میدان موانع بر می خوریم. »

 

☘معلوم بود که علی آقا عصبانی شده. وقتی عصبانی می شد، چشم های سبزش را گوشه ای می دوخت. با عصبانیت داد زد: «مگر ما امام زمان نداریم. این جمله را با تمام وجودش گفت. »

 

✨گفت: «همین الان می رویم. » مات و مبهوت گفتم: «حالا؟ توی این روز روشن؟ » رفتیم و شناسایی کامل انجام شد.

 

راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید

 

📚دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ص۱۲۱

 

 

صبح طلوع
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 

🍃احمد چند سال معاون گردانم بود. می‌گفت: «اگر در این عملیات کربلای ۵ شهید نشدم معلوم می‌شود آدم نشدم. دیگر از از عمل خودم ناامید می‌شوم و باید فکر دیگری بکنم. »

 

☘سال‌های سال در زمان طاغوت پاک و اهل دعا زندگی کرده بود. همسایه‌ها هم صدای دعایش را می‌شنیدند.

 

✨حاج قاسم سلیمانی عاشق اذان احمد بود. وقتی اذان می‌گفت تمام بدنش می‌لرزید. کسانی هم که صدای اذانش را می‌شنیدند گریه می‌کردند.

 

راوی: حیمد شفیعی

 

📚رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۱۸۶

 

 

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃اراده کرده بودیم نهج البلاغه را وارد زندگی دانشجو ها کنیم. اتاق به اتاق می‌رفتیم و از همه دعوت می‌کردیم. با این که همه به بهانه سختی کار از زیرش شانه خالی می‌کردند؛ اما مصطفی پای کار ایستاده بود. می گفت: «ما نباید بنشینیم تا همه چیز آماده شود. باید کار کنیم. »

 

☘آن قدر روی حرفش ایستاد که کانون را راه انداختیم و کنار بهداری دانشگاه، یک اتاق گرفتیم و بحث و درس نهج البلاغه را شروع کردیم.

 

✨رفتیم قم پیش علامه حسن زاده آملی. خیلی تحویل‌مان گرفت. می فرمود: «احسنت! کارتات برای معارف شیعه خیلی عالی است. »

 

📚یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،خاطره شماره ۱۸ و ۱۹

 

 

صبح طلوع
۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🍃بعد از عروسی سعید برادر حمید، دنبال خانه‌ای  برای شروع زندگی مشترک بودیم. با پس اندازی که حمید داشت، می شد یک خانه بزرگ در جای خوب قزوین اجاره کرد. اولین خانه را دیدیم، ۱۲۰ متری بود. پسندیدیم.
از خانه که بیرون آمدیم هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از دوستان حمید زنگ زد. برای اجاره خانه پول لازم داشت.

☘️حمید گفت: «اگر راضی باشی نصف پول مان را بدهیم به این رفیقم و با نصف دیگر خانه‌ای کوچک تر رهن کنیم. بعدا پول که دستمان آمد خانه ای بزرگ تر اجاره می کنیم.»

✨از پیشنهادش جا خوردم. اما پس از من و منی قبول کردم. دیدم می شود با خانه ای کوچک در محله‌های پایین شهر هم خوش بود.
بالاخره منزلی پیدا کردیم حدود ۵۰ متر با حیاط مشترک و دستشویی در حیاط.
همان روز خانه را با هفت میلیون پیش و ۹۵ هزار تومان اجاره ماهیانه قول نامه کردیم. این، آخرین خانه زندگی مشترک مان بود.

📚 یادت باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، صفحه ۱۱۹-۱۲۱

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🍃زیاد پیش می آمد سرباز یا بسیجی کم سن و سال بیاید منطقه، برای بازدید یا تفریح. مجید با خودش می‌بردشان پشت میدان مین. کار را نشان شان می داد. به قول خودشان پاگیرشان می‌کرد. با خنده ها و شوخی‌هایش، با خاکی بودنش روی دل ها اثر می‌گذاشت. می‌گفت: «هر کدام از این ها که بر می‌گردند شهرها و دیارشان؛ باید روی جماعتی اثر بگذارند و فرهنگ سازی کنند.»

☘️جوانی دانشجو با موهای دم اسبی، با کاروان راهیان نور آمده بود جنوب، آن هم محض کنجکاوی. مجید برایش خاطره می‌گفت. او هم گریه می‌کرد. آویزان شده بود به پنجره‌های معراج شهدا. با شهدا عهدی بست.

✨مراسم ترحیم مجید بود. جوانی با ظاهری حزب اللهی دست انداخت گردنم. گریه اش هق هق بود. به سختی شناختمش، همان جوان دانشجوی دم اسبی بود. گفت: «بر سر عهد با شهدا هستم. »

📚یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ، خاطره شماره۷۷ و ۹۹

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

 

صبح طلوع
۰۳ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃عبد‌الله عینکی داشت که هر چند وقت یک بار دسته اش در می‌رفت و یا می‌شکست. شیخ نخ یا سیمی پیدا می‌کرد و به عنوان لولا به آن می‌بست و به کار می‌انداخت و در جواب اطرافیان که می‌خواستند قاب عینکش را عوض کند، می‌گفت: «همین که هیدرولیکی شده است، خیلی خوب است.»

☘️یک بار عینکش شکست. اطرافیان خوشحال شدند که بالاخره شیخ عینک نویی خواهد خرید. وقتی از شهر برگشت، همان عینک را با ۱۵۰ تومان تعمیر کرده بود. می گفت: «حالا دیگر نو شد. »

📚تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۱۸

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃در خانه ما معمولا سکوت و آرامشی حکم فرما بود. من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم. وقتی حمید افسر نگهبان بود، خودم وسایل مورد نیاز خانه را می‌خریدم.

☘️به جای این که بروم خانه پدرم، آبجی فاطمه می‌آمد خانه ما. خیلی زود حوصله اش سر می رفت. می گفت: «بیا یه کم تلویزیون نگاه کنیم. حوصله ام سر رفت. » می گفتم: «تلویزیون خانه ما معمولا خاموش است، مگر برای اخبار یا برنامه کودک. »

✨حمید طبق فتوای حضرت آقا، معتقد بود هر آهنگی که از صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش شود، لزوما حلال نیست. به همین خاطر قرار گذاشته بودیم که چشم و گوش مان هر چیزی را نبیند و نشنود.

📚یادت باشد ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، صفحات ۱۵۳-۱۵۲

 
 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر