
🍃مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفربر پیامپی در حال سوختن بود و رزمندگان با دست، خاک بر آن میریختند تا خاموشش کنند.
🍀جلوتر رفتیم. رزمندهای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت میکرد: «خدایا الان پاهایم دارد میسوزد، میخواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی. خدایا الان سینهام سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمیرسد. خدایا الان دستانم میسوزد. از تو میخواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد. خدایا صورتم دارد میسوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینطور برای ولایت سوخت.»
🌾آتش به سرش که رسید، گفت: «خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی آخ نگفتم.» به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید. بچهها در حال خود نبودند. زار زار گریه میکردند. حسین را نگاه کردم، گوشهای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه میکرد. میگفت: «خدایا من چطور جواب اینها را بدهم؟!»
🍃دستم را که روی شانهاش گذاشتم، گفت: «ما فرمانده اینهاییم. اینها کجا ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه نمیدارد و نمیگوید جواب اینها را چه میدهی؟» پاهایش نای بلند شدن نداشت. حسین میگفت: «ای کاش ما هم مثل این شهید معرفت پیدا کنیم.»
📚کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزدآبادی،ص۱۳_۱۱