تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃محمد رضا کلاس چهارم دبستان بود. ساعت ۱۲ تا ۱۳ وقت ناهار و استراحت بود و بعد از آن هم یک ساعت کلاس داشتیم. بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را می‌خواندند.

☘️به پیشنهاد محمد، برای اقامه نماز ظهر به مسجد مدرسه صدر می‌رفتیم. بیست نفر می شدیم. محمد مسئول نظم بچه‌ها شده بود و نماز جماعت ما در مسجد با امامت یکی از دانش آموزان و مدیریت محمد قوت گرفته بود. بچه های کلاس پنجم او را به عنوان سر دسته بچه های مؤمن می شناختند.

راوی: علی تورجی زاده

📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۹ و ۳۰

 

 

صبح طلوع
۲۰ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷 شهید مجید پازوکی

🍃گاز اعصاب زده بودند، توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. مجید بعد از نه ماه از کما در آمده بود و باز برگشته بود جبهه.

🍀دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. ولی آمده بود بیمارستان صحرایی ، شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمی‌شناختیم. ۲۰ روز تمام همه کارهایم را انجام می داد. غذا دهانم می‌گذاشت  و من را دستشویی و حمام می‌برد. شده بود چشم‌های من.

📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۰٫

 

 

صبح طلوع
۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 🌷شهید مهدی زین الدین

🍃بسیجی از آیفا پرید پایین  و داد زد: «آقا مهدی کجایی؟ اسیر  آورده‌ام.» ده پانزده نفر  مجروح بودند و یکی‌شان افسر بود. آقا مهدی وقتی آمد، نگاهش که به اسرا افتاد و اخم‌هایش در هم رفت.

☘️با ناراحتی به راننده گفت: «تو که اسیر مجروح داری چرا اینجا توقف کرده‌ای؟ این‌ها دارند درد می کشند. افسر را آورد پایین و مابقی  اسرا را فرستاد اورژانس.»

راوی ابوالقاسم عمو حسینی

📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸

 

 

صبح طلوع
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃حزب جمهوری اسلامی نمازخانه‌ای داشت که بر دیوار وضو خانه‌اش نوشته شده بود: «النظافة من الایمان.»

☘️شهید بهشتی وقتی وارد وضو خانه شد و وضعیت نامناسب آنجا را دید، فرمودند:
«برادران! نکند کسی داخل اینجا شود و خلاف این شعار را ببینند. اگر به این شعاری که اینجا زده‌اید اعتقاد دارید، باید اینجا را مطابق شعارتان پاک و تمیز نگه دارید؛ ولی اگر کثیف بود، بهتر است این شعار را بردارید که شعار و عمل آن با هم سازگاری داشته باشد.»

راوی: مسعود صادقی آزاد

📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۶۴.

📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۶۵

 

صبح طلوع
۱۷ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفربر پی‌ام‌پی در حال سوختن بود و رزمندگان با دست، خاک بر آن می‌ریختند تا خاموشش کنند.

🍀جلوتر رفتیم. رزمنده‌ای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت می‌کرد: «خدایا الان پاهایم دارد می‌سوزد، می‌خواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی. خدایا الان سینه‌ام سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمی‌رسد. خدایا الان دستانم می‌سوزد. از تو می‌خواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد. خدایا صورتم دارد می‌سوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینطور برای ولایت سوخت.»

🌾آتش به سرش که رسید، گفت: «خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی آخ نگفتم.» به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید. بچه‌ها در حال خود نبودند. زار زار گریه می‌کردند. حسین را نگاه کردم، گوشه‌ای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه می‌کرد. می‌گفت: «خدایا من چطور جواب اینها را بدهم؟!»

🍃دستم را که روی شانه‌اش گذاشتم، گفت: «ما فرمانده این‌هاییم. اینها کجا ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه نمی‌دارد و نمی‌گوید جواب این‌ها را چه می‌دهی؟» پاهایش نای بلند شدن نداشت. حسین می‌گفت: «ای کاش ما هم مثل این شهید معرفت پیدا کنیم.»

📚کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزدآبادی،ص۱۳_۱۱

 

صبح طلوع
۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد.
هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روز ی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند.

🌷می گفت: می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام. بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت: اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند. گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم.

🍃وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یوی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود.
وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند.

آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.»
کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند.

راوی: همسر شهید

📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: یازدهم؛ ۱۳۹۵؛ صفحه ۳۴ و ۲۸
 

 

صبح طلوع
۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 🌷 شهید محمد علی رهنمون

🍃رهنمون یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچ‌کس نشانش نمی‌داد. یک بار یواشکی برداشتمش ببینم چه می‌نویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر چه کسی داد زده، که را ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت.
نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند.

☘️به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.» گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه می‌خواهی تو هم بیا. زود می‌رویم و بر می‌گردیم.»

🌾گفتم: «حالا کجا می‌خواهید بروید؟»
برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر می‌کند طرف از او دلخور شده، الان هم می‌خواهد برود، از دلش در بیاورد. گفتم: «حالا نمی‌شود بعداً بروی؟» نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همین حالا باید برویم.»

📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۷۱ و ۴۴

 

 

صبح طلوع
۱۴ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷شهید عبدالله میثمی

🍃شهید میثمی روی برنامه ریزی خیلی تأکید داشت و می‌گفت برنامه ریزی را از دشمنان‌تان هم که شده، یاد بگیرید.

☘️تعریف می کرد: «یکی از مقر های نیروهای چپ گرا را گرفتیم. در آنجا چیز های جالبی را مشاهده کردم. کتاب ها را بر اساس گروه‌های سنی منتشر می‌کردند. تعدادی از کتاب ها بود که مربوط به زیر هفت سال بود که عموما نقاشی بود. کتاب.های گروه بعد، هفت تا چهارده سال بود و رده بعدی چهارده تا بیست و یک سال. آنها حتی کلاس ها را هم درجه بندی کرده بودند.

🌾هر نواری هم که از این‌ها به دست می آمد، در روز ده پانزده دست می‌چرخید. روی کارشان حساب کتاب داشتند. نمی‌خواهم تعریف این‌ها را بکنم، ولی ما از اینان که در راه باطلند باید یاد بگیریم. ما باید روی کارمان برنامه ریزی داشته باشیم. برنامه ریزی کم هم، موفقیت بسیار را به دنبال خواهد داشت. حوزه درس امام خمینی  (ره) با دو نفر شروع شد. اگر به من بگویند بیا و برای دو نفر در س بگو، شاید بدم بیاید.»

📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ صفحه ۱۶۴-۱۶۳

 

 

صبح طلوع
۱۳ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃از سربازهای تبعیدی بود. همه نوع خلافی توی پرونده‌اش داشت. معتاد بود. چند سال هم اضافه خدمت خورده بود. همه با بودنش مخالف بودیم.

💫علی گفت: «ایشان رفیق من است.» ولی ما راضی نشدیم. هرکدامان یک جوری اذیتش می‌کردیم. علی دعوای‌مان می کرد. پسرک مرتب بهانه جور می‌کرد. می‌رفت دو کوهه خودش را بسازد. علی به روی خودش نمی‌آورد. به او مسئولیت می‌داد. همه جا با خودش می‌بردش. شده بود عزیزدردانه.

🌾خودش می گفت: «اگر این پسر عوض شود، همین یک کار برای این چند سالی که لباس سپاه تنم بوده بس است.» کم کم رفتارهای علی رویش اثر گذاشت. بالاخره ترک کرد. صحیح و سالم برگشت سر زندگیش. علی کلی زحمت کشید تا کارت پایان خدمتش را برایش بگیرد. چند وقت بعد دوباره برگشت منطقه. ایستاد پای کار، به عنوان بسیجی دواطلب.

📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳۸

 

 

صبح طلوع
۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃تا از شهر هویزه به سمت سوسنگرد بیرون می‌زدیم، بچه ها از نفس می افتادند.
حسین می گفت: «هنوز که راهی نیامده‌ایم، زود شکایت را شروع کرده‌اید.»

🍀گفتم: «تو تمرین داشته‌ای حسین. اهل کوهنوردی بوده‌ای.» ایام دانشجویی‌اش در مشهد را می‌گفتم که هر هفته به کوه  می‌رفت. بیشتر این روزها را روزه هم می‌گرفتی؛ ولی ما تازه شروع کرده‌ایم.

🌾با همان لبخند همیشگی‌اش می گفت: «با این حرف‌ها نمی توانی کاری کنی که کوتاه بیایم.»وقتی دیگر همه داشتیم از پا می افتادیم، می گفت: «تا اینجایش مقاومت بود. از اینجا به بعدش را استقامت می‌گویند.  باید ببینیم چقدر اهل استقامت هستیم.»

📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۳ و ۸۴

 

 

صبح طلوع
۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر