تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃دانشگاه که بودم، یک گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه کَسم شده بود حمید.

🌾خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر  صبح می‌نشستیم به صحبت اصلا خسته نمی‌شدیم. شیطنت من و مظلومیت او خیلی خوب به هم می‌آمد. خیابان که می‌رفتیم، می‌گفت: «نخند! بد است. من بیشتر خنده‌ام می‌گرفت.»

💫خیلی اظهار محبت می‌کرد. از جبهه که آمده بود، می‌گفت: «نمی‌دانی چقدر دلم تنگ شده بود. از یک اندازه‌ای که می‌گذرد، تحملش سخت می‌شود.»

📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۲

 

صبح طلوع
۱۲ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃 هویزه آمدیم. حسین گفت: «همین امشب باید مسئولیت تک‌تک ما را که در اینجا حاضر هستیم مشخص کنیم.»

☘️گفتم: «حالا چه عجله ای برای تقسیم مسئولیت؟! فعلاً اولویت ما این است که سریع بچه‌ها را جمع و جور کنیم و به دشمن حمله کنیم.» حسین موافق نبود. معتقد بود اول باید مسئولیت هرکدام مان مشخص شود تا بتوانیم نظم داشته باشیم. ما نیاز به تجدید قوا داریم.

🎋می گفت: «همه ما افتخار می کنیم که در راه اهداف مقدس مان شهید شویم؛ ولی این شهادت وقتی خوب تر است که بتوانیم از وجودمان بیشترین بهره را بگیریم و ضربات کاری را برداشت من وارد سازیم.» گفت: «من فردا بر می‌گردم اهواز تا وسایل مورد نیاز مان را تهیه کنم.  انشالله برای تان اسلحه هم می‌آورم. هم اسلحه ای که بتوانید به دستتان بگیرید و هم اسلحه که می‌تواند دستتان را بگیرد.»

🌾آن شب منظور حسین را درست متوجه نشدم؛ اما فردا که دیدم به همراه سلاح به بچه‌ها نهج البلاغه هم می دهد، همه چیز را دریافتم.

📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۲ و ۸۳

 

صبح طلوع
۳۰ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃خرداد سال ۶۱ بود. امتحانات سال آخر دبیرستان شروع شده بود. محمد رضا قبل از آن چند بار با پدر درباره اعزام به جبهه صحبت کرده بود. پدر اجازه را مشروط به اتمام دوره دبیرستان کرده بود.

☘️یک روز قبل از ظهر آمد خانه. مشغول جمع کردن وسایلش شد. گفتم: «محمد! جایی می‌خواهی بروی؟» عازم جبهه بود. گفت: «اگر تا امروز صبر کردم، به خاطر احترام و رضایت شما بود. اما امام پیام دادند جبهه رفتن نیازی به اجازه پدر ندارد.»

🌾ظهر با پدرش خداحافظی کرد و آن قدر برای ما دلیل آورد تا رضایت ما را هم کسب کند. او امتحان دنیایی را رها کرد تا به امتحان الهی برسد.

راوی: مادر شهید

📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۴۳ و ۴۲

 

 

صبح طلوع
۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃مهدی تمام درس‌هایش را سر کلاس یاد می‌گرفت و در خانه بیشتر وقتش به مطالعه کتابهای غیر درسی و در انبار لابلای کتاب‌های کتابفروشی آقا جان می‌گذشت.

🍀با هم مطالعه می‌کردیم. مسابقه می‌گذاشتیم که چه کسی بیشتر و سریعتر کتاب می‌خواند. در یک سیر مطالعاتی کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی را خواندیم. می‌خواستیم تفاوت میان این دو تفکر را کشف کنیم.

💫کتاب که  تمام می‌شد مطالبش با هم مباحثه می‌کردیم. نکته ها و مطالب کلیدی کتاب را در می‌آوردیم نظر می‌دادیم به این کتاب به درد چه گروهی می‌خورد. نقد هم می‌کردیم.

راوی: خواهر شهید

📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۲

 

 

صبح طلوع
۲۷ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷شهید علی چیت سازیان

🍃در مجلس روضه خوانی امام علی علیه السلام نذر کرده بودم که اگر فرزند در راهم پسر باشد، اسمش را علی خواهم گذاشت.  هفت ماه بعد درست روز ۱۳ رجب بود که به دنیا آمد.

🌾چشم هایم پر از اشک شد رو به آسمان کردم و گفتم خدایا حکمتت را شکر.
وقتی اذان و اقامه را در گوشش گفتند همه یکصدا خواندند: «صلّ علی محمد نوکر مولا آمد.»

راوی: منصوره الطافی و ناصر چیت سازیان پدر و مادر شهید

📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۱

 

 

صبح طلوع
۲۶ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌷 شهید علی چیت‌سازیان

🍃مبصر کلاس مان ضیغم سیبیل مشهور بود. یک گنده لات بد دهان مشروب خوار. با معلم تاریخ‌مان که یک ساواکی بود ارتباط داشت. معلم دینی مشغول درس دادن بود. ضیغم بدمستی‌اش گل کرد. با کاردش کوبید روی میز جلوی کلاس و شروع کرد به فحاشی کردن به خدا و پیغمبر (ص).

☘️همه  مات‌شان  برده بود.  علی که قدش تا کمر ضیغم هم نمی‌رسید، خونش به جوش آمده بود. در یک چشم به هم زدن خودش را از روی میز و صندلی ها، مثل یک گلوله به ضیغم رساند و با کله کوبید به صورتش. دماغ ضیغم و سرِ علی هر دو خونی بود.

راوی: حسین بختیاری؛ هم کلاسی شهید

📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۲۵

صبح طلوع
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همراه آقا مهدی برای دوره آموزش اطلاعات رفته بودیم تهران. محل آموزش ما لویزان بود. در آن هوای پاییزی دست بر قضا سرمای بدی خوردم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش. وقتی برگشت دیدم آش و شیر برایم خریده است. گفت: «دیدم حالت خیلی خراب است. نان و پنیر اینجا هم به دردت نمی‌خورد.»
صبح زود از پادگان پیاده رفته بود سمت تجریش. راه برگشت هم سربالایی نفس‌گیری داشت.

راوی سردار محمد جعفری
کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۹

 

صبح طلوع
۲۴ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃وقتی شهید بهشتی در آلمان بودند در سفری با ایشان از هامبورگ به شهر دیگری می‌رفتیم. اول ظهر به یک ایستگاه راه آهن رسیدیم چون وقت نماز شده بود نشان قبله نما گذاشتند، قبله را مشخص کرده و روی همان سکویی که مسافران سوار قطار می‌شدند به نماز ایستادند.

☘️مردم هم که نمی‌دانستند ایشان چه کار دارد می‌کنند، پلیس را خبر کردند. پلیس آمد و به ایشان گفت: «باید بیایید در مرکز پلیس، در مورد این کاری که می‌کردید توضیح بدهید.»
ایشان همان جا توضیح دادند که من مسلمانم و داشتم نماز می‌خواندم.

⚡️نماز یکی از عبادت های مسلمانان است که در شبانه روز چند وقت دارد و چون الان یکی از وقت‌های رسیده بود، ایستادم و نماز خواندم.

راوی: مسیح مهاجری

📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۸-۷

 

 

صبح طلوع
۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷شهید مصطفی ردانی پور

🍃گفتم: «با فرمانده تان کار دارم. » گفت: « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی‌کند.»

☘️رفتم پشت در اتاقش. در زدم؛ گفت: «کیست؟» گفتم: «مصطفی منم.» گفت: «بیا داخل.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شدم.

🌾گفتم: «چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟» دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می‌کرد.

💫گفت: «یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته‌ام. برمی.گردم کارهایم را نگاه می‌کنم. از خودم می‌پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»

📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۲

 

 

صبح طلوع
۲۲ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃تیر تراش می‌زدند. دوشکا و تیر بار را کار گذاشته بودند توی خاک، درست مماس با زمین. سرت را که می آوردی بالا می زدند.
علی خوابیده بود روی زمین. همان جا دستش را زد توی خاک و تیمم کرد. دراز کش نمازش را خواند.
 
🌾پیش آیت الله دستغیب رفته بود. پرسید: «تکلیف آن نماز چه می شود؟» شهید دستغیب جواب داده بود: «حاضرم تمام عمرم را بدهم ثواب دو رکعت نماز شما را بگیرم.»

📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۳

 

 

صبح طلوع
۲۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر