تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۸۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صبح طلوع» ثبت شده است

 

🏴نوای یا حسین از هر کجا شنیده شود، دل بر تبل سینه رخشوار می‌کوبد، اشک می‌جوشد و قرار رخت می‌بندد.

✨چشم دل در حرم امام حسین علیه السلام باز‌ می‌شود و بی پا و سر، گرد حرمش طواف می‌کند؛ دم به دم می‌گوید: السلام علیک یا اباعبدالله.

 


tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۱ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

🍃کویر لب‌های چاک خورده اش را بر هم مالید. سپاه دشمن گرداگردش نیزه و شمشیر به دست ایستاده بودند. هر چند دقیقه از پس گرد و غبار، چهره غبار گرفته حسین علیه‌السلام بر بلندای ذوالجناح در میان اسب‌های فراری و تن‌های افتاده بر زمین باعث می‌شد سپاهیان آل زیاد دندان بر هم بسایند؛ شمشیر میان انگشتان بفشارند و دوباره چندین نفره به سویش حمله‌ کنند. شمشیر حسین علیه السلام صاعقه وار بر پیکرشان می نشست و آنها را مثل برگ بر روی زمین می‌ریخت. خورشید شرمسار می‌تابید. قطره‌های عرق از کوهسار تن حسین علیه‌السلام سرازیر شده بود و دریای وجودش را می‌خشکاند.

 

☘صدای گریه کودکان و شیون زن‌ها، چشم‌هایش را به سمت خیمه‌گاه دعوت کرد. قامت خمیده تکیه گاه و همراه همیشگی‌اش، زینب سلام الله علیها از میان خیمه‌ نمایان شد؛ میان دست‌هایش نوزاد، فریاد العطش می‌کشید. قلب حسین علیه‌السلام پاره پاره شد. نیم‌نگاهی به ورودی خیمه انداخت؛ ندیدن رباب، گره اخم‌هایش را باز کرد. 

 

🌱چند روز قبل رباب در کنار زینب سلام الله علیها و مردان هاشمی و غیر هاشمی ایستاده بود. حسین علیه السلام به شترهای جهاز شده و اسب‌های زین شده اشاره کرد و گفت:« هرکس قصد دارد نفس خویش را در راه ما قربانی کند و آماده ملاقات با خداست، با ما حرکت کند.» رباب لبخند بر لب نشاند. علی اصغر را در آغوش گرفت و دست‌های کوچک سکینه را میان انگشت‌هایش فشرد، همراه با زینب سلام الله علیها به سمت شتر‌ها حرکت کرد. حسین علیه السلام خیره به قدم‌های آنها در دل دوباره این سخن خود را تکرار کرد:« من خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. دوستتان دارم و تمامی دارایی ام را به پایتان می ریزم و ذره‌ای از این سخنم برنمی‌گردم.» 

صبح طلوع
۲۶ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✅ نیاز به مهر و محبت، زن، مرد، بچه و سن و سال نمی‌شناسد؛ همه به آن نیاز دارند. 

 

🔘در واقع افرادی که در زندگی خود ابراز محبت نمی‌کنند، زندگی‌شان در معرض خطر از هم پاشیدن قرار دارد. 

 

🔘زندگی شاد و گرم، آرزوی همه انسان‌هاست؛ لذا برای دست یافتن به چنین زندگی باید روش‌های ابراز مهر و محبت را آموخت. 

 

✅روش‌های محبت کردن : 

 

🔹۱. نیکو سخن گفتن و استفاده از کلمات زیبا در هنگام خطاب قرار دادن طرف مقابل

 

🔸۲. درک طرف مقابل در موقعیت‌های مختلف

 

🔹۳. توجه به نیازهای طرف مقابل 

 

🔸۴. محبت کردن بر اساس سلیقه، خصلت‌ها و ویژگی‌های طرف مقابل 

 

🔹۵. در همه حال و همه جا باید محبت کرد.

 

🔸۶. احترام گذاشتن به طرف مقابل و خانواده‌اش

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸صدای فاطمه از پشت سیم‌های تلفن پچ‌پچ‌گونه به گوش مجید رسید:« مادر چرا سر بهم نمی‌زنی؟ » پژواک دلتنگی‌ صدا، چشمان دونده‌اش روی جملات پرونده را ثانیه‌ای متوقف کرد؛ اما صدای ارباب رجوع به چشم‌هایش فرمان دویدن دوباره داد. آرام گفت:« مادر من سرم شلوغه، به هیچکاری نمی‌رسم به بهار و سهند بگو بیان دیدنت.»

🌺قلب فاطمه مثل کاغذ باطله میان کلمات مجید مچاله و له شد، میان سینه سرفه‌های آماده فریاد را خفه کرد و با گفتن خداحافظ، سرفه‌ای دزدانه بیرون پرید. مجید شنید. اخم‌هایش در هم رفت؛ خواست بگوید که خوبی؟ ولی بوق آزاد، کلامش را بند کشید. صدای ارباب رجوع اخمش را هم با خود برد.

🌼فاطمه بدن لرزانش را با پتو قنداق پیچ کرد و حرف‌های مجید را کنار حرف‌های بهار و سهند ردیف و با بغض و سرفه قورتشان داد. با زبان لبان ترک‌خورده‌اش را تر کرد تا تشنگی را فراموش کند؛ اما تشنگی خاطره نبود که به فراموشی بسپارد. چند روز تب و سرفه جانی در بدن آب رفته از بیماری‌اش نگذاشته بود. بلند شد تا به آشپزخانه برود. چشم‌هایش سیاهی رفت و اتاق دور سرش چرخید،دومین قدم را برنداشته، افتاد.

صبح طلوع
۲۵ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌷در دنیا برای هر چیزی حد و مرز وجود دارد. هر وقت انسان‌ها پا را فراتر یا فروتر از این حد و مرزها گذاشتند دچار آسیب و گرفتاری شدند.

 🌾نحوه و مقدار پوشش والدین در مقابل فرزندان نیز از مواردی است که حد و مرزش در شرع بر مبنای عفت و حیا معلوم شده است. در اسلام گفته نشده در خانه  مادر روسری بپوشد؛ بلکه اندام‌های حساس بدن باید پوشیده باشد و در باقی اعضاء بدن نباید پوشش، تحریک کننده باشد.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

انسان‌ها برای خدمت به دیگران همیشه منتظر دریافت خدمت متقابل هستند؛ اما پدر و مادرها تنها انسان‌هایی هستند که در برابر خدمت بی‌پایان خود دنبال دریافت چیزی نیستند.

تشکر و قدردانی از پدر و مادر به خاطر  سال‌ها خدمت بی‌منت کمترین کاری است که فرزندان می‌توانند در قبال والدین خود داشته باشند. در کنار تشکر و قدردانی باید در گفتار و در عمل، خیرخواه والدین خود باشیم تا اندکی زحمات آنها را جبران کنیم.

🌺امام صادق علیه السلام مى‌فرماید: «یجِبُ لِلْوَالِدَینِ عَلَى الْوَلَدِ ثَلاَثَةُ أَشْیاءَ شُکْرُهُمَا عَلَى کُلِّ حَال ... وَ نَصِیحَتُهُمَا فِى السِّرِّ وَ الْعَلاَنِیة؛
🌺واجب است بر فرزند تشکر کردن در هر حال (از پدر و مادر) و خیرخواه آن‌ها بودن در آشکار و پنهان.»

📚بحار الانوار ،ج۷۵،ص۲۳۶

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺محمد خودکارش را به سمت احمد پرتاب کرد. فرهاد روی میزها دوید و روبروی میز معلم پایین پرید، گفت:« امروز با تیم محله بالا بازی داریم، کی میاد؟» 

 

🌸محمد، احمد و چند نفر دیگر از بچه‌ها با داد و فریاد گفتند:« من،من میام.» سعید هم در پایان داد و فریاد بچه‌ها گفت:« منم میام.» 

 

☘فرهاد نیشش را باز کرد و زد زیرخنده:« بچه‌ها لایی خور هم می‌خواد بیاد بازی.» کلاس ترکید و روی هوا رفت. سعید به لب و دندان‌های باریک و کلفت، ریز و درشت بچه‌ها زل زد؛ دندان‌هایی که دلش می‌خواست با مشتش خورد و خاکشیر کند.  

 

🌼فرهاد میان خنده گفت:« تو اگه بری تو تیم محله بالا بزرگترین لطف رو به ما کردی، لایی خور.» دوباره بچه‌ها با خنده‌ و قهقه‌شان روی اعصاب سعید خط کشیدند. 

 

🌸سعید با مشت گره کرده به سمت فرهاد رفت که در کلاس باز شد. سعید نگاهی به قامت آقای رحیمی انداخت و از کنارش مثل برق گذشت. اشک ریزان از مدرسه بیرون رفت. 

صبح طلوع
۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

✅ زبان یک عضو نرم و پر انعطاف در دهان انسان است که با چرخش خود می‌تواند جنگ یا صلح به پا کند. 

 

🔘کنترل زبان در برابر همه آدم‌ها توصیه تمامی خردمندان است؛ امّا خردمندان به کنترل آن در برابر کسانی که حضور و رشد و بالندگی خود را مدیون آنها هستیم؛ یعنی پدر و مادر بیش از سایر افراد توصیه کرده‌اند.

 

📖خداوند نیز در این زمینه آنقدر برای والدین ارزش و احترام قائل شده است که حتی اُف گفتن به ایشان را جایز نمی‌داند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺موهایش را اسیر انگشتانش کرد و آن‌ها را چنگ زد. از پشت تارهای موهایش  رد ماست را در طبقات یخچال دنبال  و به سطل ماست رسید. شانه‌اش  از درد سابیدن کف آشپزخانه، در و دیوار خانه تیر کشید.  با صدای بلند گفت:« فهیمه، فهیمه! »

🌸فهیمه با قدم‌های کوچکش روی کاشی‌های سفید و خنک آشپزخانه پا گذاشت. مینا ابروهایش را درهم برد و با صدای فریادگونه گفت:« چند دفعه بگم تو یخچال چیز نخور، نمی‌فهمی، نه؟» دستمال نمدار به سمت فهیمه پرت کرد:« بردار، پاکش کن.» فهیمه به صورت گر گرفته اش خیره شد، دستمال را از روی انگشتان پایش برداشت. با دستان کوچکش لکه‌های ماست را به هم وصل و جاده‌ای سفید ایجاد کرد.

☘️مینا نفس عمیقی کشید و داد زد:« نکن، نکن، گند زدی به یخچال.» دستمال را از دست فهیمه کشید. تنه‌ای به او زد و او را از مقابل در یخچال کنار زد، گفت:« برووو، فقط بروووو.» فهیمه آرنج دست چپش را میان انگشتانش فشرد و با قدم‌های آرام از آشپزخانه رفت.

🌺چند دقیقه بعد صدای گریه حمید بلند شد. مینا مثل نارنجک که ضامنش کشیده شده، به سمت اتاق پا تند کرد. حمید را از گهواره اش بلند کرد. سرش را روی شانه‌اش گذاشت تا آرام شود.

🌸فهمیه کنار کمد ایستاده و به صورت سرخ و خیس حمید در بغل مادرش و دست‌های نوازش گرش خیره شد. مینا با چشمان شعله ور به فهیمه نگاه کرد، لبانش آماده رگبار بود که صدای سلام محمد از درگاه اتاق، حواسش را از فهیمه پرت کرد. مینا جواب داده نداده، دهان به شکایت فهیمه باز کرد:« این دختره‌ی سرتق... »  

☘️محمد ابرو بالا انداخت و رو به لب‌های لرزان فهیمه گفت:« خوشگل بابا مواظب داداشش  بوده که یکدفعه داداش گریه کرده دیگه، بیا بغل بابا ببینم.» فهیمه خیره به لبان خندان پدر شد که محمد او را از زمین بلند کرد و گفت:« دختر بابا همیشه مواظب داداششه، مگه نه؟»

🌺فهیمه خیره به صورت پفدار حمید، سرش را میان گردن پدر مخفی کرد و آرام گفت:« دیگه مواظبشم.»

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۷ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌈رنگ‌های زرد، قرمز،آبی و هفت رنگ رنگین کمان بالای سر مهناز می‌رقصیدند و می‌‌چرخیدند. مهناز غوطه ور میان رنگ‌ها دست مادرش را رها کرد. زینب نگاهی به مهناز انداخت و زیر سایه آسمان چتری بازار، لباس‌ها را زیرورو کرد.

🌸مهناز روی سایه رنگین کمان بپر بپر کنان به سمت دیگر بازار رفت؛ زینب به مغازه‌دار گفت که لباس دیگری بیاورد.

🌺خم شد تا لباس آبی رنگ را روی تن مهناز  اندازه کند. با دیدن جای خالی مهناز، لباس را روی بقیه لباس‌ها انداخت. به راست و چپش نگاه کرد. اثری از مهناز نبود.دنیا روی سرش آوار شد. قلبش مثل پتک بر دیوار سینه اش کوبید.

🌹خانم درشت هیکلی از کنارش رد شد، دست او را گرفت، با ناله پرسید:« خانم یِ دختره پنج ساله ندیدن با لباس... لباس سفید و شلوار مشکی؟» زن با تکان دادن سر زینب را تنها گذاشت. زینب چند قدم به سمت راست رفت و با صدای بلند گفت:« یِ دختربچه ندیدین؟» بغض گلویش را گرفت. اشک از چشمان سیاهش جاری شد و به سمت چپش دوید و می‌گفت:« خانم، آقا! یِ دختر بچه ندیدین؟»  

🍀مهناز سایه رنگ‌ها را دنبال کرد تا رسید به جایی که جز سایه سیاه خودش سایه‌ای نبود. پشت سرش را نگاه کرد، مردم با لباس‌های رنگارنگ با سرعت از سویی به سوی دیگر می‌رفتند. دوباره روی سایه رنگ‌ها قدم گذاشت؛ ولی اینبار چشمان کشیده و قهوه‌ ای رنگش روی آدم‌های رنگارنگ می‌چرخید، لبانش لرزید:«مامان! » میان سیل جمعیت رفت و با امواج جمعیت همراه شد.

🌼صدای مامان گفتن هایش با هق هق گریه گره خورد و نگاه‌هایی را به سمتش کشاند.صدای گریه مهناز به گوش میثم‌ رسید، شاخک‌هایش فعال شد. چشم های جستجو گر و چرخ زن روی جیب های مردم خود را به سمت صورت خیس مهناز چرخاند. آرام آرام به سمت مهناز رفت و جلوی پایش نشست، گفت: « چرا گریه می‌کنی؟ » مهناز با چشمان درشت شده و پر از اشک به او خیره شد. کلامی از میان لبانش خارج نشده بود که میثم او را از روی زمین بلند کرد، گفت: « می برمت پیش مامانت.»  

🌸صدای مادرش در گوشش پیچید:« با مردای غریبه حرف نزن و هیچ جا نرو.» بغضش را قورت داد، دست و پا زد، جیغ کشید. همه سرها به سمت آن‌ها برگشت. برخی بی توجه گذر کردند و برخی دیگر چند ثانیه به آن‌ها خیره شدند.

🌺میثم دست روی دهان مهناز گذاشت و با لبخند گفت:« مامانشو میخواد.» با قدم‌های تند، جمعیت را شکافت. استخوان فک و صورت مهناز میان دست میثم فشرده می شد. قلب مهناز مثل قلب گنجشک گرفتار شده میان دستان گربه می زد؛ اما دست از جیغ کشیدن با تمام وجود بر نداشت.

🌹صدای فریاد :«بچمو کجا می‌بری؟ بگیرینش.» باعث شد میثم سکندری بخورد، تا به خودش بیاید. مشتی به صورتش خورد و مهناز از میان آغوشش بیرون کشیده شد.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر