🌈رنگهای زرد، قرمز،آبی و هفت رنگ رنگین کمان بالای سر مهناز میرقصیدند و میچرخیدند. مهناز غوطه ور میان رنگها دست مادرش را رها کرد. زینب نگاهی به مهناز انداخت و زیر سایه آسمان چتری بازار، لباسها را زیرورو کرد.
🌸مهناز روی سایه رنگین کمان بپر بپر کنان به سمت دیگر بازار رفت؛ زینب به مغازهدار گفت که لباس دیگری بیاورد.
🌺خم شد تا لباس آبی رنگ را روی تن مهناز اندازه کند. با دیدن جای خالی مهناز، لباس را روی بقیه لباسها انداخت. به راست و چپش نگاه کرد. اثری از مهناز نبود.دنیا روی سرش آوار شد. قلبش مثل پتک بر دیوار سینه اش کوبید.
🌹خانم درشت هیکلی از کنارش رد شد، دست او را گرفت، با ناله پرسید:« خانم یِ دختره پنج ساله ندیدن با لباس... لباس سفید و شلوار مشکی؟» زن با تکان دادن سر زینب را تنها گذاشت. زینب چند قدم به سمت راست رفت و با صدای بلند گفت:« یِ دختربچه ندیدین؟» بغض گلویش را گرفت. اشک از چشمان سیاهش جاری شد و به سمت چپش دوید و میگفت:« خانم، آقا! یِ دختر بچه ندیدین؟»
🍀مهناز سایه رنگها را دنبال کرد تا رسید به جایی که جز سایه سیاه خودش سایهای نبود. پشت سرش را نگاه کرد، مردم با لباسهای رنگارنگ با سرعت از سویی به سوی دیگر میرفتند. دوباره روی سایه رنگها قدم گذاشت؛ ولی اینبار چشمان کشیده و قهوه ای رنگش روی آدمهای رنگارنگ میچرخید، لبانش لرزید:«مامان! » میان سیل جمعیت رفت و با امواج جمعیت همراه شد.
🌼صدای مامان گفتن هایش با هق هق گریه گره خورد و نگاههایی را به سمتش کشاند.صدای گریه مهناز به گوش میثم رسید، شاخکهایش فعال شد. چشم های جستجو گر و چرخ زن روی جیب های مردم خود را به سمت صورت خیس مهناز چرخاند. آرام آرام به سمت مهناز رفت و جلوی پایش نشست، گفت: « چرا گریه میکنی؟ » مهناز با چشمان درشت شده و پر از اشک به او خیره شد. کلامی از میان لبانش خارج نشده بود که میثم او را از روی زمین بلند کرد، گفت: « می برمت پیش مامانت.»
🌸صدای مادرش در گوشش پیچید:« با مردای غریبه حرف نزن و هیچ جا نرو.» بغضش را قورت داد، دست و پا زد، جیغ کشید. همه سرها به سمت آنها برگشت. برخی بی توجه گذر کردند و برخی دیگر چند ثانیه به آنها خیره شدند.
🌺میثم دست روی دهان مهناز گذاشت و با لبخند گفت:« مامانشو میخواد.» با قدمهای تند، جمعیت را شکافت. استخوان فک و صورت مهناز میان دست میثم فشرده می شد. قلب مهناز مثل قلب گنجشک گرفتار شده میان دستان گربه می زد؛ اما دست از جیغ کشیدن با تمام وجود بر نداشت.
🌹صدای فریاد :«بچمو کجا میبری؟ بگیرینش.» باعث شد میثم سکندری بخورد، تا به خودش بیاید. مشتی به صورتش خورد و مهناز از میان آغوشش بیرون کشیده شد.
@tanha_rahe_narafte