تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

لب‌‌تشنه

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃کویر لب‌های چاک خورده اش را بر هم مالید. سپاه دشمن گرداگردش نیزه و شمشیر به دست ایستاده بودند. هر چند دقیقه از پس گرد و غبار، چهره غبار گرفته حسین علیه‌السلام بر بلندای ذوالجناح در میان اسب‌های فراری و تن‌های افتاده بر زمین باعث می‌شد سپاهیان آل زیاد دندان بر هم بسایند؛ شمشیر میان انگشتان بفشارند و دوباره چندین نفره به سویش حمله‌ کنند. شمشیر حسین علیه السلام صاعقه وار بر پیکرشان می نشست و آنها را مثل برگ بر روی زمین می‌ریخت. خورشید شرمسار می‌تابید. قطره‌های عرق از کوهسار تن حسین علیه‌السلام سرازیر شده بود و دریای وجودش را می‌خشکاند.

 

☘صدای گریه کودکان و شیون زن‌ها، چشم‌هایش را به سمت خیمه‌گاه دعوت کرد. قامت خمیده تکیه گاه و همراه همیشگی‌اش، زینب سلام الله علیها از میان خیمه‌ نمایان شد؛ میان دست‌هایش نوزاد، فریاد العطش می‌کشید. قلب حسین علیه‌السلام پاره پاره شد. نیم‌نگاهی به ورودی خیمه انداخت؛ ندیدن رباب، گره اخم‌هایش را باز کرد. 

 

🌱چند روز قبل رباب در کنار زینب سلام الله علیها و مردان هاشمی و غیر هاشمی ایستاده بود. حسین علیه السلام به شترهای جهاز شده و اسب‌های زین شده اشاره کرد و گفت:« هرکس قصد دارد نفس خویش را در راه ما قربانی کند و آماده ملاقات با خداست، با ما حرکت کند.» رباب لبخند بر لب نشاند. علی اصغر را در آغوش گرفت و دست‌های کوچک سکینه را میان انگشت‌هایش فشرد، همراه با زینب سلام الله علیها به سمت شتر‌ها حرکت کرد. حسین علیه السلام خیره به قدم‌های آنها در دل دوباره این سخن خود را تکرار کرد:« من خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. دوستتان دارم و تمامی دارایی ام را به پایتان می ریزم و ذره‌ای از این سخنم برنمی‌گردم.» 

🌾زینب سلام الله علیها به او نزدیک شد: «حسین جانم، فرزندت تشنه است. رباب شیر ندارد تا او را سیراب کند.» حسین علیه اسلام دوباره نگاهی به سرا پرده خیمه انداخت. تکه‌های قلب پاره پاره شده‌اش به سینه‌اش نیشتر می‌زدند. علی اصغر را بغل کرد، صورت سرخ و لب‌های چاک چاک علی اصغر، قلب حسین علیه السلام را آتش زد، بر پیشانی‌اش بوسه زد. حسین علیه السلام ، علی اصغر گریان را بر روی‌ دست‌های خود بالا برد و رو به سپاه تا بن دندان مسلح آل زیاد گفت:« ای مردم! پیروان و اهل بیتم را کشتید و تنها این کودک باقی مانده است که از تشنگی لبانش را بر هم می‌زند، او را با جرعه آبی سیراب کنید.» 

 

🍃تکان دست‌ و پای کوچک علی اصغر و صدای‌ گریه‌اش قطع شد. حسین علیه السلام خیره به گردن افتاده علی‌اصغر، او را پایین آورد و جلوی دیدگان خیسش گرفت. خون از زیر تیر فرورفته در گردن علی اصغر جاری شده بود. حسین علیه السلام دستش را زیر خون جاری گرفت؛ با چشمان تر به خیمه خیره شد. خون جمع شده میان دستش را به آسمان پاشید و گفت:« پروردگارا چه آسان است آنچه در محضر خدا بر من وارد می‌شود.» صدای شیون زن‌ها بلند شد و از خیمه بیرون رفتند. پاهای رباب سست شد. اشک از چشمانش جوشید. علی اصغرش به جای سیراب شدن در خون خودش غلتیده بود.

 

@tanha_rahe_narafte

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی