تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۸۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم صبح طلوع» ثبت شده است

shirin
 

✅ بازی شیرین‌ترین واژه‌ای است که کودکان با شنیدن آن از زبان هر کسی، شاد می‌شوند.

🔘 آنها هم‌بازی خود را چه بزرگ و چه کوچک، دوست خواهند داشت؛ چون می‌دانند کسی که با او بازی می‌کند، حتما او را دوست دارد.

🔘 پدر و مادرهایی که با کودک خود بازی نمی‌کنند این پیام را به کودک می‌دهند که تو را دوست نداریم و برایمان مهم نیستی.  

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺قرص آبی، زرد و صورتی روی شیشه کدر رنگ میز ریخت . یکی یکی آنها را در دهانش گذاشت و به زور آب قورت داد. بوی خورشت فسنجان داخل خانه ۸۰ متریشان پخش شده بود. ساجده به عقربه‌های ایستاده روی ساعت ۴ خیره شد. صدای قار و قور شکمش، او را راهی آشپزخانه کرد. آب خورشت کم شده بود، شعله را خاموش کرد.

 🌸صدای در خبر آمدن مهران را به گوش ساجده رساند. ثانیه ای ابرو و لبانش گریان شدند؛ اما سریع شانه لباس یاسی رنگ معطرش را  صاف کرد و با نشاندن گل لبخند بر لب، به سمت هال رفت. مهران سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم‌هایش را بسته بود.

☘️ساجده صدایش را صاف کرد؛ اما مهران چشم نگشود. ساجده به صورت سبزه و کشیده به خطوط ریز کنار لب و چشم‌هایش مهران  خیره شد. با صدای بلند سلام کرد. مهران چشم‌های سیاهش را گشود و زیر لب سلام گفت. ساجده گفت:« تا لباساتو عوض می‌کنی ناهارو میکشم.»

🌺مهران به سمت اتاق راه افتاد و گفت:« من خوردم.» سر ساجده تیر کشید، صورتش سرخ شد و گفت:« چند بار گفتم، اگه بیرون چیز می‌خوری بهم خبر بده تا برای حضرت والا منتظر نمونم.»

🌸مهران ایستاد و همانطور که پشتش به ساجده بود، گفت:« خستم، حوصله بحث ندارم.» راه افتاد. ساجده  محکم روی ریمل چشم‌هایش و رژ لبش دست کشید. با صدای لرزان و بلند گفت:« من خستم، همه کار کردم و می‌کنم که منو ببینی ولی... اصلا میدونی روانپزشک میرم و قرص رنگارنگ میخورم... »  

☘️زیرچشم‌ها و گونه‌هایش خط باریک و پهن سیاه ریمل پخش شد. آب دهانش  را قورت داد، مقابل مهران رفت:« ببین، به خاطر تو خودمو رنگ و لعاب میدم و نمی بینی، نمی بینی، نمی بینی... من بیشتر از تو خستم.» هق هق گریه‌اش را به زور در میان گلو خفه کرد و به سمت اتاق رفت.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✅همه به دنبال معجون و اکسیر خوشبختی هستند و به هر دری می زنند تا آن را بدست بیاورند،

🔘 غافل از اینکه این اکسیر در درون خودشان وجود دارد که باید آن را به غلیان و جوشش در بیاورند.

🔘 اکسیر خوشبختی، مهر و محبت است. زن به عنوان ریحانه‌ی هستی سرشار از این اکسیر است که با بذل آن می توانند مهر و محبت مرد را به جوشش دربیاورد تا در سایه آن زندگی شان را مملو از عاشقانه و لحظات خاطره انگیز نمایند.

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺صدای تق و شکسته شدن چیزی زهره را از آشپزخانه به هال کشاند.  تکه های لاجوردی گلدان از گوشه دیوار تا وسط فرش کرم رنگ پخش شده بود. زهره با اخم به مینا نگاه کرد.

🌸مینا در خودش جمع شد، انگشت‌هایش را در هم پیچید. زهره فریاد زد: « گلدونی که دوستش داشتمو واسی چی شکوندی؟ » مینا با بغض گفت:« می‌... می‌خواستم بیارمش پایین بازی کنم که یهو از دستم ول شد، شکست.»

☘️زهره مثل گرگ زخمی نعره زد:« بازی، بازی. دو دقیقه یِ جا آروم بشین. خستم کردی، هلیا مثل تو پنج سالشه؛  ولی یِ جا میشینه با اسباب بازیاش ساکت بازی می‌کنه؛  تو چی؟ عین گربه از درو دیوار خونه بالا میری. دیگه حق نداری با وسایل خونه بازی کنی، فهمیدی؟ مردم بچه دارن ، ماهم بچه داریم.»

🌺هق هق گریه مینا بلند شد و صورتش از اشک تر شد. زهره بدون توجه به گریه مینا گفت: « واسه من آبغوره نگیر، من مثل بابات نیستم که لوست کنم. برو تو اتاقت، زود باش.»

🌸مینا با دست‌های کوچکش اشک‌هایش را پاک کرد و به اتاقش رفت. خودش را روی تخت  انداخت. سرش را لای ملافه کرد و گریست تا خوابش برد.

صبح طلوع
۲۷ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺زینب به برگ‌های سبز درختان حیاط بیمارستان خیره شد. پاهایش به زمین چسبیده بود و نمی‌توانست به سمت اتاق  مادرش قدم بردارد. پاکت دراز و پهن عکس را محکم به پایش کوبید. اشک مثل سیل از گوشه چشم‌هایش جاری شد. رهگذران با دیدن اشک‌هایش آرام‌تر قدم بر می‌داشتند و با عبور از مقابلش سرشان را یک بار برمی‌گرداندند و بعد به راه خودشان ادامه می‌دادند.

🌸زینب سرش را زیر انداخت، شانه هایش از گریه لرزید. بی صدا مثل ابر بهار گریه کرد تا چشمه‌ی اشکش خشکید. با چشمانی تار  به زمین خیره شد. ساعتی قبل ناگهان مادرش با صدای خراشیده و گرفته گفت:« نفسم بالا نمیاد»  رنگ صورتش سرخ شد و افتاد.

☘️ زینب مسخ شده بود ، جیغ کشید. نمی دانست چه کار کند؟ به سمت مادرش دوید. نفس‌های به شماره افتاده مادرش، خونش را به جوش و غلیان درآورد و قلبش مثل پرنده‌ای درقفس خودش را به در و دیوار می‌زد تا از زندان تن رها شود. مادرش را با دستان لرزان تکان داد. بی اختیار اشک می‌ریخت. جیغ زد:« کمک» به سمت در خانه دوید و در خانه را باز کرد، داد زد:« کمک» نایستاد و به سمت مادرش دوید، با گریه و صدای لرزان داد زد:« مامان، بلند شو. مامان!»

🌼تمام بدنش می‌لرزید، چشمش به موبایل افتاد. شماره اورژانس را چند بار اشتباه گرفت تا بالاخره توانست شماره را بگیرد. با گریه و داد، نشانی خانه را گفت.

صبح طلوع
۲۵ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

😊محمد با چشم های سبزش، به صورت سفید و چروکیده مادرش نگاه کرد. مادر، لثه هایش را روی هم سابید و قربان صدقه محمد رفت:«مادر مواظب خودت باش...»

🐥مینا میان بابا محمد و مادر بزرگ نوک پا بلند شد، عین طوطی تکرار  کرد:«بابا! برم؟ بابا...»

🐇 اما کسی به حرف هایش توجهی نکرد. مانند خرگوش از جایش پرید تا او را ببینند و دوباره گفت:«بابا! بابا...»

😠محمد اخم هایش را درهم کرد، با چشم هایی خط و نشان کشان، به مینا خیره شد و با صدایش دل مینا را لرزاند، گفت:«هیچ وقت وسط حرف بزرگ ترها نمی پری، فهمیدی؟»

😔 مینا سرش را پایین انداخت. چیزی درونش خرد شد و لبه های تیزش به قلبش نیشتر زد.

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۳ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🕰تیک تاک ساعت میان هیاهوی سکوت نیمه شب مثل پتک بر سر  نسیم می کوبید. دقیقه به دقیقه به ساعت نگاه می‌کرد ‌و عقربه‌ها را دنبال می‌کرد. پشت پنجره می رفت و به در خیره می شد. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. به گوشی خیره شد، تماس‌های بی پاسخ امیدش را به او بریده بود. به خودش دلداری داد:« میاد، دیر نکرده، حتما میاد.»

📚روبروی کتابخانه ایستاد، کتابی برداشت. شاید با خواندن کتاب دقایق زودتر بگذرند. خطوط مشکی را دنبال کرد، لابه لای خطوط مشکی ذهنش به بعدازظهر قدم گذاشت و خط اخم میان ابروهای نازک نسیم را عمیق کرد.

☀️خورشید از حیاط خانه هنوز پا بیرون نگذاشته بود که نسیم مانتو سبز و با لبه‌های ریش ریشش را پوشید و مقابل آینه ایستاد، کرم روی صورتش مالید و زیر لب غر  زد: « باز باید فیس و افاده مادر و دخترو تحمل کنم . فیس و افاده طبق طبق ... »

🌸یکدفعه در آینه میثم را با اخم‌های گره کرده دید. میثم با صدای آرامی گفت:« نظرت درباره مادر و خواهرم  اینه؟! واقعا که... »

🌺قلب نسیم لرزید ولی زبانش محکم چرخید:« بله نظرم همینه پرمدعا و پر از فیس و افادند جفتشون  و خودتم خوب می دونی که حقیقت داره.»

☘️میثم دندانهایش بر هم فشرد. انگشتانش را میان کف دستش فشرد. رعد وبرق وار مقابل نسیم ایستاد. جثه کوچک نسیم زیر سایه قامت و هیکل چهارشانه میثم لرزید. میثم فریاد زد:« پس بهتره خونشون نری و پسرشونم نبینی.»

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺خورشید سیاهی شب را کنار زد و رخ نورانی خود را به همه‌ی جهان نشان داد. لیلا سلام نمازش را داد. لباس بیرون پوشید. بی سر و صدا از هال بیرون رفت. صدای مادرش او را متوقف کرد: « لیلا! کجا میری؟» لیلا اخم کرد: «میدونین برای چی  می‌پرسین؟» مادر نگاهی دزدکی به هال انداخت و گفت: « قبل ظهر میاند، زودتر بیا تا بابات عصبانی نشه.» لیلا آه کشان از خانه بیرون رفت.  پرنده خیالش  از شاخه‌ای به شاخه‌‌ی دیگری از درختان کوچه پس کوچه‌های باریک و مارپیچ محله می‌پرید. لحظه‌ای خودش را در خانه‌ای جدید می‌دید، میان آدم‌هایی که نمی‌شناخت.  لحظه‌ای دیگر  خودش را در کلاس درس، میان دوستان و همکلاسی های جدید می‌دید.

🌸 گدازه‌های خشم  با یادآوری چهره‌ی سبزه حامد در قلبش فوران کرد. حامد مثل دزدی با پا گذاشتن در خانه‌شان، تمام آرزوهایش را  به تاراج برده بود. پدر لیلا از حامد خوشش آمده بود. این بار ریش و قیچی را خودش به دست گرفت تا لباسی برازنده‌ی لیلا بدوزد. لباسی که لیلا دوست نداشت.
 
🍃لیلا روز بعد آمدن حامد و خانواده‌اش، در حین پوست کندن سیب زمینی رو به مادرش گفت: « اگه زنگ زدن بهشون نه بگین.»  دستان مادرش میان زمین و هوا ثابت شد: « خوشت نیومد ازش؟ ... ولی بابات همون اول صبح راه افتاده دنبال تحقیق از این پسره مثل اینکه  خیلی ازش خوشش اومده بود.»  لیلا مثل یخ وا رفت. پدرش برای هیچکدام از خواستگارانش قبل نظر لیلا اقدامی نکرده بود.   استدلال‌های لیلا در برابر استدلال‌های پدرش خاکستر می‌شدند و ره به جایی نمی‌بردند. قهر کردن هم برایش کاری جز بدتر کردن اوضاع  نکرد.

🌺پدیدار شدن ساختمان سه طبقه مهدیه از دور، پرنده خیال لیلا را به آسمان پراند و روح و جسم لیلا را همراه هم به مهدیه، تنها محل آرامش لیلا در چند هفته کارزار او با پدرش، دعوت کرد.

صبح طلوع
۰۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:جیغ و خنده  بچه ها حین بازی، صدای تشویق تیم فوتبال توسط مردان  ، موسیقی محفل مادرها در سالن خانه شده بود. میترا با صدای بلند گفت:" امسال عید می خواهیم بریم شیراز.  محمود هم قرار شده به خواهر، مادر و بقیه فک و فامیلش حالی کنه که عید امسال خونه یکی دیگه رو مسافرخونه کنند و رو سرشون خراب شن."

:cherry_blossom:فرشته  سینی به دست روبروی دختر خاله اش، میترا ایستاد، گفت:" زشته میترا. ناسلامتی فک وفامیلشند، به شوهرت برمیخوره؟"  میترا  پشت چشم برای فرشته نازک کرد، با نیشخند گفت:" فکر کردی همه مثل تو بی عرضن. چقدر بهت گفتم بیا پیشم  شوهرداری یادت بدم. اگه اومده بودی الان شوهرت مثل شوهر من غلام حلقه به گوشت بود. "

:leaves:فریده چایی اش را سر کشید، دستش را مثل بچه دبستانی ها بالا گرفت، گفت:" دختر دائی!  فرشته رو ولش کن. اونو هر کاریش کنی آخرش شوهر ذلیله. محمد آقا، محمد آقا از دهنش نمی افته.  من اول زندگیمه بهم یاد بده تا مجیدم مثل شوهر تو بشه." فرشته به صورت صاف و مثل برگ گل دختر خاله ها و دختر دایی هایش نگاه کرد.  همه مثل حسرت زده ها به دهان میترا نگاه می کردند.

:hibiscus:میترا مثل ملکه ها که بر تخت تکیه می زنند، روی مبل کمر راست کرد و به آن تکیه زد. لبان باریکش را با خنده باز کرد تا حرفی بزند، یکدفعه پسر 6 ساله اش نفس زنان روبرویش ایستاد و گفت:" ننه غر غرو، گوشیتو بده."

:cherry_blossom:مهین و سحر ریز خندیدند. میترا شانه پسرش را با اخم جلو کشید، در گوشش آرام چیزی گفت. پسر ابروهای بور و کم پشتش را به هم گره زد، با صدای بلند گفت:" گوشیتو بده تا نگم. " میترا به چشمان پسرش، با اخم خیره شد. محکم گفت:"فرشید! یِ بار بهت گفتم نمیدم؛ یعنی نمیدم. برو از بابات  گوشیشو بگیر."

:leaves:فرشید جیغ زد، با مشت به سینه و شکم میترا کوبید. جیغ زنان گفت:" ننه غرغرو! ننه غرغرو! بده. حالا بده.  محمود گفت برو از ننه غرغروت بگیر."

:hibiscus:میترا سیلی به صورت سفید فرشید زد، دستش را گرفت و از جایش بلند شد. داد زد:" محمود!"  بدون اینکه به جمع خانم ها نگاهی کند، سمت در رفت.

:cherry_blossom:خانم ها چادر و روسری هایشان را با چشمان گرد تند تند درست کردند. مردان یاالله گویان وارد سالن شدند.

:leaves:محمود به صورت برافروخته میترا و فرشید گریان خیره شد. میترا از میان دندان های برهم فشرده اش گفت:" بریم خونه."

:hibiscus:محمود میان موهای سیاه کوتاهش دست کشید، گفت:" باز چی شده؟ یِ دقیقه اومدیم خوش باشیما." میترا در خانه را باز کرد، گفت:" کسی جلوتو نگرفته. هر کاری دلت می خواد بکن. ما هم میریم. همگی خداحافظ."

:cherry_blossom:محمود صورتش سرخ شد. سرش را زیر انداخت،گفت:" ببخشید. خداحافظ." به دنبال میترا و فرشید از خانه خارج شد. صدایش از راهرو به گوش رسید:" تکلیفمو با این زندگی روشن می کنم. خستم کردی با این اخلاق و حرف زدنت. هیچ جا آبرو برام نذاشتی."

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۴ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناخن‌هایش را لای رشته های مواج طلایی رنگ لغزاند. صدای پاشنه ی کفشش تنها صدایی بود که در خیابان فرعی شنیده می‌شد. موتوری در کوچه پیچید. مینا از گوشه مژه‌های سنگین و چسبیده اش ، مرد دیلاق روی ترک موتور را نگاه کرد.

موتور سوار جلوتر از مینا کنار خیابان توقف کرد، با چشم‌های گود رفته در سیاهی‌اش، صورت غرق در رنگ و لعاب مینا را دید زد. چشم‌هایش از صورت به بدن مینا سرک کشید. مینا لبه دو طرف مانتوی جلو بازش را به هم رساند. نیشخندی روی لب مرد نقش بست. صدای قار قار موتورش را بلند کرد و از یک قدمی مینا گذشت. باد موتور قلب و لبه‌ های شال مینا را لرزاند.

مینا زیر لب فحشی نثارش کرد. لبه‌های شالش را صاف کرد، چشمش به انتهای خیابان و مردی کیف به دست افتاد که غرق در گوشی اش بود. محمد سرش را از روی گوشی‌ بلند کرد. در تیررس نگاهش شلوار تنگ مینا قرار گرفت، چشم دزدید. زیر لب گفت: « آخرالزمون شده.»

محمد خودش را به سمت دیگر خیابان کشاند تا زن در مسیر نگاهش نباشد. محمد از کنار مینا با فاصله عبور کرد؛ ولی نتوانست زبانش را نگاه دارد، گفت:« یِ مقدار رعایت کنین.» مینا سرخ شد، جیغ زنان گفت: « دلم می‌خواد اینطوری بپوشم و به تو هیچ ربطی نداره، تو چشماتو درویش کن مردک هیز.» محمد دندان به هم سابید، هزاران حرف پشت لبانش آمدند ولی آنها را قورت داد. بالاخره یک جمله از میان دندان‌هایش بیرون پرید: « هر کی هر کاری دلش خواست بکنه که امنیت ... » حرفش را ادامه نداد. پشیمان از دهان به دهان شدن با زن و حرف زدن با او، به راهش ادامه داد. مینا ولی مثل اینکه تازه دیوار کوتاه پیدا کرده باشد، با صدای بلند گفت: « آره هر چی دلمون بخواد انجام میدیم، به شماهام هیچ ربطی نداره، خشکه مقدسای اُمُل.»

محمد دندان به هم فشرد و سرش را تکان داد، با خودش گفت: « اگه امام زمان هم بیاد، آدمی که نخواد بفهمه، نمیفهمه. » صدای مینا در میان صدای ماشین وارد شده در خیابان گم شد. ترمز پراید عبوری از کنار محمد، با صدای جیغ مینا همزمان شد.

محمد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دست‌های مینا میان دستان قوی دو مرد بود و او را به سمت ماشین می‌کشیدند.

مینا روی دست مرد دیلاق چنگ انداخت، چشم‌های سیاهش مقابل چشمانش قرار گرفت، همان مرد موتور سوار بود. تمام بدنش به رعشه افتاده بود. عضله‌هایش را سفت کرد. سر و گردنش را به درون ماشین هل دادند. مینا پاهایش را به ماشین چسباند، فریاد زد: « خدا! کمکم کن.»

محمد هاج و واج به اتفاقات خیره مانده بود. فریاد مینا او را به خود آورد ، داد زد: « نامردا چی کار می کنین؟» کیفش را انداخت و به سمتشان دوید.

یکی از مردها کمر مینا را گرفت و او را از زمین جدا کرد. مینا جیغ زد و بدنش را مثل سنگ سفت کرد. نیمی از بدنش وارد ماشین شده بود. یکدفعه فشار از روی کمرش برداشته شد. مینا خودش را به عقب پرتاب کرد. دستش از میان دست مرد موتور سوار آزاد شد. سرش به لبه بالایی در ماشین خورد. درد در تمام وجودش پخش شد. چشم‌هایش سیاهی رفت؛ ولی مثل پرنده در قفس خودش را به در و دیوار زد تا فرار کند. چهار دست و پا از ماشین فاصله گرفت و پشت سر هم از ته دل جیغ کشید‌.

محمد مرد قوی هیکل را به سمت خیابان هل داده بود و با مشت و لگد او را از ماشین دور نگه داشت. مرد موتور سوار به سمت مینا دوید، اما با فریاد چند مرد و زن بیرون آمده از خانه‌هایشان، برگشت. مرد قوی هیکل هم نماند. سوار ماشین شدند و قبل از رسیدن مردم فرار کردند.

محمد با لب خونی دولا شد، شال طوسی رنگ مینا را از روی زمین برداشت، روی سر مینای لرزان در آغوش زنی گذاشت. مینا سرش را بلند کرد و با چشم‌های اشکی به صورت خونی محمد نگاه کرد. یاد حرف‌هایش به او افتاد و سرش را زیر انداخت.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر