🌺قرص آبی، زرد و صورتی روی شیشه کدر رنگ میز ریخت . یکی یکی آنها را در دهانش گذاشت و به زور آب قورت داد. بوی خورشت فسنجان داخل خانه ۸۰ متریشان پخش شده بود. ساجده به عقربههای ایستاده روی ساعت ۴ خیره شد. صدای قار و قور شکمش، او را راهی آشپزخانه کرد. آب خورشت کم شده بود، شعله را خاموش کرد.
🌸صدای در خبر آمدن مهران را به گوش ساجده رساند. ثانیه ای ابرو و لبانش گریان شدند؛ اما سریع شانه لباس یاسی رنگ معطرش را صاف کرد و با نشاندن گل لبخند بر لب، به سمت هال رفت. مهران سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشمهایش را بسته بود.
☘️ساجده صدایش را صاف کرد؛ اما مهران چشم نگشود. ساجده به صورت سبزه و کشیده به خطوط ریز کنار لب و چشمهایش مهران خیره شد. با صدای بلند سلام کرد. مهران چشمهای سیاهش را گشود و زیر لب سلام گفت. ساجده گفت:« تا لباساتو عوض میکنی ناهارو میکشم.»
🌺مهران به سمت اتاق راه افتاد و گفت:« من خوردم.» سر ساجده تیر کشید، صورتش سرخ شد و گفت:« چند بار گفتم، اگه بیرون چیز میخوری بهم خبر بده تا برای حضرت والا منتظر نمونم.»
🌸مهران ایستاد و همانطور که پشتش به ساجده بود، گفت:« خستم، حوصله بحث ندارم.» راه افتاد. ساجده محکم روی ریمل چشمهایش و رژ لبش دست کشید. با صدای لرزان و بلند گفت:« من خستم، همه کار کردم و میکنم که منو ببینی ولی... اصلا میدونی روانپزشک میرم و قرص رنگارنگ میخورم... »
☘️زیرچشمها و گونههایش خط باریک و پهن سیاه ریمل پخش شد. آب دهانش را قورت داد، مقابل مهران رفت:« ببین، به خاطر تو خودمو رنگ و لعاب میدم و نمی بینی، نمی بینی، نمی بینی... من بیشتر از تو خستم.» هق هق گریهاش را به زور در میان گلو خفه کرد و به سمت اتاق رفت.
@tanha_rahe_narafte