واسطه
🌺زینب به برگهای سبز درختان حیاط بیمارستان خیره شد. پاهایش به زمین چسبیده بود و نمیتوانست به سمت اتاق مادرش قدم بردارد. پاکت دراز و پهن عکس را محکم به پایش کوبید. اشک مثل سیل از گوشه چشمهایش جاری شد. رهگذران با دیدن اشکهایش آرامتر قدم بر میداشتند و با عبور از مقابلش سرشان را یک بار برمیگرداندند و بعد به راه خودشان ادامه میدادند.
🌸زینب سرش را زیر انداخت، شانه هایش از گریه لرزید. بی صدا مثل ابر بهار گریه کرد تا چشمهی اشکش خشکید. با چشمانی تار به زمین خیره شد. ساعتی قبل ناگهان مادرش با صدای خراشیده و گرفته گفت:« نفسم بالا نمیاد» رنگ صورتش سرخ شد و افتاد.
☘️ زینب مسخ شده بود ، جیغ کشید. نمی دانست چه کار کند؟ به سمت مادرش دوید. نفسهای به شماره افتاده مادرش، خونش را به جوش و غلیان درآورد و قلبش مثل پرندهای درقفس خودش را به در و دیوار میزد تا از زندان تن رها شود. مادرش را با دستان لرزان تکان داد. بی اختیار اشک میریخت. جیغ زد:« کمک» به سمت در خانه دوید و در خانه را باز کرد، داد زد:« کمک» نایستاد و به سمت مادرش دوید، با گریه و صدای لرزان داد زد:« مامان، بلند شو. مامان!»
🌼تمام بدنش میلرزید، چشمش به موبایل افتاد. شماره اورژانس را چند بار اشتباه گرفت تا بالاخره توانست شماره را بگیرد. با گریه و داد، نشانی خانه را گفت.
🌺دو سه تا زن های همسایه با شنیدن صدایش وارد خانه شدند. ملیحه خانم به سمت مادرش رفت به او تنفس مصنوعی داد. زینب لرزان گوشهای ایستاده بود و این صحنه ها را نگاه میکرد. با آمدن اورژانس، آماده شد و همراه آنها به بیمارستان رفت.
🌸مادرش بستری شد و آزمایش و عکس های مختلف از او گرفتند. دکتر با دقت به عکسهای ریه مادرش نگاه کرد. زینب نوک پاشنه کفشش را بر زمین میکوبید. دکتر نگاهی به پای لرزان زینب انداخت و بعد از بالای عینکش به صورت زرد و لاغر زینب خیره شد، گفت:« لطفا آروم باش. لخته خون داخل ریه مادرتون شده، سعی میکنیم با رقیق کننده، خون لخته شده رو قبل از رسیدن به قلب از بین ببریم. امشب برای مادرتون حیاتیه امیدوارم بتونه تا صبح دوام بیاره.»
☘️چشمه خشکیده اشکش دوباره جوشید. چادرش را روی صورتش کشید، شروع به صحبت کردن با خدا کرد :« خدایا! مامانمو نجات بده، تو رو به حق معصومین مادرمو نجات بده. » یکدفعه به یاد امام زمان افتاد. با گریه و چشم خیس گفت:« یا امام زمان! من هیچی پیش خدا ندارم تا واسطه کنم و ازش کمک بخوام، جز شما. یا امام زمان! من بدم ولی تو را به حق مادرتون وساطت منو پیش خدا بکنین و از خدا بخواین مادرمو نجات بده. هزارتا صلوات نه نمیتونم صد تا صلوات نذر می کنم و هدیه میکنم ثوابشو به مادرتون، تو رو خدا وساطتت منو پیش خدا بکنین و مادرمو بهم برگردونین.»
🌺زینب با صورت خیس، لبانش را به ذکر معطر صلوات خوشبو کرد. خورشید بی جان از شهر دور شد و باد با تمام قدرت به شهر قدم گذاشت و وزید. زینب دندانهایش مثل چادرش از حضور باد شروع به لرزیدن کرد. بلند شد و به سمت ساختمان و پشت درهای اتاقی که مادرش زیر دستگاه تنفس بود، راه افتاد. ذکر صلوات بر لبانش جاری بود، آرام ذکر میگفت و یک به یک امامان را از ته دل صدا میزد. روی صندلیهای سفت و زمخت بیمارستان خوابش برد.
🌸اذان صبح با قلبی سبک و آرام بیدار شد. بعد نماز دوباره به امام زمان متوسل شد و این بار برای مادرش قرآن خواند. هر چه هوا روشن تر میشد قلب زینب بیشتر و تندتر میتپید. با قلب و بدن لرزان به سمت آی. سی.یو رفت. دکتر از آی. سی. یو بیرون آمد. زینب با صدای لرزان صدایش زد:« دکتر!» دکتر رو به زینب ایستاد، گفت:« خوشبختانه لخته رقیقتر شده و فعلا خطر رفع شده؛ ولی هنوز باید در آی. سی.یو باشن.»