🚲از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم.
نمیدانم این چه نماز خواندنی📿 بود که داشت به همهی کارهای خانه رسیدگی میکرد؛ چون چند ثانیه قبل هم به خواهرم اشاره کرد که اجاق گاز🔥 رو خاموش کند. اولش خواهرم گیج میزد که منظور مادر چیست؟
اما وقتی به آشپزخانه اشاره کرد و دستش را به حالت پیچاندن چرخاند، فهمید که باید اجاق گاز را خاموش کند.
🚶♂حوصله نداشتم با پای پیاده بروم نان بگیرم. توی دلم خداخدا میکردم کار دیگری داشته باشد.
وقتی اللهاکبر✨میگفت و دو دستش را روی پاهایش میزد فهمیدم نمازش تمام شده، به کنارش رفتم و سرم را به علامت سؤال تکان دادم.
🧕مادر با مهربانی به صورتم نگاه کرد: پسرم روزای پنجشنبه خیابون اون اطراف شلوغه؛ توی اون ازدحام اگه با دوچرخه بری دلم شور میزنه!
چشمانم گشاد شد: «عه مامان من بچه نیستم!»
🥪وقت چانه زدن نبود هر چه دیرتر میرفتم صف نانوایی طولانیتر میشد.
با کفشهای کتونیام🥾 به دیوار حیاط ضربه زدم و در را محکم به هم کوبیدم.
مادر راست میگفت، خیابان اطراف گلزار شهداء ترافیکی از ماشین بود.
وارد مغازه نانوایی شدم نفس حبس شدهام را بیرون دادم، خداروشکر هنوز شلوغ نشده بود.
🎅پیرمردی عصازنان وارد مغازه شد. دستها و بدن او میلرزید. دلم به حالش سوخت، پرسیدم: «چند تا میخوای؟» نوبتم که شد سه تا را به او دادم و خودم منتظر ماندم تا تعداد نانهایم پنجتا شود.
وقتی پیرمرد میرفت برایم دعا کرد: «الهی عاقبت خیر شی.»🤲
😇باورم نمیشد این کارِ خوب را کرده باشم. هیچ وقت توجهی به دیگران نمیکردم. سخنان روحانی مسجد محلمان بیتأثیر نبود؛ وقتی دیروز در مورد کمک به دیگران برای بهره بردن بیشتر از ماه مبارک رمضان میگفت.