تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم افراگل» ثبت شده است

💡بعضی فکرا می‌تونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم.

مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔

🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچ‌کدومامون نیستیم!
اونوقت عصبانیت و کینه‌هارو بریزیم دور.🧹

🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم.

 

صبح طلوع
۰۵ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 
💡تا حالا دقت ڪردی
هرچی بیشتر شڪر ڪنی، خدا تو زندگی چیزای بیشتری بهت می‌ده.
باور نداری؟!😳
بیا امتحان کن

🌱«شکر نعمت، نعمتت افزون کند * کفر، نعمت از کفت بیرون کند»

✨لئِنْ شَکَرْتُمْ لأزِیدَنَّکُمْ؛ اگر شکرگزار نعمتها بودید (نعمتهایم را) افزون خواهم نمود.

📖سوره‌ابراهیم، آیه۷.

 

صبح طلوع
۰۵ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🙇‍♀آخر سال ذهن مادر خونواده به سمت و سوی شستن، گردگیری، خرید وسایل نو مشغول می‌شه.

💡مادر برنامه‌ریزی می‌کنه؛ اما سایر اعضای خونواده هم کمک می‌کنن.

🧺دلیل این خونه‌تکونی در ایران باستان این‌جور بود که عقیده داشتن نباید هیچ‌گونه آلودگی و کثیفی از سال پیش در خونه باقی بمونه!

🌱در واقع خونه‌تکونی تمثال بیرونی و ظاهری زندگی‌‌هاست؛ اونی که مهم‌تره خونه‌تکونی دله تا با دلی پاک و بدون کینه و دشمنی به استقبال سال نو بریم.

🕸سالی بشد از دست در ایام جوانی
نوروز رسید و تو همینی که همانی !
گیرم که به رسم همگان خانه تکاندی!
پس کی دل افسرده خود را بتکانی؟🤔

 

 

صبح طلوع
۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🚌ماشین‌های زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشین‌ها و خطوط ممتدی که بین حرکت آن‌ها گم می‌شد خسته شدم.

👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بی‌موقع و ترافیک‌ دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل می‌کرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود.

🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشه‌ی لبم نشست.
از دیدن مردم در حال جنب‌جوش و تلاش لذت می‌بردم.
وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بی‌حس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم.
کمی که لنگ‌لنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد.

🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود می‌کشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچه‌ها بود.
همان‌هایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند.
برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم.
راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد.

☀️در بین حرف‌هایش وقتی که گفت: « مملکت بی‌صاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! »
حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که می‌زند اعتقاد کامل دارد.
وقتی که سوار تاکسی می‌شدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بسته‌بندی‌های شکلات‌های رنگ‌وارنگ بود.

💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد:
« بسته‌بندی‌ها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! »
با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم.
خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن:
من گریه می‌کنم که تماشا کنی مرا
مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا
با گریه کردن این دل من زنده می‌شود
دل‌مرده آمدم که تو احیا کنی مرا

 

 

صبح طلوع
۱۷ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگه بگی دیگه آب🌊 از سرم گذشت چه یه وجب چه صد وجب، یعنی خدا رو دست بسته می‌بینی که نمی‌تونه کمکت کنه.
اگه بدونی خدا عاشقانه 💕انتظار تو رو می‌کشه و از ناامید شدنت ناراحت می‌شه یه ثانیه هم معطل نمی‌کردی!

✨لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ۚ ؛
هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا ناامید مباشید.

📖سوره زمر، آیه۵۳.

 

صبح طلوع
۱۶ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🤩شادی در پوست خود نمی‌گنجید. از ذوق آماده شدن برای خواندن سرود دسته جمعی، سر از پا نمیشناخت.
قرار شد مقنعه‌ی سفید و چادر مشکی بپوشند.
از چند روز قبل، مقنعه سفید و چادر مشکی را اتو زد و در کمد گذاشت تا مبادا اتفاقی باعث تاخیرش شود

👨‍👩‍👧‍👧 پدر و مادر و حتی خواهرش، کم از او نداشتند و خوشحال بودند. بالاخره انتظارش به پایان رسید.
فردا باید مسجد جمکران حاضر می‌شدند.
آن شب میلی به غذا خوردن نداشت.
خواب به چشمان او نشست؛ چیزی نگذشت صدای هذیان‌گویی شادی به گوش مادر رسید. پاورچین پاورچین خود را بالای سر او رساند.

🤒عرق‌های ریزی، روی صورت او را پوشانده بود.
دست خود را به آرامی روی پیشانی‌اش گذاشت، طولی نکشید دستش را عقب کشید. حرارت پیشانی شادی، بر دست او بوسه‌ی داغ نشاند.
به طرف آشپزخانه رفت. آب ولرم و مقداری پارچه تمیز آورد.
در حال پاشویه شادی بود که او به زحمت چشم‌های خود را باز کرد و با ناله گفت: «مامان سرم درد می‌کنه. مامان تا فردا خوب می‌شم؟ »

⚡️سایه همانطور که پارچه را فشار می‌داد که آب اضافی‌اش گرفته شود، نگاهی به صورت سرخ شادی کرد و گفت: «ان‌شاءالله خوب می‌شی. »
سایه تا صبح بالای سر دخترش نگران حال او بود. روز بعد شادی توان بلند شدن نداشت. پدر مرخصی گرفت تا او را به دکتر ببرد.
شادی در تب می‌سوخت و آه می‌کشید.
دکتر او را معاینه و دارو تجویز کرد.

🌅سرود فرمانده سلام ‌۲ در مسجد جمکران به صورت مستقیم از تلویزیون پخش می‌شد.
شادی همراه آن‌ها زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت:
«من سربازتم من سربازتم
دیدی دنیا رو برات بهم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل میرزا کوچیک با نهضت تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
یه نگاهی کن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی. »

☕️مادر دمنوشی توی استکان لب‌طلایی ریخت و برای شادی آورد.
اشک‌های او را با دست‌های خود پاک کرد:
«دختر گُلم! غصه‌نخور من مطمئنم تو سربازشی...
شادی اما از قاب تلویزیون به دوستانش زُل زده بود و اشک می‌ریخت. »

 

 

صبح طلوع
۱۴ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✨_حاج حسین یکتا:
بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید؛ اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نلرزه.

🌀ذهنم درگیر این حرف حاج حسینه!
اون وقتایی که گناهی ازم سرمی‌زد و مراعات دل امام زمان‌ رو نکردم. 🍃

☀️میشه همین لحظه تصمیم بگیریم یکی از گناهامونو برای شاد شدن قلب امام زمانمون کنار بذاریم؟

 

صبح طلوع
۱۲ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کی گفته سخت نیست؟!🤔
سخت است.
مادری را می‌گویم.
ولی شیرینی‌اش بر سختی‌اش می‌چربد.

😍بگذار از وقتی بگویم که یک موجود زنده در وجودت رشد می‌کند!

🤰به وقت بارداری!
ویار و سنگینی و بی‌حالی سخت است؛
ولی حس شیرین😇 دونفره بودن،
تا به وقت تنهایی به غیر از خدا، با او هم حرف بزنی، می‌چربد بر سختی‌اش.

🌱درونت تکان می‌خورد و شنا می‌کند تا شادی را به دلت بیندازد.
با پاهای کوچکش👣 لگدپرانی می‌کند تا زنده بودنش را فریاد بزند.

🧕به وقت زایمان!
درد و رنج زایمان سخت است؛
ولی حس شیرین به چهره معصومش نگاه کردن، به سختی‌اش می‌چربد.👶
دست‌های کوچک و لطیفش را گرفتن،

🌱صدای گریه‌ی به دنیا آمدنش،🤱 برای مژده سلامتی‌‌اش را شنیدن، بزرگ شدن، با مکیدن از شیره‌ی جانت را دیدن، همه را آسان می‌کند.

👦به وقت رشد کردن!
 پوشک عوض کردن و شب‌بیداری‌ها سخت است.🤦‍♀
ولی حس شیرین کارهایِ کودکانه‌ و خنده‌هایش،😇
پیش چشم‌هایت قد کشیدن،
چادر را سر و ته روی سرش انداختن و ادای نماز خواندن‌هایش،
و مامان مامان گفتن‌هایش، جانت درمی‌رود.

👀چشم‌ انتظاری به وقت آمدن از مدرسه 💼 و سلامش را شنیدن، به سختی‌اش می‌چربد.

🧕من مادری را با تمام سختی‌هایِ دلچسبش دوست دارم!
خانه‌ای 🏡که پُر از فرشته‌های معصوم شود، بهشت است.
چنین بهشتی را برای تمامی زنان سرزمینم، آرزو 💫می‌کنم.

 

صبح طلوع
۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌊گاهی وقتا به هر دری می‌زنی تا ذهن و فکر آرومی داشته باشی.
به انواع دوا و درمان💊 پناه می‌بری، غافل از اینکه درمان همین نزدیکی‌هاست
.
🤱وقتی او را در آغوش می‌گیری.
لحظه‌ای که نوازشش می‌کنی.
زمانی که با او حرف می‌زنی.

🌾فقط کافیه او را داشته باشی. حسش کنی. آنوقت آرام هستی.

✨امام هادی علیه‌السلام می‌فرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان می‌گردد و انسان را از دغدغه‌ درونی و افسردگی نجات می‌دهد

📚وسائل‌الشیعه،ج۱۵،ص۹۶

 

 

صبح طلوع
۲۶ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☀️آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت: «عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد: «چیزی نیس الان خوب می‌شی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو می‌آورد. دردم کم می‌شد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم: «اگه این منم؛ پس اینکه رو زمین دراز کشیده و مثل آبکش، سوراخ شده کیه؟»

🌺دوستانم با تبسم رو به آقا شدند. او گفت: «این مرکب دنیایت بود. با اون هر جا تو دنیا می‌خواستی می‌رفتی، هر کار می‌خواستی می‌کردی و هر چه می‌خواستی به زبون می‌آوردی. تو امتحانتو خوب پس دادی. دیگه به بدنت نیازی نداری.»
هنوز دهانم باز بود. پرسیدم: «جسارتاً شما کی هستین؟»
خنده‌ای کرد: «بنده‌ای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیلم. منو می‌بخشین باید از حضورتون مرخص بشم و به کارام رسیدگی کنم.»
حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دوره‌ام کردند. همه یک صدا گفتند: «محمد بیا بریم. نمی‌خوای خونه جدیدتو ببینی؟»
هنوز نگران بودم: «چرا. اما جسمم چی می‌شه؟ این مرکب مهربونمو می‌باس تنهاش بذارم؟»

📸دوستانم به همدیگر نگاه کردند:«باشه. پس ما فعلا تنهات می‌ذاریم.» آنها که رفتند، بالای سر جسدم ایستادم. داعشی‌ها به جان جسدهامان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین، گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت؛ به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند، فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباس‌هایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و هر کدام به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت.

🏨آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزام حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچ‌های اطرافیان کلافه‌اش کرد. چهره‌های غمگین، نگاه‌های ترحم‌آمیز و خنده‌های از روی لب رفته، خبر تلخی در راه داشت. آسیه از هر کس می‌پرسید،  جواب درستی نمی‌شنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام به او گفت: «عزیزم، ناراحت نباش. فردا میام خونه.»

ادامه دارد...

 

 

صبح طلوع
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر