تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم افراگل» ثبت شده است

 

🌺 چشم انتظار مهمان عزیزی بود، سفر دریایی او بیشتر از یکسال طول کشیده بود. عزیز جون محمود را بیشتر از بقیه نوه‌هایش می‌خواست. محمود هم عاشق عزیز بود. وقتی محمود مسافرت می‌رفت عزیز را  با خودش می‌برد. هر وقت هم مأموریت داشت مثل  سفر دریایی، او آخرین نفری بود که باهاش خداحافظی می‌کرد.

🍃عزیز مشغول آب و جارو زدن خانه‌اش شد. روز قبل از سوپری سرکوچه‌شان بیسکویت ساقه‌طلایی و دمنوش به‌لیمو خرید، همان که محمود دوست داشت و می‌گفت: « عزیزجون خونه‌تون چه حیاط باصفایی داره. چقدر مزه می‌ده  بشینی اینجا و دمنوش‌به‌لیمو با بیسکویت ‌ساقه‌طلایی بخوری. »

🌸داخل خانه را سروسامان داد، سراغ تمیز کردن حیاط رفت. شلنگ را از داخل انباری گوشه حیاط بیرون آورد. به شیر آب کنار حوض وصل کرد. گلدان‌های شمعدانی اطراف حوض را مرتب کرد. برگ‌های زرد و نارنجی داخل حیاط را جارو زد.

☘️شیر آب را باز کرد تا گرد و خاک نشسته بر روی گل‌برگ‌ها و زمین را بشوید؛ ولی دردی در کمرش پیچید و نتوانست ادامه دهد و بر روی پله‌ها نشست.

🌸با صدای زنگ تلفن دستش را به میله‌های کنار پله‌ها گرفت و به سختی خود را به کنار میز رساند با دستان لرزانش گوشی را برداشت.

🍃 با شنیدن صدای مریم، خواهر محمود، دلش شور اُفتاد از محمود سؤال کرد. مریم گفت: «هنوز نرسیده، انگار با تأخیر میاد. »
احساس کرد چیزی را از او پنهان می‌کند؛ ولی مریم به او اطمینان داد که مشکلی نیست و مثل همیشه برای سالم برگشتن محمود دعا کند.

🌺با قطع تلفن  روی مبل وا رفت. هزاران فکر با سرعت نور به ذهنش خطور کرد. تلویزیون را روشن کرد تا حواسش پرت شود. صدای مجری در سرش پیچید: « دزدان دریایی سه لنج ماهیگیری ایرانی را در آبهای آزاد به گروگان گرفته‌اند. کشتی نیروهای دریایی که از مأموریت برمی‌گشت برای نجات آن‌ها مسیر خود را تغییر داده است.»

 🍃اشکی از گوشه چشمش روی پیراهن بلند گُل‌گُلی‌اش ریخت. دستان چروکیده و لاغرش را به سوی آسمان بلند کرد. برای سلامتی و نجات ماهیگیران و نیروهای دریایی دعا کرد.

🌸سه روز تسبیح از دست عزیزجون نیفتاد و دائم در حال ذکر و دعا بود. روز چهارم اخبار خبر از آزادی و نجات ماهیگیران داد. سجده شکر به جا آورد و چشم انتظار آمدن محمود  شد.

☘️با رسیدن کشتی به ایران، خبر شهادت محمود به خانواده‌اش رسید. عزیزجون شب قبلش خواب محمود را دیده بود. محمود به او از شهادت و چشم انتظاری‌اش برای دیدارش گفته بود. همه نگران حال عزیزجون بودند؛ او خوابش را برای بقیه تعریف کرد. بعد آن روز عزیزجون چشم انتظار آمدن محمود است تا او را  با خود ببرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

enekas

 

🌅همین ابتدای صبح، عهد ببندیم؛ رفتارمان طوری باشد که انعکاس زیبایی داشته باشد.

☀️چه زیبا می‌شود، روزی که انعکاس کارهایمان، فرج و ظهور آقا جان‌مان حضرت حجت ارواحنافداه باشد.

✋سلام مولای دو جهان
صبحتان به خیر

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ آبان ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️ اول ماه بود و کارت‌های بانکی او خالی خالی. با وجود کار چند شیفته باز هم درجا می‌زد. حوصله هیچکس؛ حتّی دختر شیرین زبانش، سمانه را نداشت. روی مبل شکلاتی سالن پذیرایی، ولو شده و در خود فرو رفته بود. ذهن خسته‌اش کار نمی‌کرد.

❄️سمیه سینی چای بابونه را روی میز جلوی سعید گذاشت. به او نگاه کرد که سرش را به عقب روی پشتی مبل لم داده و ابروهایِ گره خورده‌اش را پایین انداخته بود. دلش به حال او سوخت؛ امّا تنهایش گذاشت تا فکر کند و حالش مساعد شود، باید موضوع مهمی را با او در میان می‌گذاشت.

🍃 ساعتی در آشپزخانه مشغول شد و قرمه سبزی را بارگذاشت. نگاهی دوباره به سعید انداخت، کمی سرحال‌تر به نظر می‌رسید. لبخندی مهمان لب‌های رژ زده‌اش کرد و به طرف او رفت.

🌸 بعد از کمی خوش و بش گفت: سعید جون دیشب خوابم نمی‌برد و فکر می‌کردم.

☘️ تو که همش در حال فکری! حالا بگو ببینم به چی؟

🌺 راستش دقت کردم دیدم از اون روزی که دلِ پدر و مادرت رو شکوندی و به حرفشون گوش نکردی روز به روز اوضاع زندگیمون بد و بدتر شده.

🍃 سمیه تو هم خوب بلدی آسمون ریسمون ببافی! بابا بی‌خیال! اینا چه ربطی به هم دارن؟!

🌸 می‌دونی به نظرم باید دنبال یه شغل بهتر بگردم. این شغل برام نون و آب نمیشه!

🍃سمیه آهی کشید و به آشپزخانه برگشت.

🔹امام هادى علیه‌السلام فرمود:العُقوقُ یُعقِبُ القِلَّةَ ، و یُؤَدّی إلَى الذِّلَّةِ؛ نافرمانى والدین، تنگدستى مى‌آورد و به ذلّت مى‌کشاند.

📚بحار الأنوار ، ج۷۴، ص۸۴

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

mohkam

 

🌅در آغاز صبحی با طراوت و لطیف،
شادابی و مهربانی نصیبتان

زلال، روان و پر انرژی باشید؛ مانند آب.

در برابر سختی‌ها همچون آب که صخره‌های مسیرش را به نرمی می‌شکافد و پیش می‌رود، با تلاش و امید آن‌ها را از پای درآورید.

قوی و محکم باشید؛ چون کوه.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۶ آبان ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸هر وقت توی زندگی کم می‌آورم ، دیدن چهره فاطمه دلم را آرام و شاد می‌کند. در دل خدا را شکر می‌کنم بابت داشتن چنین دوستی.

☘️چادر بحرینی ام که هدیه مادر است در آغوش می‌گیرم و بو می‌کنم. بویِ مادر را می‌دهد. لبخند مادر را با پوشیدن آن تصور می‌کنم. همزمان لب های گوشتی‌ام کش می‌آورند.
خیال مادرِ گیتی، در خلسه شیرینی مرا فرو می‌برد. چشمانم را می‌بندم و خودم را در بغل پُر عطرش می‌بینم. خیالش که اینچنین شیرین باشد، پس واقعی آن چه لذّتی دارد. دستهایم را به طرف آسمان می‌گشایم و آرزویش را می‌کنم.

🌺از دهانم وااااایِ بلندی برای دیر شدنم برمی‌خیزد. همسرم نگاهش به ساعت روی دیوار، گوشه پذیرایی قفل می‌شود از حرکاتم به وجد می‌آید. مثل همیشه در را برای خروجم از خانه باز می‌کند. شبیه دختر بچه‌ها پله ها را دوتا یکی می‌کنم. صدای همسرم را می‌شنوم  آهسته جوری که همسایه‌ها نشنوند، می‌گوید: «زینب زشت است شاید کسی ببیند. »
به عقب برمی گردم و چشمکی نثارش می‌کنم. خنده‌اش می‌گیرد استغفراللهی می‌گوید و برایم بوسه پرت می‌کند.
با چشمهایش مرا بدرقه می‌کند. آخرین نگاهش را در آخرین پیچ طبقه مان گم می‌کنم.

☘️بوی یاس پیچیده در حیاط مجتمع مان بینی ام را قلقلک می‌دهد.
به روزی فکر می‌کنم که رابطه من و علی خوب نبود. سر هر موضوع کوچکی دعوا و درگیری داشتیم. یک روز دل زدم به دریا و شکایت کردم از زندگی. اسم علی را که شنید حرف را عوض کرد تا ادامه ندهم. نمی‌خواست بیشتر از این به خودم این ها را تلقین کنم.  
بعد از آرام شدنم رو کرد به من و گفت: « زینب می‌خوای کارگزاری برای خدا باشی؟»
حرف‌های قشنگ آن‌ روزش عجیب به دلم نشست. خوب یادم است آن روز  بعد از حرف‌های او با خود عهد کردم مصداق سخن پیامبر باشم.

🔸 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود:«الزَّوجَةُ المُواتِیَةُ عَونُ الرَّجُلِ عَلى دینِهِ؛ همسر سازگار ، کمکِ مرد در دین اوست.»

📚الفردوس، ج۲، ص۳۰۱، ح۳۳۶۸
 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

aftab

 

 

🌞خورشید با طلوع زیبایش به جهان لبخندی دست و دلبازانه می‌بخشد.

💕همانند او تبسم و مهرورزی‌مان را از دیگران دریغ نکنیم. همچون گل آفتابگردان که همیشه رو به سوی خورشید می‌چرخد، ما هم رو به سوی خدا بچرخیم.

☀️صبحتان پر از نور خدا و دلتان پر از عشق دوستان خدا

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ آبان ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🏔کوه سر به فلک کشیده روبرویش لباس سفیدی به تن کرده بود. صدای خس خس سینه مادر دلش را ریش ریش می‌کرد. ننه سرما به روستای کوهستانی آن‌ها زودتر از همیشه رسیده بود. مادر در نبودِ پدر، کارهایش دو برابر  شده بود. همین سبب ضعف او و از پا درآمدنش شد.

🥣کاسه‌ای از آب نیمه گرم پُر کرد، دستمال را داخل آب گذاشت. مقداری آن را چلاند تا چکه‌های آب گرفته شود و روی پیشانی مادر گذاشت. تب مادر لحظه به لحظه بالاتر می‌رفت.

🤒کلمات درهم و آشفته‌ای از زبان مادر می‌شنید. هذیان او نشان از وخامت حالش و بالا رفتن تب داشت. از طبقه بالای یخچال بسته قرص تب بُر را برداشت و یک دانه جدا کرد و با لیوان آب برای مادر آورد.

❄️ جاده روستا یخبندان بود. هیچکس جرأت نمی‌کرد در آن وضعیت به شهر برود.

💥مادر به سختی چشمان خود را باز کرد؛ قرمزی چشمانش مثل کاسه خون آلودی شده بود.
لبهای خود را حرکت می‌دهد تا چیزی بگوید.

👂حمید گوشش را به دهان مادر نزدیک می‌کند؛ امّا صدایی نمی‌شنود. گرمی نفس هایشان هم حس نمی‌شود. سرش را بالا آورد چشمانِ مادر از پنجره رَد شده و به سفیدی کوه خیره مانده. دیگر  حتّی صدای خس خس سینه اش نمی آمد.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


aghaz behtar

 

🍁ماه مهر از فصل زیبای پاییزی به پایان رسید و جای خود را به آبان داد به همین سرعت و به همین راحتی، لحظه لحظه عمر ما سپری می‌شود.

🍂قدر لحظات عمرمان را بدانیم. هر صبح، آغازی بهتر از روز قبل داشته باشیم.

🌾صبح ماه دوم پاییزی‌تان به خیر و نشاط

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ آبان ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

atr

 

 

🌺تمام هستی مست عطر دل انگیز توست، یا محمّد
لبخند جهان مدیون تبسم هر روز توست، یا محمّد
از شوق شنیدن نام توست که زنده‌ایم، یا محمّد

🌸سیراب شدن تشنه‌گان از جام محبت توست، یا محمّد
گره گشایی همه عالم از نگاه توست، یا محمّد
از بین رفتن جهل و تاریکی به واسطه علم توست، یا محمّد

☘️چقدرررر دوستت داریم یا محمّد یا رسول‌الله

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ آبان ۰۰ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

s

 

 

🌴 وحدت درختی تناورست. این درخت میوه‌های زیبایی را به امت اسلام هدیه می‌کند. به حقیقت درخت زیبا، ثمری زیبا می‌دهد.

✋همانگونه در ضرب المثل گفته می‌شود یک دست صدا ندارد. یعنی؛ فایده‌ای بر آن مترتب نیست. جدایی و اختلاف اُمت پیامبر هم اینچنین است. البته اینجا نه تنها فایده بلکه ضررهایی هم با خود می‌آورد.
 
🌿چنانکه خداوند حکیم در قرآن کریم می‌فرماید:

🔹« وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْبَیِّنَاتُ ۚ وَأُولَٰئِکَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ ؛ و بسان آنانکه پراکنده شدند و پس از آمدن دلیل های روشن الهی، اختلاف کردند، نباشید «زیرا» برای آنان عذابی بزرگ خواهد بود.»

📖 آل عمران، ۱۰۵

☘️مرجع عالیقدر آیت الله سیستانی می‌فرماید: اهل تسنن برادر ما نیستند، نفس و جان ما هستند.

👏👏مبارک باشد هفته وحدت بر تمامی مسلمانان، خصوصا بر اهل تسنن جان ما شیعیان.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ آبان ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر