☘️سنگینی سلاح ، سرمای استخوانسوز کوههای غرب کشور، خشم شب و بیدارشدنهای وقت و بیوقت، غروب بالای برج نگهبانی و به قول دوستانش ساچمه پلو، همه و همه از او مردی ساختهبود. البته سختیهای این دو سال و دوری از پدر و مادر برایش فرصتی پیش آورد تا بیشتر فکر کند. شرمنده کارها و رفتار گذشتهاش بود که چه توقعات بیجا از پدر کارگرش داشته اشت. تصمیم گرفت بعد از اتمام سربازی کار پیدا کند و کمک حال پدرش باشد تا بار سنگین زندگی روی دوش او نباشد.
💠با پایان یافتن خدمت بلافاصله وارد بازار کار شد. مثل یک توپ، از این شغل به آن شغل پاس داده میشد. یک روز که از سرکار به خانه آمد، پدرش را در گوشه هال دید که نماز میخواند و به سجده رفته.
🌸سعید به کنار شیر آب رفت تا وضو بگیرد. هر عضوی را که میشست، از خستگیاش کم و چهرهاش بازتر میشد. بعد از تمام شدن وضو، تعجب کرد که هنوز پدر در سجده است. آمد چیزی بگوید؛ ولی نخواست حال خوش سجده را از بین ببرد.
🍃مشغول خواندن نماز شد. نماز او به پایان رسید؛ باز هم پدر در سجده بود. مادر هم این دست و آن دست میکرد تا نماز او تمام شود و سفره بیندازد. طاقت نیاورد. لبهایش تکانی خورد و صدایش کرد: «حاج علی نمازتون تموم نشده روده بزرگه روده کوچکه رو خورد.»






