🍃نقشه اش را برای هزارمین بار در ذهنش مرور کرد:« باید برم پیش رئیس.»
☘لباس نارنجی رنگش را پوشید و وارد حیاط شد. نگاهی به تَرَک دیوار و در رنگ رو رفته کرد. توی دلش غُر زد : « بی انصاف تمام پول پیشِ خونه رو برای کرایه برداشت. »
🔹سوار موتور قراضه اش شد. جاروی دسته بلند را تَرْک موتورش گذاشت. موتور با صدای غژغژ روشن شد و دودش به هوا رفت.
🍂یاد حرف های شب گذشته همسرش سمیه افتاد : «تو عُرضه نداری شکم زن و بچه ات رو سیر کنی. می رم خونه پدرم تا تکلیفم رو روشن کنی.»
🎋_عجب آدمیه! من کِی کم کاری کردم؟! ده ماهه سگ دو میزنم ولی دریغ از یک قرون ... .
🍁سمیه با اشک و ناله لباس های خودش و سمانه را برداشته بود و در را پشت سرش محکم به هم کوبید.
☘غلام تا دم دمای صبح خوابش نبرد و سرش از درد تیر کشید. بدون توجه به سردردش، مستقیم به طرف ساختمان شهرداری رفت.
🍃در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود از جلوی نگهبانی رد شد: «کجا آقا؟! سرت رو انداختی پایین و میری؟! »
🔹اعتنایی نکرد با همان لباس رنگ و رو رفته و چروکیده و جارو به دست، محکم در را باز کرد و وارد اتاق معاون شهردار شد.
🔘معاون با غبغب آویزانش پشت میز لم داده بود. روی میز دیس بلوری پُر از کلوچه و سینی چایی خوش عطر که بخار از آن به هوا میرفت، به چشم میخورد.
🔸با دیدن این صحنه غلام بیشتر جوش آورد خواست حرفی بزند که با صدایِ زنگِ گوشی، دستش داخل جیبش رفت.
🍃گوشی ساده و درب و داغونش را بیرون آورد. روی دکمه اش زد و از اتاق خارج شد: « الو غلام خوبی ؟ من اومدم خونه. ببخش دیشب اونجور حرف زدم. »
☘لب های غلام از هم کشیده شد، برق شادی در چشمانش درخشید. قطره اشکی از گوشه چشم راستش روی آستینش ریخت:« سلام خوب کاری کردی! خودت خوبی؟ دیشب سمانه خوب خوابید؟» دستش دور جاروی آماده برای زدن، شل شد.
tanha_rahe_narafte@
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte