ترمینال
🍃اتوبوس وارد ترمینال شد. سارا از شیشه به بیرون نگاه کرد. وقتی که شنید پدرش میخواهد او را مجبور به ازدواج با پسر برادرش کند، راهی این سفر شد. با یادآوری ماجرا گرهای میان ابروهایش نشست. صدای شوفر راننده را شنید: «خانما و آقایون رسیدیم. اونایی که خوابن پاشن آخرشه.» خانمی که کنارش نشسته بود به طرف در اتوبوس حرکت کرد.
☘️سارا ساک کوچیک قهوهایاش را از بالای سرش برداشت. چادر از روی روسری لیزش سُر خورد و به عقب رفت. موهای خرمایی جلوی سرش بر روی پیشانی ریخت. انگشتان دست سفید و باریکش را به لای موها برد و آنها را به عقب شانه کرد. لاک مات روی ناخنهایش برق زد.
🎋از پلههای اتوبوس پایین رفت. چشمانش دور تا دور ترمینال را چرخی زد و بر روی پسر جوان با موهای سیاه و بلندش قفل شد. آنها را دُم اسبی بسته بود که موقع راه رفتنش رقصی بر روی شانههایش داشتند، شبیه سعید، خواستگارش بود همان که به دلش نشسته بود؛ اما پدر او را رد کرد.
🔹ساکش را این دست و آن دست کرد. به دنبال مرد جوان راه اُفتاد. تیشرت جذب و شلوار لیتنگش، اندام باریک و موزون او را به نمایش میگذاشت. سارا چشمان درشتش را ریز کرد تا نوشته پشت تیشرت او را بخواند. مرد جوان به پشت سرش نگاهی انداخت. سارا چشمانش را دزدید و نگاهش را بر روی کفشهای کتانیاش دوخت.
🔸مرد جوان بر روی نیمکت سمت راست ترمینال نشست. سارا بی اختیار قدمی به طرف او برداشت، لبهایش را از هم باز کرد تا چیزی بگوید ولی پشیمان شد. راهش را کج کرد به سمت آبخوری کنارِ اتاقک نگهبانی. آبی به صورت داغش زد. دستش را مثل کاسهای گود کرد وقتی از آب پُر شد به لبهای صورتی رنگش نزدیک کرد. همزمان با باز شدن دهانش مقداری آب از لای انگشتانش روی روسری و مقداری وارد دهانش شد. زیرچشمی نگاه دیگری به مرد جوان انداخت.
🍂انگشتان مرد جوان تند تند بر روی دکمههای موبایلش در حال حرکت بود.
🍁سارا لبهایش را روی هم فشار داد. آهی کشید و نگاهی به پشت سرش کرد. پیرمردی را کنار در ورودی دید. پا تند کرد و به نزدیکش رفت آدرس را از او پرسید. پیرمرد نگاهی مهربانانه به او کرد و گفت: « این آدرس یکی از شهرکهاست باید ماشین بگیری. کسی همراهت نیست؟ تو شهر غریب خطرناکه.»
☘️ابروها سارا درهم فرو رفت و در جواب پیرمرد فقط گفت: «خونه دوستمه. چند سالی میشه اومدن اینجا و خیلی وقته ندیدمش.»
🌸_ شانس اُوردی من منتظر اومدن پسرم هستم. کمی صبر کن الانه که اتوبوسش بیاد با هم میریم.
☘️لبهای غنچه سارا کِش آمد و چشمانش برقی زد.
