🍃صدای پرنشاط و شاد مهدی حیاط خانه پدریشان را پُر کرده بود. دنبال محمدمتین دور حوض میچرخید. صبح زود که از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد؛ ولی به مادر شوهرم قول داده بودم ناهار را با آنها بخوریم. عمهی مهدی هم آنجا بود. جیغهای گوشخراش پسرم به همراه خندههای کودکانهاش مثل پتکی بر سرم کوبیده میشد.
☘️زیر درخت توت به همراه مادرشوهر و عمهخانم نشسته بودیم. طاقت نیاوردم و با صدای بلند گفتم: «مهدی آقا دیگه بسه!»
مهدی با شنیدن صدایم مثل همیشه چشمانش درخشید و به طرفم آمد.
✨تا به خودم آمدم نرمی و داغی لبهای گوشتی مهدی را روی لُپهای گُل انداختهام حس کردم. خواستم چیزی بگویم که مادرشوهرم پیشدستی کرد و گفت: «خجالت بکش! عمه خانم اینجا نشستند.»
🌾مهدی آقا لبهایش به دو طرف کِش آمد. دست مادر را گرفتند و دومین بوسه را بر آن زدند و گفتند: «مادرِمن! چه اشکال داره؟ بذار همه بدونند من همسرم را خیلی دوست دارم.»
سرم را از خجالت پایین انداختم. عمهخانم خندید و گفت: «مهدی آقا همه باید بیان زنداری رو از تو یاد بگیرن.» مهدی هم بدون تعارف گفت: «قربون عمهی فهمیدهام برم که منو خوب شناخته! »
⚡️دیگر خبری از سردرد چند ساعت قبل نبود.
عمه و برادرزاده گُل میگفتند و گُل میشنیدند.
مادرشوهرم به بهانه سرزدن به غذا به آشپزخانه رفت. من هم نگاهی به دست و صورت و لباسهای خاکی محمدمتین کردم که در هر بار زمین خوردن به آن حال و روز اُفتاده بود.
🍃آن دو را تنها گذاشتم تا راحت حرفهای چندین ساله دوری از هم را بزنند. به طرف محمدمتین رفتم. در حالیکه از محبت و رفتار مهدی قند توی دلم آب شده بود با خود واگویه میکردم: «مهدی بزار خونه برسیم تلافیشرو سرت درمیارم.»
☘️خاطرات شیرین زندگی کوتاه با مهدی هر روز غروب، دلتنگیام را بیشتر میکند.
مهدی با محبتش مرا نمکگیر کرد و از قربانگاهش در سوریه به آغوش معبود پَر کشید. غروب امروز هم مثل همهی غروبهای دوری از محبوبم به پایان رسید. نمیدانم چند غروب دیگر باید صبر کنم تا به او برسم.
"سکانسی به یاد ماندنی از زندگی شهید مهدی قاضیخانی از شهدای مدافع حرم"








