تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم آلاله» ثبت شده است

✨«ن وَ القَلَمِ وَما یَسطُرون؛ سوگند به قلم و آنچه مى ‏نویسند.»
سوگند به قلمی که در ذهن‌ها و قلب‌ها می‌نگارد شخصیت‌هایی را که در جهت صلاح و رشد مملکت یا سقوط و اضمحلال آن گام 👣نهادند.

🔶به چند نمونه از ویژگی‌های متمایز امیر‌کبیر اشاره می‌شود:

🔸۱-اراده قوی میرزا تقی‌خان: در اجرای برنامه‌ها با مطالعه دقیق و سنجیدن تمام جوانب دست به اقدام و اصلاحات می‌زد.
کسی حق سرپیچی در مقابل قوانین او را نداشت.
او توانست کشور را از فروپاشی نجات دهد به رشد و شکوفایی برساند🌱
 
🔸۲-راستی و درستکاری:
او فردی فساد‌ناپذیر بود. در زمانی که دیگران ثروت ملت و موقعیت ایجاد شده را نردبانی برای رشد و ترقی خویش می‌پنداشتند او به منافع شخصی توجهی نداشت، بلکه تنها هدفش نجات کشور و حفظ بیت‌المال بود.

🔸 ۳- اهل عمل بودن:
امیر‌کبیر خود را در مقابل سخنانی که بیان می‌کرد مسئول می‌دانست و برای آن چیزی که می گفت برنامه دقیق داشت📉.
غرب‌زدگی را می‌شناخت ♨️ و برنامه‌های دیکته شده‌ی دولت‌های بیگانه برای کشور را علت عقب ماندگی کشور می‌دانست.
 معتقد بود برای پیشرفت کشور باید با کمترین نگاه به بیگانه در زمینه‌های مختلف، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی گام برداشت.✊

📚چهره های تاریخی، امیر کبیر، عباس رمضانی، ص۱۲_۱۱

 

صبح طلوع
۲۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾شهادت آیت‌الله‌بهشتی خاطرش را بسیار آزرد. روان شدن اشک‌ چشم در اختیارش نبود. عصمت عقیده داشت: «راز و رمز پیروزی بر مستکبران جهان، هدایت امام و روحانیون مبارزند و آنان ذخیره‌ی نظام هستند.»

☘️عصمت را می‌شد منتظر واقعی نامید. به دوستانش نگاهی از روی محبت می‌کرد و می‌گفت: «بیا با اخلاق و رفتار خوبمون ظهور حضرت مهدی ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف رو نزدیک کنیم.»

⚡️هواپیماهای جنگی دشمن به صورت پی‌درپی شهر بی‌دفاع دزفول را زیر بمباران خود گرفته بودند و از سوی دیگر زمینی هم پیشروی داشتند. او در ستاد پشتیبانی جنگ به کمک می‌پرداخت. همچنین مسئولیت پایگاه بسیج شهر را به عهده گرفت. آموزش نظامی زنان برای دفاع در برابر پیشروی دشمن را نیز به عهده گرفت.

💫کسی باورش نمی‌شد او نوزده ساله باشد. در حالی که دیگران را برای کمک به مردم تشویق می‌کرد، خودش در صف اول بود.
خود را به خانه‌هایی می‌رساند که در اثر حملات موشکی به تلی از خاک تبدیل شده بودند. برای بیرون آوردن مجروحین و شهداء کمک می‌کرد.

🍃ساعت‌های متمادی به غُسل و کفن‌کردن شهداء مشغول می‌شد. همان سال‌ها با رزمنده‌ای که مداوم در جبهه‌ها حضور داشت ازدواج کرد تا انجام این سنت حسنه را با سادگی‌ تمام و قناعت به دیگران نشان دهد.

✨آرزوی شهادت داشت. بارها به دوستانش گفته بود: «آرزوم اینه مثل حضرت‌ زهرا‌ سلام‌الله‌علیها در زیر چادرم شهید بشم.»
حتی شب‌ها با حجاب کامل به رختخواب می‌رفت. وقتی از او علت را پرسیدند گفت: «اگه موشک به خونمون خورد، موقع بیرون کشیدن جسمم، چشم نامحرم بهم نخوره.»

🌾شصت‌وششمین روز ازدواجش بود، همراه جاری و مادرشوهرش به مراسم بزرگداشت شهدای بُستان رفت. همراه با جمعیتی از مردم روی پُل قدیم دزفول جمع شده بودند که هواپیماهای دشمن بعثی آن‌ها را موشک‌باران کردند. عصمت در حالی که تکبیر می‌گفت همان‌گونه که آرزو داشت در آغوش حجاب به ملاقات شهادت رفت.

پایان


شهیده عصمت پورانوری
 

صبح طلوع
۲۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃عصمت در دوران دبیرستانش دانش‌آموز پرکاری بود. برای هر مراسمی از قرآن خواندن تا سرود و دکلمه‌های انقلابی و آگاه کردن دوستانش سراز پا نمی شناخت و هر روز با جمعی در مورد مسائل سیاسی بحث می کرد.
او اولین نفری بود که برای برگزاری مراسم‌ها اسمش را می‌نوشت و یکی از مخالفین سرسخت گروهای ضدانقلابی بود که بنا داشتند دانش‌آموزان را به انقلاب بدبین کنند و به طرف خود بکشانند.

☘️در انجمن اسلامی فردی شاخص و سرشناس بود و درسش را با تلاش و پشتکار و در عین حال که از نیروی فعال بود به پایان رساند و توانست دپیلم اقتصادش را در سال ۱۳۵۹ از دبیرستان کوثر بگیرد.

🌾در سال‌های ابتدایی که نهضت سوادآموزی تشکیل شد، عصمت سال چهارم دبیرستان بود و در بحث‌های سیاسی که از طرف نهضت سوادآموزی تشکیل می‌شد؛ به طور منظم شرکت می‌کرد و یکی از افراد نمونه بود که تکالیفش را به خوبی انجام می داد.

✨عصمت گوش به فرمان امام(ره) بود و فرمان اخیر امام(ره) که در مورد نهضت سواد آموزی بود، بارها یادآوری کرد که بیایید برای نهضت خدمتی بکنیم تا اینکه در نهضت موفق شد و به عنوان یکی از خواهران نمونه در امر نهضت ثبت گردید.

ادامه_دارد...

#داستانک
شهیده عصمت پور‌انوری

صبح طلوع
۱۹ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱این یه چیز قطعی هست که شرایط مالی خونواده‌ها یکسان نیست.
ولی بعضیا این وسط هستند که تظاهر به پولداری 💰میکنن! عزت و بزرگی😎 خودشون رو توی پولداری می‌بینن.  به عبارتی نون و پیاز میخورن و دستشون رو با صابون میشورن! 😏

💡شما اما گول این آدما رو نخورید و مبادا بخواید برای برابری با توهم اون‌ها، واقعا پدر و مادرتون  رو به زحمت بندازید.😉
 

 

صبح طلوع
۱۹ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌾مردم از حکومت پهلوی ناراضی بودند و هر روز به خیابان‌ها می‌ریختند و شعار می‌دادند: «نصرُ من‌الله و فتحٌ قریب، مرگ بر این سلطنت پرفریب

زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی    

جان فدا می‌کنیم در ره آزادگی

سرنگون می‌کنیم سلطنت پهلوی، مرگ بر شاه.»

 

☘عصمت هم همراه با دوستانش به راهپیمای‌ها می‌رفت و با مردم شعارهای بر علیه رژیم می‌دادند و به چیزی جز نابودی شاه و همفکرانش راضی نبودند. عصمت علاقه و توجه ویژه ای به سخنان امام (ره) داشت و هر روز از طرف دوستان انقلابی اش اعلامیه ها به دستش می رسید؛ آنها را می‌خواند و زمانی که شب می‌شد، اعلامیه‌ها را در زیر چادرش پنهان می‌کرد و به در منازل می‌رفت و به داخل می انداخت. 

 

✨بحث های سیاسی هر روز داغ و به پا بود، همسایه‌ها آن را تدارک می‌دیدند و در منازل خود برگزار می‌کردند و عصمت هم که عاشق این مسائل بود هر روز به آنجا می‌رفت؛ گوش خودش را تیز می‌کرد تا از اتفاقات اطرافش بیشتر با خبر شود.

 

🍃زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد؛ اما باز هم عصمت همچنان در مسیرش مصمم بود چون می دانست که این تازه شروع کار است و باید این انقلاب نوپا را حفظ کنند تا به راحتی از بین نرود، بازهم کارهای خود را شروع کرد و در ترویج خط اصیل اسلامی که روحانیون مسئول و متعهد بودند، نقش آفرینی کرد و همیشه می گفت: «رمز پیروزی و بهروزی اسلام امام و روحانیت است، پس این عزیزان را باید داشته باشیم زیرا اینان توشه راهند.»

 

☘عصمت آن چنان به روحانیت علاقه و اعتقاد داشت که زمانی که خبر شهادت شهید آیت‌الله بهشتی که به قلب زمان لقب گرفته بود را شنید، در گوشه ای از اتاق نشست، زانوی غم بغل گرفت و از اعماق جانش شروع به گریه کرد و بر سر خود می‌زد و همیشه از امام(ره) به عنوان تنها الگو و اسوه حسنه در دوران حضرت ولی عصر (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) یاد می کرد.

 

ادامه دارد...

 

شهیده عصمت پور‌انوری

صبح طلوع
۱۸ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مادر بقچه لباس‌ نوزاد توراهی را برای چندمین بار نگاه می‌کند تا کم‌و‌کسری نداشته باشد.

☘️غلامعلی صبح‌ها زودتر به مغازه خیاطی می‌رود. شب‌ها دیرتر برمی‌گردد تا روزهای آخر بارداری همسرش استراحت کند. هرچه اصرار می‌کرد تا اجازه دهد پس‌دوزی لباس‌ها را انجام دهد؛ ولی غلامعلی چینی میان پیشانی‌ بلندش می‌نشست و با دلسوزی می‌گفت: «زن کمی هم به فکر سلامتی خودت و بچه‌مون باش.»

🌾در یکی از روزهای قشنگ که صدای جیک‌جیک گنجشکان در حیاط خانه پیچیده بود، درد زایمان سراغش آمد. لب‌هایش کش‌آمد. دستی روی شکم برآمده‌اش کرد. سپس با نوزاد شروع به حرف زدن کرد: «بالاخره می‌خوای بیای دنیا. چقدر منتظرت بودم. »

🎋روزهای چشم انتظاری در سال۱۳۴۱ در شهر مذهبی دزفول به پایان رسید. نوزاد دختری پا به خانه غلامعلی‌خیاط گذاشت. غلامعلی در گوش بچه اذان و اقامه گفت. بعد روی به همسرش کرد و گفت: «موافقی اسمش رو بذاریم عصمت؟ می‌خوام مثل اسمش پاک بمونه!»

🍃مادر با چهره‌ای رنگ‌پریده دستی به سرنوزاد کشید و سرش را تکان داد.
روزها مثل باد می‌گذشتند. شیرین‌زبانی عصمت دل همه اعضای خانواده را به دنبالش می‌کشاند. جسم عصمت که قد می‌کشید روح او هم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. شوق و علاقه فراوانی به خواندن قرآن داشت. او به همراه چهار خواهر در تابستان برای آموزش و یادگیری قرآن پیش خانم کاظمینی که اهل عراق بود، می‌رفت.

💫وقت نماز که می‌شد چهره‌اش برافروخته می‌شد. اول وقت چادر گلداری که مادر برایش دوخته بود را می‌پوشید و رو به قبله می‌نشست. عصمت فقط به روخوانی قرآن بسنده نکرد. آیات قرآن را در رفتارش به تصویر می‌کشید.

🍁وقتی مدیر مدرسه گفت: «از فردا بدون روسری مدرسه می‌آیی.» غم بزرگی روی دلش سنگینی می‌کرد. سراغ مادر رفت و گفت: «من دیگه مدرسه نمی‌رم.» مادر در حال رفو کردن شلوار خاکستری بود. دست از کار کشید. نگاهی به عصمت کرد و گفت: «چرا ناراحتی؟ کسی چیزی بهت گفته؟!»

🌾وقتی متوجه شد مدیر به او چه گفته است فردا به مدرسه رفت تا پرونده‌ عصمت را بگیرد. به مدیر گفت: «من چند دختر دارم می‌خوای با بی‌حجابی اونا من جهنمی بشم؟!»

ادامه دارد...

صبح طلوع
۱۷ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دوران تحصیل محبوبه فرا رسید. آقای دانش آشتیانی همچنان نگران محیط تحصیلی بود که فرزندش می‌خواست برای کسب علم به آنجا برود؛ به همین دلیل او را در مدرسه‌ی مذهبی رفاه ثبت نام کرد تا بتواند در آنجا مسیر رسیدن به خدایش را راحت‌تر پیدا کند.

☘️این مدرسه با تلاش و پیگری افرادی مبارز، چون شهید رجایی و شهید باهنر و اکبر هاشمی رفسنجانی و با حمایت مؤسسه خیریه رفاه و تعاون ساخته شده بود.

🎋محبوبه در دوران مدرسه علاقه شدیدی به یادگیری دانش داشت. او تحت تربیت معلمان دلسوز و صبورش به تلاش خود ادامه داد. خانواده هم از نظر اعتقادی به او کمک کردند تا اعتقاداتش محکم شود. او همچنان که روزهای درس را با شوق فراوان می‌گذراند؛ چیزی از درونش او را بی‌قرار می‌نمود. انگار به دنبال گمشده‌ای بود. حتی بازی با دوستانش هم او را آرام نمی‌کرد؛ به همین خاطر سعی می‌کرد کمتر با بچه ها بازی کند.

🌾او هم قرآن و نهج البلاغه می‌خواند و هم  کتاب‌هایی که در مورد مبارزات سیاسی نوشته بودند. به آثار دکتر شهید مطهری علاقه داشت و آن‌ها را مطالعه می کرد.
او جدای از اینکه این کتاب‌ها را مطالعه می‌کرد اگر سوالی در مورد مسأله‌ای برایش پیش می‌آمد با شوق فراوان و مشتاقانه به سوی شهید مفتح می‌رفت. با او درباره سؤالش بحث می‌کرد و تا به جوابش نمی‌رسید رها نمی‌کرد. آن قدر محبوبه عاشق مطالعه و غرق در کتاب‌ها بود که در طی مدتی که مطالعه می‌کرد؛ فکر و دانشش بیشتر از همسالانش بود.

🍃یکی از دوستان هم‌کلاسی‌اش در مورد کارهای محبوبه می‌گفت: «همه کارهایی که ما تازه در دبیرستان شروع می‌کردیم، او در سالهای راهنمایی انجام داده بود.»

☘️روح حقیقت‌خواه محبوبه زودتر از روح هرکس دیگری زنده شده بود و آرام و قرارش را برای قراری ابدی گرفته بود. محبوبه در همان سال اول دبیرستان همراه با تحصیلاتی که داشت، مبارزات سیاسی و  مبارزه
اجتماعی خود را یکپارچه آغاز کرد.

ادامه دارد...

 

 

صبح طلوع
۱۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃روزهای پر از هیجانی بود، آقای دانش آشتیانی و همسرش چشم به راه نوزاد تو راهی‌شان بودند. هوای سرد و برفی بهمن‌ماه سال ۱۳۴۰ بود. دانه‌های درشت برف روی درختان و سر عابرین می‌ریخت.

☘️آقای دانش آشتیانی به دنبال بی‌بی‌ صفورا قابله‌ی محل رفت. درشکه کنار خانه‌ی او ایستاد تا سوار شود. آن‌ها وارد حیاط شدند. آقای دانش آشتیانی راهی را روی برف‌ها باز کرد.

🌾همسر او از درد به خود می‌پیچید و صورتش سرخ شده بود. بی‌بی‌ صفورا دست به کار شد و آب جوش را برداشت.
آقای دانش آشتیانی در اتاق کناری دل‌نگران همسر و فرزندش بود که صدای گریه‌ی نوزاد همراه با شنیدن اذان به گوش او رسید.
لب‌هایش کش آمد. دست‌هایش را بالا برد و خدا را شکر کرد.

💫اسم نوزاد را محبوبه گذاشتند. او در زیر سایه‌ی پر مهر و محبت پدر و مادرش رشد می‌کرد و قد بر می‌افراشت. پدرش غلامرضا دانش آشتیانی که روحانی فرهیخته‌ای بود، نگران تربیت و رشد فرزندش بود که مبادا در سرد و گرم روزگار و پستی و بلندی آن، گل باغ زندگی‌شان دچار مشکل شود.

🍃در رفت و آمدهایش توجه داشت و با افرادی مبارز و انقلابی و کار بلدی چون شهید مطهری و شهید باهنر و شهید بهشتی رفت و آمد می‌کرد. این رفت و آمد‌ها در آینده‌ای نه چندان دور، مسیرحرکت محبوبه را تغییر داد تا پروازی به بلندای آزادگی و انسانیت داشته باشد.

ادامه‌ دارد...

 

 

صبح طلوع
۱۳ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 
💡ما آدما معصوم نیستیم. میون همه‌ی گناهانی که مخفیانه انجام میدیم،  ممکنه یکیش لو بره.🤭

🧐توی اینجور مواقع از بقیه توقع داریم که به‌جای پرده دری، پرده پوشی کنن. یه فرصت دوباره بدن و خطای ما رو سر هر کوی و برزنی جار نزنن.

💁‍♂توقع به‌جایی هست. اما اینو باید همیشه توی ذهنمون نگه داریم که هرچیزی رو که برای خودمون میپسندیم، در حق دیگران هم انجام بدیم.

🌱اینجاست که خدا بخاطر این پرده پوشی ما، توی روزی که همه‌ی نهان‌ها آشکار میشن، گناه ما رو زیر پر شالش قایم می‌کنه.😉
 
✨«مَن عَلِمَ مِن أخِیهِ سَیِّئَةً فَسَتَرَها، سَتَرَ اللهُ عَلَیهِ یَومَ القِیامَةِ؛ هر که از برادر خود گناهی ببیند و آن را بپوشاند، خداوند در روز قیامت گناهان او را خواهد پوشاند.»
 
📚 المعجم الکبیر طبرانی، ج ۱۹، ص ۴۴۰
 

صبح طلوع
۱۲ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 
✨چهره‌ای نمکین و چشمان درشت فاطمه در زیر نور ماه خودنمایی می‌کرد. کنار تیر چراغ برق زیر چتر مشکی به انتظار آمدن قطار بود. صدای هوهوی قطار از دوردست‌ها شنیده می‌شد.صدا نزدیک و نزدیک تر می شد، فاطمه بی‌‌قرار بود و با چشمانی اشک‌آلود ریل‌ها را نگاه می‌کرد، دست گل در بغلش در حال پژمرده شدن بود.

☘️ قطار کم کم نزدیک و نزدیک تر شد و به فاطمه رسید. در قطار باز شد، مسافران یکی یکی پیاده می شدند، هر چه نگاهش را بین مسافران چرخاند، پدر و مادرش را ندید، داخل قطار شد و باز هم آنها را ندید. ناامیدانه، دسته گل را بر روی زمین پرت کرد قدم هایش را کند کرد، بغض گلویش را گرفته بود، آهسته آهسته اشک می‌ریخت: «یعنی چی شده؟ اونها به من قول داده بودن اینجا باشن، یعنی چه اتفاقی ممکنه براشون افتاده باشه؟»
 
💫 دلواپسی و نگرانی سرتاسر وجودش را فراگرفت، گوشی را برداشت تا زنگ بزند که یکدفعه گوشی‌اش زنگ خورد، بند دلش پاره شد. مادرش گفت: «پدرت سکته کرده خودت را برسان.»
 
🍃باورش نمی شد؛ قرار بود آن ها هم در جشن فارغ‌التحصیلی‌اش باشند. همه رویاهای  قشنگش برای آن روز پرپر شد. با تمام وجود شروع به گریه کرد، آرام و قرار نداشت.
 
⚡️شماره اتاق خانم یاری مسئول دانشجوها را گرفت مشکل پیش آماده را به او توضیح داد و با عجله به خوابگاه رفت، وسایلش را جمع کرد به سمت ایستگاه اتوبوس رفت تا به شهرستانشان برگردد، هنگامی که به آنجا رسید، با دیدن پارچه‌های مشکی در حیاط بی‌هوش افتاد.

☘️ با سر صدای اطرافیان اهل خانه متوجه شدند و به بالای سر فاطمه رسیدند، فاطمه چشمانش را باز کرد، نگاهی به اطرافش کرد با دیدن چهره ی گریه ی مادرش خود را در آغوش او انداخت و هق هق گریه اش بلند شد.
 

 

 

صبح طلوع
۱۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر