دیدار ناتمام
✨چهرهای نمکین و چشمان درشت فاطمه در زیر نور ماه خودنمایی میکرد. کنار تیر چراغ برق زیر چتر مشکی به انتظار آمدن قطار بود. صدای هوهوی قطار از دوردستها شنیده میشد.صدا نزدیک و نزدیک تر می شد، فاطمه بیقرار بود و با چشمانی اشکآلود ریلها را نگاه میکرد، دست گل در بغلش در حال پژمرده شدن بود.
☘️ قطار کم کم نزدیک و نزدیک تر شد و به فاطمه رسید. در قطار باز شد، مسافران یکی یکی پیاده می شدند، هر چه نگاهش را بین مسافران چرخاند، پدر و مادرش را ندید، داخل قطار شد و باز هم آنها را ندید. ناامیدانه، دسته گل را بر روی زمین پرت کرد قدم هایش را کند کرد، بغض گلویش را گرفته بود، آهسته آهسته اشک میریخت: «یعنی چی شده؟ اونها به من قول داده بودن اینجا باشن، یعنی چه اتفاقی ممکنه براشون افتاده باشه؟»
💫 دلواپسی و نگرانی سرتاسر وجودش را فراگرفت، گوشی را برداشت تا زنگ بزند که یکدفعه گوشیاش زنگ خورد، بند دلش پاره شد. مادرش گفت: «پدرت سکته کرده خودت را برسان.»
🍃باورش نمی شد؛ قرار بود آن ها هم در جشن فارغالتحصیلیاش باشند. همه رویاهای قشنگش برای آن روز پرپر شد. با تمام وجود شروع به گریه کرد، آرام و قرار نداشت.
⚡️شماره اتاق خانم یاری مسئول دانشجوها را گرفت مشکل پیش آماده را به او توضیح داد و با عجله به خوابگاه رفت، وسایلش را جمع کرد به سمت ایستگاه اتوبوس رفت تا به شهرستانشان برگردد، هنگامی که به آنجا رسید، با دیدن پارچههای مشکی در حیاط بیهوش افتاد.
☘️ با سر صدای اطرافیان اهل خانه متوجه شدند و به بالای سر فاطمه رسیدند، فاطمه چشمانش را باز کرد، نگاهی به اطرافش کرد با دیدن چهره ی گریه ی مادرش خود را در آغوش او انداخت و هق هق گریه اش بلند شد.
