نوازش دعا
دست در دست مادرش، از صحنی به صحن دیگر میرفت. مادر مریض بود و توانایی سریع راه رفتن نداشت. مریم تلاش میکرد هر قدر که میتواند از او مراقبت کند تا زمین نخورد.
دانه های درشت عرق روی پیشانیش سر میخوردند. چادرش را با کش محکم کرده بود و با دست دیگرش کودکش را به سینه چسبانده بود.
☘در مچ دستش صندلی تاشو حرم گذاشته و با دستش، دست مادرش را گرفته بود و تلاش میکرد آهسته قدم بردارد و جایی پیدا کند تا مادر خسته و ناتوانش بتواند چند دقیقه ای آرام بنشیند و با امام، مناجات کند.
اشک در چشمهایش حلقه زد. دلش میخواست میان سیل جمعیت برود و سر روی ضریح بگذارد؛ اما مادرش را نمی توانست در شلوغی ببرد.
مادر که دستهای پر و تلاشش برای خدمت به او و حفظ ححابش را دید از ته دل، دعایش کرد: «الهی عاقبت بخیر باشی دخترم.»
☘ مریم خندید.روبه روی حرم، دوزانو نشست اشکش که روی گونه غلطید سلامی داد و به مناجات مشغول شد، میان حال خوش زیارت،
ماشین حمل گلهای حرم رسید. خوشش نمی آمد جلو برود و درخواست گل کند. خادمین از اصرار مردم برای دریافت گل، خسته و کلافه بودند.
☘نشست و چشمهایش را بست و غرق در فضای حرم شد. ماشین حمل گل از کنارش رد شد. صدای خش چیزی نظرش را جلب کرد، برگی از لابلای گلها در دامنش افتاده بود.
برگ را روی صورت مادر کشید، نگاهی به سمت ضریح، انداخت و اشکهایش را در میان پهنای برگ، پنهان کرد.