تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#داستانک» ثبت شده است


دست در دست مادرش، از صحنی به صحن دیگر می‌رفت. مادر مریض بود و توانایی سریع راه رفتن نداشت. مریم تلاش می‌کرد هر قدر که می‌تواند از او مراقبت کند تا زمین نخورد.

دانه های درشت عرق روی پیشانیش سر می‌خوردند. چادرش را با کش محکم کرده بود و با دست دیگرش کودکش را به سینه چسبانده بود.

☘در مچ دستش صندلی تاشو حرم گذاشته و با دستش، دست مادرش را گرفته بود و تلاش می‌کرد آهسته قدم بردارد و جایی پیدا کند تا مادر خسته و ناتوانش بتواند چند دقیقه ای آرام بنشیند و با امام، مناجات کند‌.

اشک در چشمهایش حلقه زد. دلش می‌خواست میان سیل جمعیت برود و سر روی ضریح بگذارد؛ اما مادرش را نمی توانست در شلوغی ببرد.

مادر که دستهای پر و تلاشش برای خدمت به او و حفظ ححابش را دید از ته دل، دعایش کرد: «الهی عاقبت بخیر باشی دخترم.»

☘ مریم خندید.روبه روی حرم، دوزانو نشست اشکش که روی گونه غلطید سلامی داد و به مناجات مشغول شد، میان حال خوش زیارت،
ماشین حمل گل‌های حرم رسید. خوشش نمی آمد جلو برود و درخواست گل کند. خادمین از اصرار مردم برای دریافت گل، خسته و کلافه بودند.

☘نشست و چشمهایش را بست و غرق در فضای حرم شد. ماشین حمل گل از کنارش رد شد. صدای خش چیزی نظرش را جلب کرد، برگی از لابلای گلها در دامنش افتاده بود.

برگ را روی صورت مادر کشید، نگاهی به سمت ضریح، انداخت و اشکهایش را در میان پهنای برگ، پنهان کرد‌.


 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۱۴ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


صدای زیبایِ تلاوتِ حسن، گوش زائران را نوازش می داد. صدایِ بلند مستمعین به الله الله الله ... و احسنت احسنت احسنت... حاکی از به وجد آمدنشان بود.

حرم نورانیت را بر وجود تک تک زائران هدیه داده بود و با صدای زیبای قاریِ کوچک، دل ها پُر از آرامش شده بود. من هم گوشه ای ایستاده بودم و خود را در شعاع پرتوهای پرنور آن تلاوت، قرار داده بودم.

همزمان به چهره معصوم و آرامبخش قاریِ کوچکِ قرآن نگاه می کردم. لب های او که برای تلاوت به حرکت درآمده بود، کلام دلنشین حق را، به گوش بندگانش می فرستاد. چند لحظه ای می شد که، کلام زیبای خالق با صدای خوش او فضای آرام و بانشاطی را در صحن صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه حرم بی بی دو عالم خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها به وجود آورده بود.

صدای زن و شوهری که بر روی فرش های حرم نشسته بودند به گوشم رسید که می گفتند: خوش به حال پدر و مادرش چه فرزند خوبی را تربیت کرده‌اند که در این سن و سال قرآن را به این زیبایی می‌خواند.

چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم با قرآن بیشتر مأنوس شوم و قرائت قرآن را فرا بگیرم، در دل حرف آن ها را تأیید کردم و به یاد حدیثی افتادم که پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم به اُمت خود سفارش می کند، قرآن را به فرزندان خود بیاموزیید. (۱) همان لحظه تصور کردم روزی را که فرزندم بزرگ شده و نور قرآن دل و جان و زبان او را دربرگرفته است. چه رؤیای شیرین و دلچسبی بود.



(۱) پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:أدِّبوا أولادَکُم عَلى ثَلاثِ خِصالٍ : حُبِّ نَبِیِّکُم ، وحُبِّ أهلِ بَیتِهِ ، وعَلى قِراءَةِ القُرآنِ؛ فرزندانتان را به سه خصلت تربیت کنید : محبّت به پیامبرتان ، محبّت به خاندان او ، و قرائت قرآن.

کنز العمّال، ج۱۶، ص۴۵۶، ح۴۵۴٠۹

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


کارد به او می زدی خونش در نمی آمد . اصلاً توقع نداشت همسرش محدثه، بعد از این همه تأکید او بر ارتباط نداشتن با سحر باز امروز اتفاقی او را با سحر دیده باشد.

بعد از اینکه از محدثه علت را می پرسد محدثه رنگش می پرد، عرق شَرم ؛ همچون قطرات دُرُشت باران بر پیشانی اش می نشیند و دستانِ لطیف و ظریفش سرد می شود. با ترس می گوید: باور کن رضا! می خواستم بهت بگم، مجبور شدم باهاش برم بیرون . هر چی هم تماس گرفتم تا بهت اطلاع بدم؛ ولی گوشیت رو جواب ندادی.

رضا به سختی خودش را کنترل کرد. خود را به آغوش پر مهر سخنان اهل بیت علیهم‌السلام سپرد. یادش اُفتاد امروز صبح رادیوی ماشین که روشن بود، مجری برنامه سلام زندگی رادیو معارف، حدیثی زیبا از پیامبر رحمة للعالمینی خواند. همان لحظه آرامش وجودش را فرا گرفت و با خود گفت: با خدا معامله می کنم و می گذرم. چه چیز بهتر از عزّت! منم دوست دارم عزّت نصیبم شود. (۱)



(۱)پیامبر خدا صلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمود:عَلَیکُم بِالعَفوِ ؛ فَإنَّ العَفوَ لا یَزیدُ العَبدَ إلّا عِزّا فَتَعافَوا یُعِزَّکُمُ اللّه؛ بر شما باد گذشت؛ زیرا گذشت، جز بر عزّتِ بنده نمى افزاید. پس، از یکدیگر گذشت کنید تا خداوند ، شما را عزّت بخشد.

الکافی، ج۲، ص۱٠۸، ح۵



 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


عادت نداشت محبت کند. فهیمه به محبت او نیاز داشت، اما حرفی نم‌زد تا اینکه خدا به آنها فرزندی عنایت کرد.

رامین بلد نبود محبت کند. فهیمه بارها و بارها سراغ مشاور رفت تا کمکش کنند. هر بار جواب این بود:«کسی که از پدر و مادرش محبت ندیده است یا بسیار شکننده و جویای محبت می‌شود یا بسیار محکم و بی‌محبت، مثل آهن.»

☘فهیمه نمی‌دانست تا کجا باید بماند تا کجا باید همراهی کند. پاسخ کادو گرفتن‌ها و مراسم برگزار کردن‌هایش، هربار فقط لبخندی بود و تشکری خشک؛ اما فهیمه با زحمت زیاد، با اینکه بعضی وقتها گریه‌اش می‌گرفت، بعضی وقتها ناامید می‌شد، بعضی وقتها حتی فکر ترک خانه به سرش می‌زد، باز پیش رامین ماند.

آنقدر که روزی را دید که اسمی که دوست داشت شوهرش صدایش بزند را روی گوشی او دید. رامین با فرزندشان، آنطور که فهیمه دوست داشت، محبت کر. رامین به عشقش به او اعتراف کرد تا آن روز دوازده سال از تلاش فهیمه گذشته بود.

 

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۵ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

راز زندگی احمد

باورش برایش سخت بود. حقوق او سه برابر احمد بود؛ امّا هر ماه هشتش گره نُهش بود. در حالی که احمد آرامش خاصی داشت و هیچ وقت نِق زدن ها و ناله هایش را ندیده بود. مگر می شود؟! با اینکه تعداد افراد خانواده شان از او بیشتر بود. هر چه فکر می کرد، به عقلش جور در نمی آمد. دوست داشت راز زندگی او را بیابد.

کنار قفسه کتابها، روی صندلی چوبیِ قهوه ایِ سوخته نشسته بود؛ به غصه هایش فکر می کرد. هر وقت مشکلات و سختی ها به او هجوم می آورد، در این اتاق پناه می گرفت. مطالعه او روش خاص به خودش را داشت. یکی از کتاب ها را اتفاقی از قفسه بیرون می آورد. یک صفحه را اتفاقی باز و مطالعه می کرد. همان لحظات کوتاه ، آرامش و لذت خاصی به روح و روانش تزریق می شد.

کتابی برداشت و صفحه را باز کرد حدیثی از رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم توجه اش را به خود جلب کرد:
شخصی از رسولُ اللّهِ صلى الله علیه و آله درباره [آثار] قناعت سؤال کرد ، فرمود : قناعت افزون بر نگهداشت شخصیت و عزّت نفس ، رنج زیاده خواهى و بندگى دنیاپرستان را نیز از دوش انسان بر مى دارد و جز دو کس راه قناعت را نپیماید : آن که بیشتر در پى پاداش اخروى است و بزرگى که خود را از مردم فرومایه دور نگاه مى دارد. (۱)

چند بار حدیث را با دقت خواند. از خوشحالی چشمانش برق می زد، با خود گفت: پس راز زندگیِ آرام دوستم احمد، عمل به این حدیث است.
دوستش را به خوبی می شناخت. قناعت و عزّت نفسِ احمد زبانزد خاص و عام بود.


وقَد سُئل عَن القناعةِ، فَقالَ : القَناعةُ تَجمَعُ إلى صِیانة النَّفسِ وعِزِّ القَدرِ طَرحَ مُؤَنِ الاستکثارِ ، والتَّعبُّدَ لأهلِ الدُّنیا ، ولا یَسلُکُ طَریقَ القَناعةِ إلّا رَجُلان: إمّا مُتَعَلِّلٌ یُریدُ أجر الآخِرةِ ، أو کریمٌ یَتَنَزَّهُ عَن لئام الناسِ.

نثر الدرّ، ج۱، ص۳۶۱
 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۴ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خیلی کوچک بودم. من یکسال داشتم و مهدی، برادرم سه سال داشت. اولین بار بود که من و مهدی زائران کوچکِ آقا علی بن موسی الرضا علیه‌السلام شده بودیم. بعدها که کمی بزرگتر شدیم مادر برایمان جریان آن سال را تعریف کرد.

بابای من شغل آزاد داشت و کارهای ساختمانی انجام می‌داد. آن زمان درآمد بابا به زور زندگیمان را کفایت می‌کرد. کفش ‌های مهدی پاره بود. با همان‌ها به مشهد رفتیم.

یک شب هنگام استراحت در هتل، مامان و بابا با صدای گریه مهدی از خواب بیدار شدند. هرچه سعی کردند او را آرام کنند، نمی‌شد که نمیشد....

مامان و بابا بعد از کلی ناز کشیدن و قربان صدقه رفتن توانستند او را آرام کنند. وقتی کمی آرام شد، از او علت گریه‌هایش را جویا شدند. مهدی با زبان کودکانه خوابی را که دیده بود، تعریف کرد؛
او می‌گفت: خواب دیدم امام رضا برام کتونی سبز آورده.

مامان و بابا گذاشتند به حساب اینکه طفلک‌شان چقدر بابت کفش‌هایش خجالت زده و معذب است. او را با هزار زحمت خواباندند.
صبح برای زیارت به حرم مطهر رفتیم. نیمه شعبان بود و سور و سات جشن مهیا. همینطور که از صحن‌ها می‌گذشتیم، یکی از خدام حرم مطهر صدایمان زد.

وقتی ایستادیم، به طرف ما آمد. منِ یکساله، چادر عربی به سر داشتم. مهدیِ سه ساله لباس ارتشی پوشیده بود. اینگونه توجه خادم را به خود جلب کرده بودیم.

بعد از کلی تعریف و تمجید رو به مهدی گفت: به مناسب نیمه شعبان می‌خواهم به این پسرم هدیه بدهم. او یک جفت کفش کتانی به مهدی هدیه داد.

مامان و بابا با چشمانِ اشکبار داستانِ خوابِ مهدی را برای خادم تعریف کردند. خادم هم به گریه افتاد.

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۰۱ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸مائده در گوشه اتاقش نشسته بود درسهایش را مرور می کرد . چشمش به نوشته ای افتاد ، هر رفتار زشتی که در خودت می بینی باید برای برطرف کردن آن اقدام کنی و تا چند مدت مخالف هوای نفست عمل کنی تا بتوانی بر آن غلبه کنی و موفق شوی. مثلا یکی از صفات  رفتار زشت بد اخلاقی به اهل خانه، محل، بازار و دوست و آشنا است که سبب فشار قبر می گردد.

 🌺مائده به اینجا که رسید، انگار برق او را گرفت، فریاد زد:« خدای من ! الان چه کار کنم ؟ چقدر با خواهر و برادر و مادرم بد اخلاقی کردم سر کوچک ترین چیزی که از برادرم می خواستم با او دعوا کردمو  کتکش زدم ، حالا من گرفتار فشار قبر می شم .» 

☘️مادر از بیرون صدایش را شنید سریع به داخل اتاق مائده آمد: «چیزی شده مائده؟ چرا فریاد می زنی؟ چی دیدی؟»

🌸_بیاید اینجا را بخوانید، بد اخلاقی سبب عذاب و فشار قبر است. وای!  چند روز قبلم سر مسئله که می خواستیم خانه عمو بریم با بابا بحثم شد. 

🌺مائده نمی دانست چه کار کنند.به فکر چاره افتاد. مادرش گفت:«  وقتی پدرت از بیرون اومد  عذر خواهی کن. با هر کی بد رفتاری کردی، برو سراغش معذرت بخواه.» 

☘️مائده سرش را زیر انداخت و رو به مادرش گفت: « اول همه از شما معذرت می خوام، ببخشید.» 

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۳۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺نسیم، نگاهش را به بهار دوخت.بهار دخترکی بود که در خانواده مذهبی بزرگ شده بود وحالا در خیابان کنار نسیم که باهم آشنا شده بودند با چهره ای بی آلایش وآرایش راه می‌رفت.شاد بود.چهره‌ی ساده‌اش به نظر نسیم، بی کلاس می آمد.اما از گفتن هر حرفی ابا داشت.

☘️موقع خداحافظی، بهار او را به خانه‌اش دعوت کرده و حالا نسیم مشغول رنگ و رو بخشیدن به خودش است.در آخرین لحظات که بیرون می‌رود، دستی به روسری زرد و توسی اش کشیده وآن راعقب تر می‌دهد و رژ قرمزش را برای بار چندم روی لبش می‌کشد.و به راه می افتد.

🌼زنگ خانه را که میزند، چیزی نمی‌گذرد که بهار با چادر رنگی در آستانه ی در ظاهر می‌شود، مهمان فقط نسیم است وهمسرش در اتاق نشسته اما آن دو را در نشیمن تنها می‌گذارد.

🌺دهان نسیم پر می‌شود از اینکه بگوید:« بازهم چادر صورت بی آرایش»، که زیبایی چشمهای بهار، نظرش را جلب میکند.آرایش ملایمی که عجیب روی چهره‌ی بهار نشسته.بالاخره طاقت نمی آورد؛:«چه عجب خانوم خانوما، یه رخی نشون دادین و دستی به سر وصورتتون کشیدین!»

☘️بهار که توقع چنین حرفی داشت، بالبخندی گفت:«بله خب شما فکر می‌کنی ما کلا اهلش نیستیم. ما تو خونه ومهمونی بی نامحرم، آرایش می‌کنیم، خوبم تیپ می‌زنیم، اما تو خیابون ولی برای نامحرم دلیلی برای خود نمایی نمی‌بینیم».

🌸نسیم که گیج شده بود گفت :«عجب، خب حالامگه تو این دوره زمونه با یه دونه رژ میشه نظر تا محرم جلب کرد؟مردم دیگه با یه ذره دو ذره آرایش نظرتون جلب نمیشه»

🌺بهار که دیگه نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت:«وا عزیزم چه حرفیه، حرام خرامه دیکه، بلاخره که اضافه تر از طبیعتت، خودتو زیبا کردی تازه الان که این رنگ رژها خیلی جلب توجه می‌کنه ربطی هم به سطح حجاب بقیه نداره»

☘️_واقعا؟ من فکر کردم چون اوضاع جامعه اینطور شده، دیگه قضیه فرق می‌کنه و همینطور که به بهار وزیباییش خیره شده بود، به نگاه های خیره‌ی مردان خیابان به چهره اش فکر می‌کرد.»

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۲۹ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 
 ☁️ابرهای انبوه و تیره بوی باران می دادند. باران که شروع شد، در زیرِ آن قدم می زد و با لذت به صدای آن گوش می داد، با خود به نعمت بی منت خدا که بر همه به طور یکسان بخشیده است، فکر می کرد و در دل خدا را شکر می نمود. در همین افکار بود که با صدای زنگ موبایل رشته افکارش پاره شد. دوستش محسن بود. 
- سلام محسن. جانم کاری داشتی؟ نه محسن همون که گفتم دوست ندارم اسمم باشه. تو چه کار داری همونی که می گم انجام بده! فعلاً یاعلی.
این بچه چقدر سمجه! 

🌼روز افتتاح نمایشگاه رسید. بهترین اختراع از آنِ محمد بود؛ ولی کسی نمی دانست؛ بلکه به اسم گروه در نمایشگاه شرکت داده شده بود. اساتید همگی متعجب بودند که این گروه کوچک و بدون امکانات پیشرفته چه چیزی موجب شده است که اینگونه درخشیدند؟

🌸جایزه برترین اختراع به گروه آن ها تعلق گرفت. محسن با سایر دوستانش در گروه، تصمیم گرفتند جایزه را به محمد تقدیم کنند. محمد به یاد پدر و تلاش خالصانه اش افتاد، درخواست دوستانش را نپذیرفت و پیشنهاد داد با پولِ آن جایزه، برای گروه امکانات پیشرفته ای خریداری کنند.

🌺این روحیه را محمد از پدرش به ارث برده بود. پدر محمد، در زیرزمین خانه شان گمنام و دور از چشم دیگران برای هم صنف های خود وسایلی را اختراع و یا تعمیر می کرد؛ ولی بدون کمترین چشم داشتی به آن ها هدیه می داد.(۱)

☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
   
(۱)قال الامام علی علیه السلام: َ ثمَرَةُ العِلمِ إخلاصُ العَمَلِ     
امام على علیه السلام فرمود: ثمره دانش ، اخلاص در عمل است.

📚 غرر الحکم ، ح۴۶۴۲ ؛ عیون الحکم والمواعظ ، ص۲۰۹ ح۴۲۰۳ 

 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۲۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 
🌺زینب از شدت سر و صدا مثل کلاف در هم پیچیده شده بود، دلش می خواست یک جای دنج و خلوت پیدا کند و مثل ابربهار، های های گریه کند.

 🌸از وضع موجود خسته شده بود، از وقتی به خانه احمد آمده بود، همین آش بود و همین کاسه.  صدای شکستن بشقاب و لیوان ها آهنگ هر روز خانه شان شده بود. کبودی بدنش را زیر لباس های کلفتش پنهان کرده بود. مادر بیچاره صبر کردن را سرلوحه ی زندگیش قرار داده بود . تصمیمش را گرفته بود دیگر بعد از یک عمر زندگی بخاطر دخترش لیلا نمی خواست همه چیز را خراب کند. زینب مثل کوهی مقاوم ایستاده بود تا لیلا در زیر سایه ی او رشد و پرواز کند.  

☘️احمد تا نمی توانست اجاق منقلش را روشن کند آتش خشمش را بر روی زن و بچه روشن می کرد. ذره ذره آب شدن زینب را درست مثل یخ بیرون از یخچال، می شد دید؛ اما او تصمیمش را گرفته بود خودش را فدای لیلا و آبرویش کرده بود. هر چند بدنش کبود شده بود اما او ایستاده بود تا آینده لیلا سیاه و کبود نشود. 

🌺او دست هایش را وقف گره زدن بر روی قالی کرده بود تا شرمنده تهیه امکانات لیلا نشود. زینب مقاوم مثل کوه ایستاده بود مثل کوهی که هیچ چیز به این راحتی نمی توانست در او ‌نفوذ کند.   
 

 

@tanha_rahe_narafte

تعجیل
۲۶ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر