مهربان
🌨صدای باران، از نور گیر آشپزخانه به گوش میرسید.. از گوشه اتاق صدای قل قل سماور بلند بود.
🌺 مریم پشت سرهم سرفه می کرد و می لرزید. معمولاً سرما که میخورد مادر جایش را کنار شومینه پهن میکرد، قلبش تندتند میزد و حال بدش، همه را نگران کرده بود، مادرم که بیشتر از همه نگران مریم بود، با رفت و برگشت به آشپزخانه و دمنوشهای رنگارنگ میخواست او را سرحال کند. او نگران بود وپولی نداشت که مریم را به دکتر ببرد. زنگ خانه به صدا در آمد. عمو حسین بالای سر مریم آمد و با نگرانی پرسید: «چرا این بچه را دکتر نبردی ؟»
😓مادر در یک جمله جواب داد که نشد.... و دستهایش را در هم گره کرد وهیچ نگفت.
🌸عمو حسین دستی روی سر مریم کشید و تب شدید مریم را احساس کرد، با سرعت مریم را در پتو پیچید و به بغل گرفت و به بیمارستان برد، بعد از بستری شدن مریم، مادر را راهی خانه کرد و خودش پیش مریم ماند.
🌺فردای آن روز مریم حالش بهتر شده بود و دکتر اجازه داد، مرخص شود. عمو حسین همه کارهای ترخیص را انجام داد و با مریم به خانه برگشت.
🍃بعد از پیاده کردن مریم به مغازه رفت و با دست پر از میوه و داروهای مریم دوباره پیش آنها رفت.
🌺عموحسین قبل از خداحافظی کردن آرام به مادر گفت: «اگر چیزی نیاز داشتید مدیونی که خبرم نکنی. داداشم خدابیامرز دستش از دنیا کوتاهه ولی من که نمردم.»