تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم باران» ثبت شده است

 

🌨صدای باران، از نور گیر آشپزخانه به گوش می‌رسید.. از گوشه اتاق صدای قل قل سماور  بلند بود.  

🌺 مریم پشت سرهم سرفه  می کرد و می لرزید.  معمولاً سرما که میخورد مادر جایش را کنار شومینه پهن می‌کرد، قلبش تندتند میزد و حال بدش، همه را نگران کرده بود، مادرم که بیشتر از همه نگران مریم بود، با رفت و برگشت به آشپزخانه و دمنوشهای رنگارنگ می‌خواست او را سرحال کند. او نگران بود وپولی نداشت که مریم را به دکتر ببرد. زنگ خانه به صدا در آمد. عمو حسین بالای سر مریم آمد و با نگرانی پرسید: «چرا این بچه را دکتر نبردی ؟»

😓مادر  در یک جمله جواب داد که نشد.... و دستهایش را در هم گره کرد وهیچ نگفت.

🌸عمو حسین دستی روی سر مریم کشید و تب شدید مریم را احساس کرد، با سرعت مریم را در پتو پیچید و به بغل گرفت و به بیمارستان برد، بعد از بستری شدن مریم، مادر را راهی خانه کرد و خودش پیش مریم ماند.

 🌺فردای آن روز مریم حالش بهتر شده بود و دکتر اجازه داد، مرخص شود. عمو حسین همه کارهای ترخیص را انجام داد و با مریم به خانه برگشت.

🍃بعد از پیاده کردن مریم به مغازه رفت و با دست پر از میوه و داروهای مریم دوباره پیش آنها رفت.

🌺عموحسین قبل از خداحافظی کردن آرام به مادر گفت: «اگر چیزی نیاز داشتید مدیونی که خبرم نکنی. داداشم خدابیامرز دستش از دنیا کوتاهه ولی من که نمردم.»

 

صبح طلوع
۲۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

وقتی شب های چله می رسید، او را چشم به راه نمی گذاشتیم. آقاجونم دوست داشتنی بود و کوله باری از قصه های خوشمزه و نمکی داشت.

 

داداش مهدی هم بعد از تعارفات بفرما بفرما گفتن، وارد اتاق می شد و سریع سراغ آقاجون می رفت و با سلام گرم و فشردن دست های پینه بسته آقاجون آنها را بوسه باران می کرد.

 

🌺برای اینکه همه معطل نمانند، سریع می نشست و دو زانو می زد.

همه می‌گفتند که مهدی سوگلی آقاجون است. آخر آقاجون هم، هر وقت  مهدی نبود، سراغش را از همه می گرفت. آقاجون هم که بچه ها از روی پایش تکان نمی خوردند. چون از داستان‌های پیامبر که با بچه ها چگونه بود، برای بچه ها تعریف می کرد.

 

🍀احترام به آقاجون، مهدی را بزرگ کرد و داداش مهدی شد، معلم دوست داشتنی کلاس اولی های محله خودمان.

 

@tanha_rahe_narfte

صبح طلوع
۰۹ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر