تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

قاب دوست داشتنی

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ب.ظ

سلام تابلوی عزیز و دوست داشتنی من
 

من خیلی دوست دارم. آخر خیلی خوشگل و زیبایی! همان روزی که مامان تو را خرید و با مراقبت کامل به خانه مان آوردت، همان موقع لباس مامانم را به دست گرفتم و با اصرار خواستم تا تو را روی دیوار اتاقم نصب کنند؛ اما قبول نکردند.

 
مامان در جوابم لبخندی تحویلم داد و گفت:ای دختر زرنگ من پس تو هم ارزش این تابلو را فهمیدی.
من هم سرم را به تایید تکان دادم. آن موقع سواد بلد نبودم اما رنگ و خطاطی قشنگ توی قاب ات، دلم را برده بود. مامان هم گفت: عزیزم این تابلو باید جایی باشد تا همه هر روز او را ببینند.

- یادت است تابلو جانم. وقتی که جشن الفبای مدرسه را گرفتند، من با ذوق و شوق آمدم پیش باباجونم و به او گفتم که بابایی من همه ی نمراتم عالی شده. پس کادوی من و قول شما چه میشود؟

باباجون هم دست دختر لوسش را گرفت و آورد مقابلت و گفت: اگر دختر ناز من این نوشته ی روی قاب را بخواند، کادویش را برایش میگیرم.


  یک کوچولو سختم بود اما ذوق زده و با چشمایی برق افتاده حرف به حرف ات را کنار هم گذاشتم و خواندم. آنقدر خوشحال شدم که چه نوشته ی زیبایی به رویت نوشته، که حد ندارد. ذوق زده بالا و پایین پریدم و صورتم را به سمت  باباجونم بردم. بابا که دستش را روی سینه اش گذاشته بود همراه من نوشته ات را خواند، تا من را دید زودی بغلم کرد.

 خوشگل عزیز من. می دانم که وقتی مامان نگران می شود، دلش مثل سیر و سرکه می جوشد و مدام توی هال خانه مان راه می رود، پیشت می آید و تو را نگاه می کند و درون دلش یواشکی چیزهایی می گوید. من نمی دانم چه می گوید اما می فهمم که آرامتر می شود.

- امروز من هم مثل مامان آمدم پیشت. آخر یک ذره استرس امتحانم را دارم. درسهایم رو خوب خوب خواندم. الان هم حاضر شدم که با باباجون بروم مدرسه اما توی دلم ، نگرانم. با خودم گفتم اگه بیایم پیشت و مثل مامان با تو حرف بزنم، حتما کارم راه می افتد.
 چقدر خوبه که توی خانه مان  هستی عزیز من.
آخ آخ باباجون صدایم می زند. من باید بروم. باید خداحافظی کنم اما قبلش بگذار مثل باباجون دستم رو بگذارم روی مقنعه ی سفیدم، درست جای قلبم و نوشته ی رویت رو بخونم:

- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان!

 

@tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی