سلام تابلوی عزیز و دوست داشتنی من
من خیلی دوست دارم. آخر خیلی خوشگل و زیبایی! همان روزی که مامان تو را خرید و با مراقبت کامل به خانه مان آوردت، همان موقع لباس مامانم را به دست گرفتم و با اصرار خواستم تا تو را روی دیوار اتاقم نصب کنند؛ اما قبول نکردند.
مامان در جوابم لبخندی تحویلم داد و گفت:ای دختر زرنگ من پس تو هم ارزش این تابلو را فهمیدی.
من هم سرم را به تایید تکان دادم. آن موقع سواد بلد نبودم اما رنگ و خطاطی قشنگ توی قاب ات، دلم را برده بود. مامان هم گفت: عزیزم این تابلو باید جایی باشد تا همه هر روز او را ببینند.
- یادت است تابلو جانم. وقتی که جشن الفبای مدرسه را گرفتند، من با ذوق و شوق آمدم پیش باباجونم و به او گفتم که : بابایی من همه ی نمراتم عالی شده. پس کادوی من و قول شما چه میشود؟
باباجون هم دست دختر لوسش را گرفت و آورد مقابلت و گفت: اگر دختر ناز من این نوشته ی روی قاب را بخواند، کادویش را برایش میگیرم.