تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

دلجویی

سه شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ

مریم روی مبل کنار بخاری مشغول تماشای سریال مورد علاقه اش بود. رضا از حمام بیرون آمد. با حوله آبی رنگش موهایش را خشک کرد. نگاهی به مریم انداخت. او در تلویزیون غرق شده بود. با سرفه ای نمادین اعلام وجود کرد و گفت: مریم خانم نمی خواهد چایی دبشی به ما بدهد؟

مریم از جا پرید. به پشت سر برگشت. رضا روبرویش ایستاده بود. با لبخند گفت: عافیت باشد رضا جان، سشوار را گذاشتم روی میز داخل اتاق تا سرت را خشک می کنی، من هم برایت چای می ریزم.

مریم سینی چای را روی میز گذاشت. کنار رضا نشست. رضا دست مریم را درون دستش گرفت و گفت: عزیزم چه کارها کرده ای؟ حوصله ات سر نرفت؟

سرگرم کارهای خانه که باشم زمان زود می گذرد. مریم مکثی کرد. ابروهایش را در هم کشید و ادامه داد: تازه مادر جانتان هم امروز یک ساعتی  پای تلفن اوقات شریفمان را شیرین کردند.

صورت رضا درهم رفت. دست روی ریش های کوتاهش کشید. گفت: چیزی شده؟ مادرم حرفی زده است ؟

حرف های مادرشوهر یکی پس از دیگری به ذهن مریم می آمد. اشک درون چشمانش حلقه زد. با بغض، آب گلویش را قورت داد و گفت:ای آقا جانم اول تا آخرش به من بینوا تیکه پراند. اصلاً امان نمی داد من حرف بزنم. همه اش گلایه می کرد که تقصیر من است شما دیر به دیر به او سر می زنی و جواب تلفن هایش را نمی دهی. می گفت تو پسرم را از من جدا کردی. هر چیزی از دهان مبارکش درآمد نثارم کرد.

رضا با حالت شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: عزیزم شما به دل نگیر، تقصیر من است. امروز دوبار به من زنگ زده بود، از بس درگیر پرونده های شرکت بودم متوجه نشدم. بعد هم که شماره اش را  دیدم، رئیس برای حساب و‌ کتاب صدایم زد. دیگر به کل یادم رفت زنگش بزنم .

مریم گوشه لبش را گزید. دستش را روی صورتش کوبید و گفت: یعنی هنوز به مادرت زنگ نزدی؟ خوب معلوم است بنده خدا چرا ناراحت می شود. گوشیت را بیاورم همین الان زنگش بزن و از او دلجویی کن  و به او بگو  حتماً آخر هفته به او سر می زنیم.

واقعا شرمنده ات شدم عزیزم من را حلال کن.

 

 

@tanha_rahe_narafte

۹۹/۱۱/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
تنها راه نرفته

داستانک

دلجویی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی