مریم روی مبل کنار بخاری مشغول تماشای سریال مورد علاقه اش بود. رضا از حمام بیرون آمد. با حوله آبی رنگش موهایش را خشک کرد. نگاهی به مریم انداخت. او در تلویزیون غرق شده بود. با سرفه ای نمادین اعلام وجود کرد و گفت: مریم خانم نمی خواهد چایی دبشی به ما بدهد؟
مریم از جا پرید. به پشت سر برگشت. رضا روبرویش ایستاده بود. با لبخند گفت: عافیت باشد رضا جان، سشوار را گذاشتم روی میز داخل اتاق تا سرت را خشک می کنی، من هم برایت چای می ریزم.
مریم سینی چای را روی میز گذاشت. کنار رضا نشست. رضا دست مریم را درون دستش گرفت و گفت: عزیزم چه کارها کرده ای؟ حوصله ات سر نرفت؟
سرگرم کارهای خانه که باشم زمان زود می گذرد. مریم مکثی کرد. ابروهایش را در هم کشید و ادامه داد: تازه مادر جانتان هم امروز یک ساعتی پای تلفن اوقات شریفمان را شیرین کردند.