آب
🍃از آسمان آتش میبارید.هوا هرلحظه داغ و داغ تر می شد. راحله کنارم نشسته بود. از شدت تشنگی، حرفمان نمی آمد. بچههای کوچک تر روی زمین خوابیده بودند.تشنگی امانشان را بریده بود.
💫_تو نمیخوابی فاطمه؟
🌾_چی؟
🍃_میگم روی زمین نمیخوابی؟روی شن ها!
💫_نه. فعلا دارم تحمل میکنم.
🌾ناگهان بغضم ترکید.گریه میکردم؛ اما خبری از اشک نبود. دو ساعت پیش پیکر پدرم را دیده بودم. قرار نبود، ببینم؛ اما دیدم.خودم دیدم.دیدم امام خون صورتش را پاک کرد.دیدم که پارچه ای روی سرش کشید. دیدم که دیگر پدرم نبود.
🍃_کاش منم میتونستم برم باهاش...
🍀_با کی؟
🍁_با بابام.حیف که نمیشه.
💫_چرا نشه؟
🍃گریه ام نگذاشت جوابش را بدهم. او هم برادرش را از دست داده بود؛ اما من از او کوچک تر بودم و کم طاقت تر. بیست سالش بود و پنج سال از من بزرگ تر.
از بیرون خیمه صدای دادوشیون می آمد. از جا برخواستم.لباسم را گرفت.
🍃_نرو فاطمه! اونجا چیزی برای دیدن وجود نداره. اگه هم وجود داشته باشه تو طاقتشو نداری، پس بشین!
🍀لب هایم به هم چسبیده بود، به زور جوابش را دادم.
✨_میخوام برم پیش مامانم. شاید یه کم آب ذخیره کرده باشه.
☘️_چی میگی؟! اگه آب داشت که تا حالا بهمون داده بود.مگه نمیدونه داریم از تشنگی میمیریم؟!
🌾جمله آخرش، بغض غلیظی داشت. جوابش را ندادم. از خیمه بیرون رفتم. از کنار خیمه ها رد میشدم که کمتر زیر آفتاب باشم؛ گرچه عملا سایه ای وجود نداشت! داشتم میرفتم به سمت خیمه های شرقی. خیمه خودمان آنجا بود. سر راه، مادرم را دیدم که داشت برمیگشت.
💫_کجا بودی مامان؟
🍃_خیمه خودمون.
⚡️زدم زیر گریه. از همان گریه های بدون اشک!
🍃سرم را در دامان گرفت.
✨_خیلی تشنه ته؟
🌾_مهم نیست.من دیگه نمیخوام زنده باشم.
☘️مادرم چیزی نگفت. فقط یک جمله گفت: «عمو عباس میاد...»
💫_اگه نیومد چی؟
🌾_میاد.
🍂مادر دستم را گرفت و مرا به خیمه ام برگرداند و گفت منتظر عمو بمانم. هنوز داشت صحبت میکرد که ناگهان همهمهای از بیرون گوش هامان را پرکرد. طوری که حتی بچه ها هم از جا برخواستند. مادرم بلند شد و پرده خیمه را کنار زد. لحظه ای بیرون را نگریست و دوباره به طرفمان روی برگرداند.
🎋_بچه ها بیرون نیایین.همین جا بمونین. فاطمه، مراقب بچه ها باش.راحله حواست باشه؛ من الان میام.
🍃_عمو عباس اومده؟!
ادامه دارد...