تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

🌾بند هفت زندان قصر بود با سه سال سابقه. برای خودش سابقه داری بود. تازه واردها شبها روی زمین می خوابیدند و قدیمی ها روی تخت. عبد الله تخت طبقه سوم بود. روزها همان بالا می‌نشست و کتاب می خواند.

🌺اما شبها جایش را به یکی از تازه وارد‌ها می‌داد. می‌خواست وقتی برای نماز شب بلند می‌شود سرو صدایش بقیه را اذیت نکند.

📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۳

 

صبح طلوع
۱۷ تیر ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷خوب دقّت کنید و عمیق بیندیشید که چه کسانی به فکر شما هستند و برای ترقی روح و جسم‌تان تلاش می‌کنند؟
کی‌ها دوست‌تان دارند؟ و برای کی‌ها مهم نیستید؟

«إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا»؛سرپرست و ولیّ شما،تنها خداست و پیامبر او و آنها که ایمان آورده‌اند»
(سوره‌ی مائده،آیه‌ی ۵۵)

🌾بله تنها خدا و فرستاده‌های برحقش هستند برای اوج گرفتن شما می‌کوشند و دوستتان دارند تا از خاک ذلت به اوج عزت بکشانندتان.

🌺با دوستان خدا، دوست شوید و با دشمنانش دشمن، تا سعادت دنیا و آخرتتان را تضمین کنید.

صبح طلوع
۱۷ تیر ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾هوا شرجی بود.حس گرمازدگی داشتم. اما بدتر از آن اضطرابی بود که به جانم چنگ می انداخت. عملی شدن خطبه غدیر بدترین اتفاق ممکن بود!

🌺اگر علی حکومت را به دست می‌گرفت نه من و نه هیچ یک از ثروتمندان مدینه نمی‌توانستیم جایگاه قبلی خود را در بین مردم حفظ کنیم.

☘️من علی را می‌شناختم؛ در قاطعیت بی‌نظیر بود. از چیزی نمی‌ترسید و کسی نمی‌توانست مانع راهش شود. باید فکری می‌کردیم. پس از اتمام خطبه پیامبر و شروع همهمه مردم، ابوسعید به سمتم آمد و شروع کرد به پرسش هایی که هرلحظه بر اضطرابم می افزود: «تو چه فکر میکنی ابن وهب؟»

🎋_چه بگویم؟!فکر میکنم همه چیز تمام شده.به نظرم دیگر....

⚡️_اما من اینطور فکر نمیکنم!

🍃_منظورت چیست؟

🌱_علی که حالا خلیفه نشده! بعد از اینکه پیامبر رحلت کند قرار است حکومت کند.

☘️_خب که چه؟!

🌸_یعنی نمی‌دانی که چه؟! آن زمان پیامبر بین ما نخواهد بود.

🍁من دیگر حرفی نزدم. ابوسعید چشمکی زد و از من دور شد. زیر سایه درختی پناه گرفتم. گرما قابل تحمل نبود؛ اما اضطرابی که در جان داشتم کمی فروکش کرد. صدای بخ بخ یا علی بلند بود. من نیز مجبور بودم برای عرض تبریک نزد علی بروم.


 

صبح طلوع
۱۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃یک روز مانده بود به عملیات بیت المقدس. شهید محمد جعفر نصر اصفهانی رفته بود حمام برای غسل شهادت. آمد گردان با هم،  هم صحبت شدیم و آخر سر رساندمش.

🌺 تا حرکت کردیم گفت: «روضه حضرت زهرا  بخوان. تا شروع کردم حالش بارانی بارانی بود.»
خواست پیاده شود گفت: «اگر من شهید شدم، روز قیامت شهادت بده که من برای حضرت زهرا (س) گریه کردم.»

راوی: غلام رضا رمضانی

📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، خاطره ۶ به نقل از کتاب راز شکست قله سپید، ص ۱۲۶


 

صبح طلوع
۱۶ تیر ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾ندای من کُنتُ مولاه را می‌شنوی؟ انگار خبر تازه‌ای تیتر رسانه‌های کائنات شده، برخیزید و آماده‌ی پذیرفتن آگهی شوید نکند خواب غفلت بر شما چیره شود و ماجرا را نشنیده بگیرید!

🌺هر که من مولای اویم پس علی مولای اوست.

🌾چه عباراتی دل‌‌خواه‌تر از این که: آهنگ گوش‌نواز تکمیل دین و نعمت ولایت را دریافت کرده‌ای!

🌹غدیریان مبادا حاضران خبر به این مهمی را به غایبان نرسانده باشند!؟

💫سنگ‌هاى زیربناى اسلام سه چیز است:
نماز،زکات و ولایت که هیچ یک از آنهابدون دیگرى درست نمى‌شود.    امام صادق"ع"

🌺🍃غدیر را دریابیم و جزءِ غدیریان شویم

✨عید پربرکت نعمت امامت و ولایت بر شیعیان حضرت مولا علی"ع" گوارا باد.

صبح طلوع
۱۶ تیر ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوباره موسم شادیِ شیعیان آمد
            پدر بزرگ امام زمان رسید از راه
                             علیرضا خاکساری

🌹مژده‌ ای عاشقان راه ولایت و امامت
خبری مسرّت بخش در گوش‌ها نواخته شده، یک ستاره‌ی پر نور دیگر در حال قدم‌گذاری به آسمان جهان هستی است. خبر کنید زمینیان و ملکوتیان را که در جشن میلادش شادی کنند و بهره‌مند از صفای حضورش شوند.

☀️این خلق برگزیده با وجودش، به محفل دل‌هامان نور و گرما می‌بخشد و سکّان کشتی هدایت را در دست می‌گیرد تا خلق را به ساحل سعادت برساند.

🌺خوش به حال روزگار
چه موجود عزیزی را در آغوش می‌گیرد!

🌸خوش آمد گل و زان خوش‌تر نباشد🌸
 
ولادت دهمین اختر تابناک بر شیفتگان راهش خجسته باد💐

 

 

صبح طلوع
۱۳ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💠لیلا برای اولین دفعه در مسابقه کانالی شرکت کرد. بین او و برنده شدن تنها چند بازدید فاصله داشت، به صفحه گوشی خیره شد، کاغذی از بین سررسیدش کند و اسم افرادی را نوشت که می‌توانستند به او کمک کنند. به امید گرفتن ساعت دیجیتال، بنر را از ادمین کانال گرفت و آن را به دوستانش سپرد. تعداد بازدید بنر در روز پایان مسابقه به بیشترین میزان رسید. بنر را در زمان مقرر به ادمین کانال تحویل داد و قرار شد برای ارسال ساعت، هزینه پستی آن را بپردازد.

 🌾گوشه آشپزخانه روی زمین نشست، دست زیر چانه زد و به این اندیشید که چرا وقتی گفته‌اند شرکت در مسابقه رایگان است، هزینه پستی می‌خواهند بگیرند؟! ساعت دو بعد از ظهر حمید از سر کار به خانه برگشت. بوی غذا در محیط خانه پیچیده بود. حمید و لیلا با کمک همدیگر سفره را وسط آشپزخانه پهن کردند. حمید کنار لیلا نشست، زبانی دور لب چرخاند و با ولع به جان بشقاب عدس‌پلو افتاد، اما لیلا هر چند دقیقه قاشقی از برنج را در دهان می‌گذاشت، به زحمت می‌جوید و به زور فرو می‌داد.

🌷حمید قاشقی را که تا نزدیک دهانش بالا برده بود را همانجا ثابت نگه داشت و زیرچشمی نگاهی به لیلا انداخت. دهان بازش را بست، قاشق را پایین آورد و کنار بشقاب گذاشت. دستی روی سبیل‌های نرم و کوتاهش کشید. ابروهای کم پشتش را بالا انداخت و پرسید: «لیلا خانم، بگو ببینم چی شده که درست غذا نمی‌خوری؟ نکنه چیز میز توش ریختی می‌خوای از شر من خلاص شی؟» و بلند بلند خندید.

🍃گره اخم‌های لیلا بیش از قبل درهم رفت: «بیمزه، اگه چیزی توش ریخته بودم که خودم اصلا نمی‌خوردم.»

🌷حمید گونه برجسته و گوشتی لیلا را گرفت و کشید:« پس زودباش بگو چی شده؟» لیلا دست حمید را پس زد. گونه‌اش را مالید:« اه، دردم اومد، چرا اذیت می‌کنی؟» حمید دستانش را دور بازوهای لیلا گره زد و گونه او را محکم بوسید :«حالا یا بگو چی شده یا کلی بوس بهت شلیک می‌کنم. من آماده شلیکم.»

✨لبان درشت لیلا با لبخند از همدیگر باز شدند:«چشم قربان، من تسلیمم، فقط با این حصار دستات نمتونم نفس بکشم چه برسه حرف بزنم.» حمید لیلا را رها کرد و صاف و دست به سینه نشست. خنده را از روی لبانش جمع کرد و گفت:«خب، بفرما چی شده؟» لبان غنچه شده لیلا کمی به اینطرف و آنطرف چرخید: «یادته گفته بودم یه مسابقه شرکت کردم، الان برنده شدم، ولی...»

💠لبخند دوباره روی لبان حمید نشست :«اه، مبارکا باشه، دیگه ولی و اما و اگر نداره که...» لیلا با چهره‌ای درهم حرف حمید را قطع کرد :«چرا داره، گفتن شرکت تو مسابقه رایگانه، حالا میگن برنده شدی، هزینه ارسال بده.»

🍃حمید دستی به صورت کم مویش کشید و گفت: «خب، گفتن شرکت رایگانه، نگفتن که جایزه رو رایگان ارسال می‌کنن. حالام فدای سرت، مگه هزینه ارسال چقدره؟ از حساب من بکش.» چند روزی گذشت. لیلا مردد بود که هزینه را بپردازد یا نپردازد. وقتی اسکرین پست اولین جوایز را در کانال گذاشتند، لیلا با خودش گفت: «حتما دروغ نیست و راسته، حالا می‌پردازم تا خدا چی بخواد.»

🌾هزینه ارسال را از حساب حمید کشید و رسیدش را برای ادمین کانال ارسال کرد. وقتی حمید به خانه برگشت، بدون هیچ حرفی با چهره‌ای درهم فرورفته پرسید: «از حسابم پول کشیدی؟» لیلا با چشمانی گشاد شده، سرش را به نشانه تأیید پایین آورد. صورت و چشمان حمید سرخ شد: «چرا بدون اجازه من از کارتم پول کشیدی؟» اشک در پلک پایینی چشمان درشت لیلا جمع شد، با بغض گفت: «خودت گفته بودی بکش.»

🌷بلندی صدای حمید بالاتر رفت :«من کی گفتم از حسابم پول بکش؟ به هوای اینکه صد تومن ته حسابم مونده، رفتم خرید. حالا که کارت کشیدم میگه؛ موجودی شما کافی نیست.» اشک روی گونه‌های لیلا جاده کشید. آهسته گفت:«خودت برا هزینه پست مسابقه گفتی از حسابت بکشم.»

_باید با من هماهنگ می‌کردی. میدونستی که کمتر پنجاه تومن بکشی، پیامش برام نمیاد.

🌺لیلا جواب دادن را بی‌فایده دید. عذرخواهی کرد و ساکت روی مبل گوشه پذیرایی نشست. چند ساعت بعد نزدیک غروب آفتاب، حمید کنار او نشست. صورتش را بوسید: «هر وقت خواستی پول از حسابم بکشی، بهم اطلاع بده، حساب آبروی منم بکن. حالا لباساتو بپوش بریم بیرون.»

🍃لیلا لباس‌هایش را پوشید و همراه حمید بیرون رفتند. او چند هفته پیام‌های کانال را دنبال کرد و از ادمین‌های کانال پیگیر جایزه‌اش شد، اما بالاخره یک روز وقتی مخاطب‌ها و کانال‌ها را چک می‌کرد، هیچ اثری از کانال ندید و در پروفایل تمام ادمین‌های کانال نوشته شده بود: «حساب کاربری حذف شده.»

#داستان
به قلم صدف

 

صبح طلوع
۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌾امروز می‌خواهیم توصیه کنیم؛ خجالت نکشید.

🌷می‌خواهیم بگوییم:
خانوم‌ها،
آقایان،
همسران عزیز
از ابراز محبت به همدیگه خجالت نکشید.
خانوم‌ها از ابراز نیاز به همسرتون، با زبان و لحن خوش، خجالت نکشید.  

 

 

صبح طلوع
۰۹ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💠کسروی با جمع کردن مریدانی کلوپ باهماد آزادگان را پاتوق خود کرده بود. با تأسیس فرقه پاکدینی، پیامبر خود خوانده آنها شده بود. قرآن و مفاتیح را می سوزاندند و به امام صادق (ع) جسارت می‌کردند.

🌾ساعت دو بعد از ظهر بود. سید تک و تنها وارد کلوپ شد. داور مسابقه والیبال را از روی چارپایه داوری پایین آورد و شروع به صحبت کرد: «من آمده ام تا از نزدیک با شما صحبت کنم. اگر بر این گمان هستید که من در اشتباهم و سخن کسروی حق است بیایید و به گفتارم اعتراض کنید و اگر او در اشتباه باشد، سعی می کنیم آگاهش کنیم.»

🍃مباحثه و گفتگو تا ساعت ۷ بعد از ظهر ادامه پیدا کرد. این بحث ها تا دو ماه ادامه یافت. تنها ترین کسی که به آئین پاک دینی معتقد مانده بود، خود کسوری بود.

📚کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۱۷

#سیره‌_شهدا
#شهید‌_سید‌مجتبی‌_نواب‌صفوی
عکس نوشته حلما

صبح طلوع
۰۹ تیر ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃از آسمان که به پایین نگاه کنی هرچی که بالا میری کم کم دیگه آدم ها رو نمیبینی!
 بالاتر که میری خونه ات رو هم نمیبینی باز وقتی بالا میری کل اون شهر به شکل یک نقطه کوچیک در میاد..
چی موند!؟ جز یک نقطه از کل شهر..

🌾وقتی از این دنیا بری همه اش محو میشه هیچی نمیمونه!
از جسم مادی تو، زندگی مادی تو، چیزی نمیمونه؛ و تنها چیزی که میمونه خودتی و اعمال خودت.

🌺پس چه چیزی باعث میشه آنقدر به خودمون مغرور بشیم!؟؟
چه چیزی باعث میشه بیخود خودمون رو صرف کارهای بیهوده کنیم و به دنیای مادی و نفس ببازیم..!؟

🌹یادت باشه تو مالک چیزی هستی که مرگ نتونه از تو بگیره!

صبح طلوع
۰۹ تیر ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر