تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

دختر حضرت امام(رحمه الله علیه) می‌گویند که تا خانم نمی‌آمدند امام(رحمه الله علیه) دست به غذا نمی‌زدند یا اگر مهمان می‌آمد، خودشان می‌رفتند در آشپزخانه کار می‌کردند.

پا به پای آفتاب، ج1،صص92و97


@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۴ دی ۹۹ ، ۰۷:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

جلوی بچه ها ...

 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۴ دی ۹۹ ، ۰۷:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چه زیبا در هم تنیده ای گل سرخم
زیبایی ات نشانه ای است
از زیبایی خدای زیبا آفرینم


 

@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۴ دی ۹۹ ، ۰۷:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

رحلت عالم ربانی و فیلسوف مجاهد و ولایت مدار، آیت‌الله محمد تقی مصباح‌یزدی رحمه الله علیه را در سالروز شهادت سردار شهید قاسم سلیمانی، تسلیت عرض می کنیم

"ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند.

خدمات ایشان در تولید اندیشه‌ی دینی و نگارش کتب راه‌گشا و در تربیت شاگردان ممتاز اثرگذار و حضور انقلابی در همه‌ی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کم‌نظیر است.

پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهد بلند مدت است."

بخشی از پیام تسلیت مقام معظم رهبری دامت برکاته در پی درگذشت آیت‌الله محمدتقی مصباح یزدی رحمه الله علیه در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۳

 


@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۴ دی ۹۹ ، ۰۷:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام بر تو ای بهانه خلقت

مولای خوبم، چند روز قبل که تولد عمه جانتان زینب سلام الله علیها بود، تلنگری بود برایم، زینبی هستی تا امامت را یاری کنی؟
ولایی هستی تا همانند او حامی پیشوایت باشی؟ 
مثل او هستی تا پشت سر ولییت حرکت کنی؟
صادقانه کنار قدم های زینب قدم برخواهی داشت؟ 
می توانی همانند زینب، زینت امامت باشی؟

بهانه هم که نداری او هم معصوم نبود؛ ولی محبوب خدا و عزیز امامش بود
در آخر چیزی که برایم ماند کوهی بود از شرمندگی

مولای مهربانم درست است که نمی توانم همانند او یاریت کنم؛ ولی هستم، امیدوارانه با سماجتی مثال زدنی، شاید همین حسن ظنم عاقبت، دستم را بگیرد و به تو رساند
الهی آمین   

السلام علیک یا داعی الله 


 @tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۳ دی ۹۹ ، ۰۸:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید.  دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟  زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما  لرزید و یک دفعه  داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟!  بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ." 

شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد

به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود.  شیما از تب و سرخی بچه اش  گر گرفت:" برا بچه خودشم  اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد  گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد

قطرات سرم  در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح  چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد

سارا علیدوستی
۱۳ دی ۹۹ ، ۰۸:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

- چرا از من درخواستی نمی کنی؟ خیلی دوست دارم از من خواهشی کنی من درخواست تو را برآورده کنم

-همین که سایه تان بالای سر ماست کافیست

- زهرا جان درخواستی از من بکن تا امروز برایت برآورده کنم

- راستش از خدا حیا می کنم درخواستی از شما داشته باشم و از توانتان خارج باشد، ولی چون خیلی مشتاق هستید اگر توانستید برایمان انار تهیه کنید

در راه بازگشت در مانده ای از گرسنگی ناله می کرد، حضرت از انارهایی که تهیه کرده بود، اناری را برداشت و با دستان مبارکش به او خوراند، اما او دومی و سومی را هم طلب کرد و حضرت همه انارها را به وی عطا کرد.

خداوند راضی به شرمساری علی(علیه السلام) نشد و طبقی از انارهای بهشتی را توسط فرشته ای آسمانی به خانه زهرا او فرو فرستاد تا قبل از علی به خانه برسد.


ریاحین الشریعه ج ۱ ص ۱۴۲


 


@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۳ دی ۹۹ ، ۰۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گوش دادن و اهمیت دادن به نظرات همسر، یکی از علائم اصلی احترام به اوست

همسران باید بتوانند افکارشان را با هم به اشتراک بگذارند، بدون اینکه بترسند یا تردید کنند

اگر به حرفهای همسرتان توجه نکنید و مدام کلامش را قطع کنید یعنی به او بی‌احترامی می‌کنید.


@tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۳ دی ۹۹ ، ۰۸:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با هر زاویه که می نگرم
جز زیبایی چیزی نمی بینم

زاویه نگاهم را ، رو به زیبایی هایت تنظیم کرده ام

وبه خود می بالم که دیدگانم را منور ساختی. ای همه نور و همه جمال

 

 

 @tanha_rahe_narafte

سارا علیدوستی
۱۳ دی ۹۹ ، ۰۸:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... " 

مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر  دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم،  تو دختری...

مریم  دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید

مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان  و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد.  مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت.

سارا علیدوستی
۱۲ دی ۹۹ ، ۰۹:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر