تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

تب

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۴۴ ق.ظ

دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید.  دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟  زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما  لرزید و یک دفعه  داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟!  بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ." 

شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد

به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود.  شیما از تب و سرخی بچه اش  گر گرفت:" برا بچه خودشم  اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد  گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد

قطرات سرم  در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح  چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد

احسان: سلام، کجایین؟ 

شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان."  

احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟

 قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین."  دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند .

شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش."  بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟

شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما  را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن،  پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟

شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:"  می دونی تشنج یعنی چی؟  صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ." 

شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:"  می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... " 

شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند.

 


 @tanha_rahe_narafte

۹۹/۱۰/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
سارا علیدوستی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی