صدای به به و چه چه مهمان ها در کنار صدای بهم خوردن قاشق و چنگال به ظرف های بلوری بلند بود. مدام نگاهم به سفره بود تا کسی وسیله ای از دستش دور نباشد. دیس برنج های قدبلند که زرشک های زعفرانی شده رویش برق میزد را برداشتم و به مهمان هایمان تعارف کردم. شکرخدا همه چی خوب و عالی در حال برگزاری بود. مهمان ها در حین خوردن مشغول تعریف از غذا بودند. در دلم خوشحال شدم و باز هم خدا را شکر گفتم. در همین حال و اوضاع و شلوغی خانه، یاد سفره هایی افتادم که در خانه مان بی تعریف و تشکر جمع میشد. با صدای خواهر شوهرم به خودم آمدم. با لبخند و صدایی پر ناز و کرشمه به سمت شوهرم گفت: وای هزار ماشاءالله خان داداش. دستپخت خانومت حرف نداره. ماشاءالله .
لبخندی زدم. تشکر کردم و گفتم: نوش جونت باشه خواهر. میدونستم زرشک پلو دوست داری و خوشحال میشی.
- وای قربونت بشم.آره خیلی دوست دارم. یه تکه جواهر هستی فریبا جون.
او که ساکت شد دیگران هم لب به تعریف و تمجید باز کردند:
- والا حسابی زحمت کشیدید.
- فریبا جون چکار میکنی اینقدر غذات جا میفته. حرف نداره.