پادکست داستان مادر من را دوست ندارد
🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه میکرد...
پادکست داستان مادر من را دوست ندارد
🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه میکرد...
✳️از این طرف خانه، به آن طرف خانه، راه میرفت. نفس نفس زدنش، به گوشم
میرسید. احتمالاً چهرهاش پر از نگرانی بود و نمی دانست چه کند هرچه بیشتر راه میرفت. اضطرابش بیشتر میشد و نفس هایش بیشتر به شماره می افتاد با سرعتی باور نکردنی به طرف در حرکت کرد...
🍃با نگرانی و دلهره طول و عرض اتاق را بالا و پایین می رفت. هر وقت ذهنش مشغول می شد، این عادت به سراغش می آمد. چند روز قبل که قرار بود وامی برایش جور شود تا سرمایه ای باشد برای کار کردن؛ ولی یکدفعه بانک خبر داد...
🌺دستش را گذاشت تو دست مادر. با هم وارد خانه سادات خانم شدند. داخل اتاق شلوغ بود. به بالا سرش نگاه کرد. سادات خانم جلو آمد. با تک تک خانم ها دیده بوسی کرد. زهرا وسط قدهای بلند و چادرهای بهم پیچیده گم شد...
🍃... چه روزهای شیرینی بود آن روزها، با این حرف های مادر احساس خوشایندی به او دست می داد. وقتی که مادر به زیبایی صدایش می کرد، قند توی دلش آب می شد. دخترکم، نازنینکم ...
📚 پیامبر اعظم(صلی الله علیه و آله و سلم): خَیْرُ اَوْلادِکُمْ اَلْبَناتُ؛ بهترین فرزندان شما دختران هستند.
(مستدرک الوسائل، ج15، ص116، ح17708.)
☀️ نور خورشید، از لابه لای پنجره صورتم را نوازش داد و روشنایی روز را تقدیمم کرد.
🌸 دستهایم را رو به عظمت خداوند بالا میبرم و بلند میگویم؛ خدایا شکرت که به من نفس دوبارهای بخشیدی، برای بودن و رسیدن به آنچه امروز من را به تو نزدیکتر میکند.