تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مناسبتی» ثبت شده است

 

☘️_باید برم بیینم.همین جا بمونین.

خواستم دنبالش بروم که راحله نگذاشت. من را مثل خواهرش می‌دانست و هوایم را داشت؛ اما خب گاهی اوقات هم مثل مادرم میشد و سخت گیری می‌کرد.

⚡️_مادرت گفت نریم بیرون.

🔘_خب شاید عمو اومده!

🍃_صبر داشته باش.شاید خطری اون بیرون باشه.

☘️یکی از بچه ها از جایش برخاست که برود. راحله به طرفش دوید و جلودارش شد. رویم را برگرداندم.

🍂_چرا نمیذاری بریم؟ما تشنه مونه!

💫یحیی که پنج سال بیشتر نداشت با تمام توانش فریاد می‌کشید: «شاید خطری اون بیرون باشه!»

☘️_اگه عمو باشه چی؟!

▪️_اگه عمو باشه ام فاطمه میاد و بهمون خبر میده.

☘️زانو به بغل گرفتم. سر و صدا هنوز قطع نشده بود؛ اما اینبار فرق داشت؛ انگار صدای مادرم هم بود.صدا از راه دوری بود. نوع صدا و همهمه را نمی‌شد تشخیص داد.

✨_نکنه واقعا عمو عباس اومده؟

🍀تا آن لحظه اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم؛ اما حالا پر از انرژی بودم. ناخودآگاه از جایم پریدم و پرده خیمه را کنار زدم. از آنجایی که من ایستاده بودم نمیشد منبع صدا را دید.از پشت خیمه ها راهم را گرفتم که خودم را به حادثه برسانم.

🍁_کجا میری؟

💫_تو هم بیا راحله.فکر کنم عمو عباسه!
بچه ها که انگار از خدایشان بود دنبالم دویدند.

🍁نمی‌دانستم چه شده؛ حتی حدسی هم در ذهن نداشتم. حالا دیگر راحله هم پشت سرم آمده بود.گویا او هم امیدوار بود. امید رسیدن به آب، امید به برگشت عمو!

⚡️_این طرف نیست.باید از اون سمت میرفتیم فاطمه!

🍃چیزی نگفتم. راحله راهش را جدا کرد و از سمت راست خیمه ها رفت.بچه ها هم پشت سرش ریسه شدند.به جز یحیی که هنوز دنبالم می آمد.از شدت تشنگی گریه میکرد؛اما امیدوار بود.

_فاطمه، به نظرت عمو اومده؟

🍁با لبخند جواب یحیی را دادم.از صبح، این اولین باری بود که لبخند می‌زدم.

🌾_فکر می‌کنم اومده باشه.

▪️اشک هایش را پاک کرد و با قدرت بیشتری دنبالم آمد. پنج دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم به خیمه های شمالی. محض احتیاط پشت یکی از خیمه ها پنهان شدیم. سرم را از پشت خیمه بیرون آوردم، امام بود. با چهره ای تکیده و قدی خمیده. به سمت خیمه عمو می‌رفت.حدودا چهل متر با ما فاصله داشت.

🍃_فاطمه چی شد؟عمو اومده؟

🌾یحیی از پشت سر لباسم را می‌کشید.

▪️_صبر کن.

🏴یعنی عمو داخل خیمه اش بود؟....پس چرا صدایمان نکرده بودند که بیاییم برای تقسیم آب؟مگر نه اینکه عمو آمده بود؟کمی خودم را جلو کشیدم که بهتر ببینم.ناگهان ارتفاع خیمه کم شد.کم و کمتر! و امام از خیمه خارج شد؛ با یک عمود!

 

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍁عجب غم سنگینی است غم جدایی خواهر از برادر! این اندوه جانکاه، تمام کائنات را غصه‌دار می‌سازد،چه رسد به دل زینب؛ امّا چه می‌توان کرد باید رفت، باید جنگید تا حق جان بگیرد و منکَر رَخت از جهان بربندد.

🍂 امروز لشکر بی‌شمار دلتنگی بر سرمان سایه افکنده و با هم زمزمه می‌کنیم:
جن و مَلَک بر آدمیان نوحه می‌کنند  
            گویا،عزای اشرف اولاد آدم است
                                 محتشم کاشانی

🖤آری در سوگ بهترین آفریده‌ی خلقت، لباس سیاه بر تن کرده‌ایم تا ارادت قلبی خود را بر برگزیدگان ناب الهی،ابراز داریم.

🏴روز عاشورا بر هواخواهان سیّدالشّهدا و یاران با وفایش،تعزیت و تسلیت باد.🏴

صبح طلوع
۰۶ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃از آسمان آتش می‌بارید.هوا هرلحظه داغ و داغ تر می شد. راحله کنارم نشسته بود. از شدت تشنگی، حرفمان نمی آمد. بچه‌های کوچک تر روی زمین خوابیده بودند.تشنگی امانشان را بریده بود.

💫_تو نمیخوابی فاطمه؟

🌾_چی؟

🍃_می‌گم روی زمین نمی‌خوابی؟روی شن ها!

💫_نه. فعلا دارم تحمل میکنم.

🌾ناگهان بغضم ترکید.گریه می‌کردم؛ اما خبری از اشک نبود. دو ساعت پیش پیکر پدرم را دیده بودم. قرار نبود، ببینم؛ اما دیدم.خودم دیدم.دیدم امام خون صورتش را پاک کرد.دیدم که پارچه ای روی سرش کشید. دیدم که دیگر پدرم نبود.

🍃_کاش منم میتونستم برم باهاش...

🍀_با کی؟

🍁_با بابام.حیف که نمیشه.

💫_چرا نشه؟

🍃گریه ام نگذاشت جوابش را بدهم. او هم برادرش را از دست داده بود؛ اما من از او کوچک تر بودم و کم طاقت تر. بیست سالش بود و پنج سال از من بزرگ تر.
از بیرون خیمه صدای دادوشیون می آمد. از جا برخواستم.لباسم را گرفت.

🍃_نرو فاطمه! اونجا چیزی برای دیدن وجود نداره. اگه هم وجود داشته باشه تو طاقتشو نداری، پس بشین!

🍀لب هایم به هم چسبیده بود، به زور جوابش را دادم.

✨_میخوام برم پیش مامانم. شاید یه کم آب ذخیره کرده باشه.

☘️_چی میگی؟! اگه آب داشت که تا حالا بهمون داده بود.مگه نمیدونه داریم از تشنگی می‌میریم؟!

🌾جمله آخرش، بغض غلیظی داشت. جوابش را ندادم. از خیمه بیرون رفتم. از کنار خیمه ها رد می‌شدم که کمتر زیر آفتاب باشم؛ گرچه عملا سایه ای وجود نداشت! داشتم می‌رفتم به سمت خیمه های شرقی. خیمه خودمان آنجا بود. سر راه، مادرم را دیدم که داشت برمی‌گشت.

💫_کجا بودی مامان؟

🍃_خیمه خودمون.

⚡️زدم زیر گریه. از همان گریه های بدون اشک!

🍃سرم را در دامان گرفت.

✨_خیلی تشنه ته؟

🌾_مهم نیست.من دیگه نمیخوام زنده باشم.

☘️مادرم چیزی نگفت. فقط یک جمله گفت: «عمو عباس میاد...»

💫_اگه نیومد چی؟

🌾_میاد.

🍂مادر دستم را گرفت و مرا به خیمه ام برگرداند و گفت منتظر عمو بمانم. هنوز داشت صحبت می‌کرد که ناگهان همهمه‌ای از بیرون گوش هامان را پرکرد. طوری که حتی بچه ها هم از جا برخواستند. مادرم بلند شد و پرده خیمه را کنار زد. لحظه ای بیرون را نگریست و دوباره به طرفمان روی برگرداند.

🎋_بچه ها بیرون نیایین.همین جا بمونین. فاطمه، مراقب بچه ها باش.راحله حواست باشه؛ من الان میام.

🍃_عمو عباس اومده؟!

ادامه دارد...

 

صبح طلوع
۰۵ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃تاریخ مردان زیادی به خود دیده؛ اما تنها یک مرد است که در اوج عظمت، لحظه‌ای از امام زمان خود پیشی نگرفت و در برابر امر و کلام مولایش چون و چرا نکرد.

🌾حضرت ابوالفضل عباس علیه السلام، عبد صالح خدا بود. او تا آخرین لحظه‌ای که زنده بود، هیچ امان نامه‌ای را از جبهه کفر نپذیرفت و لحظه‌ای جریان کفر نتوانست در او نفوذ کند. ابوالفضل عباس علیه‌السلام وفاداری را به اوج رساند و خود را در راه نگهبانی از دین و ولایت فدا نمود.

🏴شهادت حضرت ابوالفضل علیه السلام تسلیت باد.🏴

 

صبح طلوع
۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️دستانش را در درون آب فرو کرد. لبخند بر لبان رود شکوفه زد. دستان پر از آب ابوالفضل العباس(ع) بالا رفت.

🍁رود بر لب های خشکیده اش خیره شد و گفت: «بنوش علمدار حسین (ع)  گوارای وجودت. می دونی چند روزه که منتظرم دوباره با یارانت بیایی و مشک هاتون را سیراب از وجودم کنید، یارانت را نمی بینم، یعنی...  .»

🌾دستان عباس (ع) در نزدیکی لبانش متوقف شد. رود با تمام وجودش به دستان عباس (ع) چشم دوخت. انگشتانش را از هم فاصله داد. قطرات آب به سر انگشتانش چسبیده بودند. نمی خواستند شرمنده به پیش رود برگردند. با چکیدن اولین قطره ی آب، رود فریاد زد: «بمانید، بمانید. شما باید سیرابش کنید، به گمانم یاری برای مولایمان نمانده که عباس (ع) تنها آمده است.»

☘️با ریخته شدن یکباره ی مشت آب بر سر و رویش، تاب نیاورد و گریست: «آقا جانم بنوش، التماس می کنم آقا بنوش، اگر سیراب شوی بهتر می توانی در رکاب مولایمان شمشیر بزنی و او را در میان درنده خویان یاری کنی. قربان ادبت می دانم، می دانم مولایمان تشنه است و اهل حرم تشنه اند ...  اما نه، چرا باید از شما توقع داشته باشم تا آب بنوشی، تو فرزند همان پدری که  از خود گذشتگی کرد و سه روز روزه هنگام افطار، غذای خود را به مسکین و یتیم و اسیر بخشید اما خودش و  فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) با آب و شکمی گرسنه سر کردند.»

🍃زمزمه عباس (ع) را شنید که گفت: «ای نفس!  از بعد حسین خوار باشی و بعد از او زنده نباشی. این حسین  که بر مرگ وارد شده ولی تو می خواهی آب سرد و گوارا بیاشامی. به خدا سوگند! این از عملکرد دینم نیست.»
 
🍁انعکاس نور خورشید در آب، برق چشمان رقیه را کنار خیمه برای عباس(ع) زنده کرد. چشمانی که به او می گفتند:«  عمو تشنه‌ایم، گریه‌ی علی اصغر را می‌شنوی؟ او هم تشنه است. ما بچه ها منتظریم تا عموی سقایمان برایمان دوباره آب بیاورد. عمو! آب بیاور، ما چشم به راهیم. »

🍃عباس (ع) چشمان ترش را بر روی آب بست و مشک را زیر آب برد. رود با بغض و هول بخشی از خودش را درون مشک فرستاد و گفت: «بروید و لبان چاک چاک از خشکی و گرمای اهل حرم را تر کنید، مبادا قطره ای از شما به هدر رود.» عباس (ع) مشک را بر روی دوش انداخت و سوار بر اسب به طرف خیمه ها حرکت کرد.

🌾رود از اینکه توانسته بود مشک عباس (ع) را پر کند کمی از غم دلش کاسته شد. اما زمانی نگذشت که  صدای ابوالفضل (ع) را شنید : «اى برادر، برادرت را دریاب‏.»

💫رگ هایش جوشید و خروشید. خود را بی مهابا به دیواره رودخانه کوبید و با ناله و گریه گفت: « آقاجان! الهی قربانت بشوم، با تو چه کرده اند که بدین گونه مولایمان را می خوانی؟ آقا! میان حصار و دیوار خاکی گرفتارم ، هرچه خود را بر دیوار می کوبم، نمی تونم از بندشان رها شوم .»

 🍃صداى بلند گریه امام حسین (ع)  که گفت: «پشتم شکست، رشته تدبیر و چاره‏‌ام از هم پاشید... .»  طاقت رود را طاق کرد، بر خود پیچید و با شدت بیشتر خروشید، زجه زنان گفت:« خدایا! مرا بخشکان، برایم ننگ است که سرور دو عالم وخاندانش در کنار من تشنه به شهادت برسند. »

 

صبح طلوع
۰۴ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃صدای زنگ قافله به گوش می‌رسد دل تو دل کسی نیست از هر گوشه و کناری ندای لبیک ای دوست بلند می‌شود، فرمان دوست بر هرچه غیر اوست برتری دارد و اجابت می شود.

🌾عده‌ای سر از پا نمی‌شناسند این دوست کیست که جانها همه پروانه‌وار، پیرامونش می‌چرخند و عاشقانه سر می‌بازند.

💠او فرزند زهراست برای تثبیت حق، قیام کرده و تا پای جان، راهش را ادامه می‌دهد.
خوشا به حال کسانی که در رکابش راه عشق و وصال به معشوق ازلی را طی می‌کنند و هرگز خسته دل و خسته جان نمی‌شوند. بیاییم با حق دوستی و پیروی از راه حقیقت،دِین خود را به یاران عاشورا ادا کنیم.

💫دل هر کس که حسینی ست ز خود بی‌خبر است
کشته‌ی عشق حسین از همه کس زنده‌تر است                        محمدجواد غفورزاده

🏴تسلیت بر دوستداران حضرت امام حسین«ع»🏴

 

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🏴کلیپ یاد قدیم🏴

🖤یاد قدیم افتادم و دلم شکسته...🥺🖤

🏴دهه محرم تسلیت باد🏴

 

صبح طلوع
۳۰ تیر ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️آدم دروغگو و کذاب، مثل چوپان دروغگو تا جایی که جا داشته باشد، پیش می‌رود و بر راست بودن دروغش پافشاری می‌کند؛ حتی وقتی پای مباهله (درخواست لعن و نفرین الهی برای کسی که حق نیست) وسط می‌آید کوتاه نمی‌آید.

🌾درست مثل مسیحی‌ها که بعد مناظره با پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله )  بر حرف کذب و باطل خود ‌پافشاری کردند و پای مباهله کردن را وسط کشیدند به خیال اینکه پیامبر اسلام از حرف حقش کوتاه می‌آید؛ اما وقتی پیامبر اکرم همراه دختر، نو‌ه‌هایش و دامادش امیرمؤمنان که طبق آیه ۶۱ سوره آل عمران نفس و جان پیامبر است؛ روز موعود برای مباهله آمد، آن وقت بود که فهمیدند؛ نه دیگر نمی‌شود فرار رو به جلو کرد و دست را تو‌ رفتند و از محل مباهله فرار کردند.

🌷«فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَکُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَکُمْ وَ أَنفُسَنَا وَ أَنفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّـهِ عَلَی الْکَاذِبِینَ؛بنابراین پس از فرارسیدن علم [وحی] به تو، هرکس درباره او [حضرت عیسی(ع)]، با تو به چالش برخیزد، به او بگو: بیایید تا فرزندانمان و فرزندانتان، و زنانمان و زنانتان، و جان‌هایمان و جان‌هایتان را فراخوانیم. آنگاه (به درگاه خداوند)، زاری [تضرّع] کنیم تا لعنت خداوند را بر دروغ‌گویان نهیم. » (آل‌عمران:۶۱)

🍃🌺روز مباهله گرامی‌باد🌺🍃

 

صبح طلوع
۲۲ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

💫در مغازه ایستاده بود، فریاد می زد: «حراجه، حراج» همه با شنیدن آن جرئت به خرج می‌دادند و داخل مغازه می‌شدند تا چیز با قیمتی را ارزانتر بخرند؛ اما این روز‌ها آدم‌ها نه لباس و اشیاء بلکه زیبایی خود را حراج کرده‌اند.

 🌾خانم‌هایی که اندام و موی زیبای خود را در معرض دید همگان قرار داده‌اند؛ در حقیقت بخشی از وجود خود را حراج چشمان دیگران کرده‌اند. این حرکت پیامی مخابره می‌کند، چه پیامی؟ پیام اینکه من ارزشم همین ظاهرم هست. پیام به خوبی دریافت می‌شود و جواب پیام، به‌به و چه‌چه است؛ اما جواب خیلی سریع تغییر می‌کند و این جواب مخابره می‌شود: «خیلی از تو خوش‌اندامتر، خوش‌چهره‌تر هست.»

🍃به نظرتان بزودی همان خانم برای بیشتر دیده شدن مجبور می‌شود چه کند تا دیده شود؟ بله مجبور؛ نه آزاد، مجبور می‌شود بیشتر آرایش کند و ابرو، چشم، پلک، بینی، لب، گونه و... سایر قسمت‌های بدن خود را به تیغ جراحی بسپارد تا دیده شود و دوباره به‌به و چه‌چه بشنود. کافی است؟ نه؛ دست بالای دست بسیار است؛ دوباره عقب می‌افتد و این دو ماراتن هیچ‌وقت به پایان نمی‌رسد؛ اما جوانی‌اش را در این مسابقه بی‌انتها به پایان خواهد رساند و بعد آن دیگر هیچ ارزشی ندارد چون ارزش انتخابی‌اش ته کشیده و خواهانی ندارد.

صبح طلوع
۲۱ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺بانو تا به حال فکر کردی چرا از میان آفریده‌های هستی بیشتر به کارهای تو اهمیت داده شده است و همواره مورد نقد هستی؟

🌾چون سازنده‌ای و نظم دهنده، لطیفی مثل گل و لایق بهترین صفت‌ها هستی، هم در جامعه و هم در خانه جایگاه ویژه‌ای داری. قدر خود را بدان. اگر تو نباشی کائنات چیزی کم دارد. سعی کن ارزش وجودی خود را حفظ کنی و آن را بازیچه‌ی دست شیطان صفتان نسازی.

🌷دارد متاع عفّت از چار سو خریدار
           بازار خود فروشی این چار سو ندارد
                                صائب تبریزی

💫الماس وجودت را با حجاب زهرا  و زینب گونه‌ات پاسداری کن.

🌺🍃روز حجاب و عفاف بر انسان‌های با عفت و پاک وجود گرامی باد🌺🍃

 

صبح طلوع
۲۱ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر