تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

صدای آه و ناله عبدالله دلش را فشرد . مثل مار به خود می پیچید. دانه های عرق صورتش را خیس کرده بود. حلیمه با دستمال مدام عرق پیشانی فرزندش را پاک می کرد. قلبش مثل تبل بر دیوار سینه اش می کوبید. صدای در چوبی خانه ابروهای درهمش را باز کرد. چشمان نمدارش را پاک کرد.

طبیب عبدالله را معاینه کرد و گفت:« دارویی برایش می نویسم حتما از عطاری تهیه اش کن و گرنه حالش بدتر از این می شه. » طبیب از جایش بلند شد. حلیمه دو سکه ی باقی مانده درون کیسه پول را به طبیب داد.

مریضی و خانه نشینی عبدالله آنها را در مضیقه قرار داده بود. حلیمه هر ماه مقداری پول پس انداز کرده بود که در ایام بیماری عبدالله تمام آن را خرج کرد. دیگ مسی را هم فروخته بود تا هزینه طبیب را بدهد.

نسخه پزشک را مقابل چشمان ریز و گود رفته اش گرفت. صدای آه و ناله عبدالله روحش را می خراشید. دور تا دور اتاق را نگاه کرد. حصیر پاره زیر پایشان قابل فروش نبود. کاسه و بشقاب لب پرشان را هم کسی نمی خرید. چشم هایش با شبنم اشک تر شد. دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. چشمانش به قفل در گره خورد. قفل پولادی سیاه شده مثل طلا درخشید. با دستان لرزانش قفل را باز کرد و به سمت بازار رفت.

بوی داروهای گیاهی مشامش را پر کرد. عطار در حال زیر و رو کردن گل برگ های گل محمدی بود. حلیمه نسخه طبیب را نشان عطار داد،گفت:« هزینه اش چقدر میشه؟» عطار گفت:« هفت درهم.»

حلیمه راهی مغازه قفل فروش در گوشه دیگر بازار شد. صدای قیژ قیژ سوهان بر بدن کلید با صدای حلیمه قطع شد:« این قفل رو چند می خری؟» قفل فروش دست به سبیل هایش کشید. نگاهی به قفل انداخت:« شش درهم بیشتر نمی ارزه.» حلیمه نسخه را میان انگشتان باریک و لرزانش فشرد، گفت:« یِ درهم بیشتر نمی خری؟» قفل فروش به سوهان کشیدن مشغول شد، گفت:« نه.»

حلیمه بغض کرد؛ اما نگذاشت بغضش بترکد. سراغ مغازه ی دیگری رفت و مغازه ی دیگر. هیچکدام بیشتر از شش درهم قفل را نمی خریدند.

تنها راه نرفته
۱۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادرشوهر لیلا لبخند زنان گفت: «یه دکتر درست و حسابی برو، ما که تو خونوادمون نازا و عقیم نداریم، حتما مشکل از توئه.»

لیلا به این نیش و کنایه ها عادت داشت. لبخند ملیحی زد، گفت: «چشم مادر جون پیگیر هستیم. هر چی خدا بخواد.»

یعنی چی هر چه خدا بخواد! شاید خدا نخواد به تو بچه بده؛ یعنی باید پسر من حسرت بچه به دلش بمونه.

لیلا از صراحت لهجه مادرشوهرش ناراحت شد. خواست حرفی بزند که یاد حرف شوهرش افتاد: «مادرم هر چی گفت تو بخاطر من احترامش رو نگه دار و جوابش رو نده.»

آب گلویش را قورت داد گفت: «نه مادر جون إن شاءالله خدا به ما هم نظر می کنه.»

مادرشوهرش ادامه داد:« من که چشمم آب نمیخوره شما بچه دار بشید، شاید شاید ...»

حرفش را نصفه رها کرد و به طرف آشپزخانه رفت.

لیلا خواست بگوید: «شاید چی؟ اینقدر برای ما شاید شاید نکنید. با دیدن عکس شوهرش روی طاقچه، یاد حرف او افتاد: مادرم زبونش تنده ، ولی دل مهربونی داره. حرفاش رو به دل نگیر. بخاطر من احترامش رو نگه دار.»

کمتر از یک سال بعد چشم لیلا به گل روی زهرا کوچولو روشن شد و گوش هایش از صدای فرزندش، پُر.

تنها راه نرفته
۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

برگه ای همراه دستان بزرگی روی میز قرار گرفت. فرشاد سرش را بلند نکرد. آقای فرهمند با برداشتن دستش مثل حلزون ردی از خود بجا گذاشت. روی برگه خیس، نمره های ناپلئونی رژه می رفتند. 8، 10، ... نمره 8 فرشاد را یاد چشم و ابروی درهم گره خورده پدر انداخت. گوشت و استخوان های مدادی اش با یاد فریاد پدر لرزید:" پسره بی عرضه از پسرعمت، احمد یاد بگیر. قدش نصف تو ولی عرضه اش ده برابر تو. " فرشاد دستش را مشت کرد و چشم هایش را بست.

همسن بودن احمد با او کار دستش داده بود. در همه چیز با او مقایسه می شد. همیشه نمره هایش بیست بود. در کارهای خانه و بیرون از خانه به پدر ومادرش کمک می کرد. فرشاد وقتی کاری را انجام نمی داد یا نمره ای کم می آورد،پدر با آوردن اسم احمد و کارهایش او را چه در جمع چه در تنهایی خرد می کرد. جواد با دیدن حرکات و چشم های بسته فرشاد، سقلمه ای به او زد و گفت:" چته پسر؟"

فرشاد دستش را روی کارنامه گذاشت و آن را مچاله کرد. جواد چشمانش گرد شد و سرش را به سمت آقای فرهمند چرخاند. صدای مچاله شدن کاغذ دستش را روی هوا متوقف کرده بود. آقای فرهمند بدون اینکه رویش را برگرداند، گفت:" کارنامه هاتونو بدین پدراتون امضاء کنن و بیارید."

در راه برگشت از مدرسه جواد به فرشاد گفت:" کارنامتو چی کار می کنی؟ " فرشاد دسته کیفش را فشرد :" خودم امضاء می کنم." جواد خیره به نیمرخ پر اخم فرشاد گفت:" می فهمن اونوقت خر بیارو باقالی بارکن. جواب آقا معلم و باباتو باید با هم بدی. بده بابات امضاء کنه فوقش دو تا پس گردنیم می خوری."

فرشاد از جواد فاصله گرفت، گفت:" اگه پس گردنی و کتک مفصلم می زد بهتر از این بود که دم به دقیقه احمد رو بکوبه تو سرم."

هنوز حرف فرشاد تمام نشده بود که احمد را دید. فرشاد زیر لب گفت:" اَکِهی این اینجا چی کار می کنه. " احمد خندان به سمت فرشاد رفت، گفت:" سلام، چندم شدی؟"

تنها راه نرفته
۱۳ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اوایلِ ازدواجمان بود. فکر می کردم اینکه می گویند زن و شوهر مثلِ رفیق می مانند یعنی هر حرفی را می شود به همسرم بگویم. حتی کوچکترین دلخوری‌هایم از خانواده‌ی همسرم را با بدترین حالت به او می گفتم. همیشه انتظار داشتم که او هم هیچی نگوید و همیشه بگوید حق با شماست.

همسرم همیشه موقع درد دل گفتنهایم ساکت بود تا اینکه روزی در مهمانی خانوادگی حسابی از رفتارِ خواهرِ همسرم دلخور شدم. بعد از مهمانی با همسرم در ماشین نشستیم. من گفتم: چرا خواهرت بهم بی احترامی کرد و خنده خنده خواست به همه بفهمونه من شلخته ام.

مرتضی مثل همیشه با آرامش به حرفام گوش داد. وقتی ساکت شدم. گفت: خب مریم جونم آروم شدی؟

گفتم: تا خواهرت ازم معذرت خواهی نکنه، آروم نمیشم.

تنها راه نرفته
۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب های چهارشنبه قرار همیشگی حسین و خانواده اش مسجد جمکران بود. آنها چندین کیلومتر مسیر را به شوق مولایشان صاحب الزمان(عج) طی کردند. نزدیک غروب به قم رسیدند. خیابان های شلوغ را پشت سر گذاشتند تا به نزدیکی های مسجد رسیدند. زهرا به حسین گفت: می خواهم چند تسبیح و مهر بخرم.

حسین نزدیک بازار ماشین را در گوشه ای پارک کرد. زهرا دستان علی را گرفت و وارد بازار شدند. بازار شلوغ بود. مجسمه ها و اجناسی که با رنگ و لعاب تزئین و برق انداخته شده بودند، همه را به سمت خود جذب می کرد. فروشنده ها مردم را با صدای خود به سمت خرید اجناسشان تحریک می کردند. زهرا هرچقدر جلوتر می رفت، مغازه مورد نظرش را نمی دید. مأیوسانه در مسیر برگشت، چشمش به مغازه کوچک و خلوتی در گوشه بازار افتاد. هر سه خوشحال به سویش رفتند. با سلام و احوالپرسی، مشغول برانداز کردن مهر و تسبیح ها شدند. علی با دیدن اسباب بازی ها دهانش باز ماند . ذوق زده از پدر و مادرش جدا شد و به سمت مغازه آنطرف بازار رفت . ناگهان در شلوغی بازار گم شد. دنبال خانمی رفت. فکر می کرد مادرش است. رفت و رفت و دور شد.

تنها راه نرفته
۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

-دوباره که این یه مشت کاغذ رو برداشتی و راه افتادی! خسته نشدی ازین مطب به اون بیمارستان؟

آسمانِ چشمانش، نم باران گرفت. با بغض غریبی گفت: چه کار کنم احمدآقا؟ بچم یه هفته اس نتونسته چیزی بخوره. حرف نمی زنه. زبونش زخمه. می ترسم ...

حالا دیگر نم نم نبود، ناودانی از باران روی گونه های سمانه خانم جاری شد. نگذاشت حرفش تمام شود. همینطور که چادرش را جلوی آینه مرتب می کرد و اشک های چشمانش را پاک، ادامه داد: میگن این دکتر خیلی باسواده. هفته ای یه بار میاد اینجا. توکل بر خدا إن شاءالله جواب بگیریم. قبل ازین که برم دکتر، یه سر می رم امامزاده. نذر می کنم پسرمون خوب شد، یه گوسفند قربونی و بین فقرا تقسیم کنیم. این را گفت و در را بست.

تنها راه نرفته
۰۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از مبل قهوه ای دو نفره روی مبل یک نفره پرید. جیغ کشید. با مجری تلویزیون با صدای بلند شروع به شعر خواندن کرد. روی مبل بالا و پایین پرید. صدای فنرهای مبل بلند شد. مادر اخم هایش را درهم کرد:"بپر پایین بچه."

مینا بالا و پایین پرید. صدای مادر را نشنید. مادر بازوی لاغر مینا را گرفت. او را از مبل پایین آورد. با صدای بلند گفت:" می شینی سرجات و کارتون می بینی."

مینا بغض کرد. با گریه گفت:" حوصلم سل میله، من تنها."

 مادر بدون اینکه به حرف های مینا گوش کند به آشپزخانه رفت. مینا با چشم های غرق در اشک به دامن مادرش نگاه کرد که با هم زدن خورشت تکان می خورد. دست هایش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را روی آنها قرار داد. به تلویزیون خیره شد. خاله بهار  با ببعی حرف می زد و می خندید. مادر پشت سرش روی مبل نشست. مینا گفت:" کاشکی خاله بهار مامانم بود."

مادر از حرف مینا یکه خورد. فکر کرد اشتباه شنیده، از مینا پرسید :" چی گفتی؟" مینا سرش را به سمت مادر چرخاند و گفت:" چلا باهام بازی نمی کنی ، خاله با ببعی بازی می کنه ولی تو همش  میگی،حوصله ندالم. من می خوام بلم پیش خاله."
 

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

صدای سرفه های مادر در اتاق نمور پیچید. زهرا قابلمه روی بخاری را برداشت. دو سیب زمینی درون آن آخرین خوراکشان بود. به مادرش نگاه کرد. زیر پتو مثل کودکی در خود جمع شده بود. پیشرفت سیاهی و گودی پای چشمانش دل او را لرزاند.

سیب زمینی ها را له کرد. سفره خالی از نان را جلوی مادر پهن کرد. مادر، به سختی لقمه ای در دهان گذاشت و آن را فرو داد.  اشک چشمان  زهرا را تار کرد. از کنار سفره بلند شد. مانتوش را پوشید. نمی دانست کجا می تواند برود. ولی تحمل اوضاع برایش غیر ممکن بود.

بعد فوت پدرش، آواره اتاق های اجاره ای شده بودند. مادر با کار در خیاط خانه ها هیچ وقت نگذاشته بود به او سخت بگذرد. چشمان مادر بر اثر کار زیاد روز به روز ضعیف تر شد. با مریض شدن مادر و چند روز سرکار نرفتنش، صاحب خیاط خانه عذرش را خواست.

زهرا در خانه را پشت سرش بست. گره روسری اش را سفت کرد. باد لبه های روسری اش را لرزاند. صبح جمعه بود و کوچه ها خلوت. برگشت و به در پشت سرش نگاه کرد. پانزده سالش بود. کاری بلد نبود. نمی دانست به کجا برود. راه افتاد. روی دیوارها چشمان سیاهش دنبال آگهی ها می دوید. کوچه پس کوچه های محله شان را دور زد تا به خیابان رسید. تمام آنچه خوانده بود به خانمی با سابقه نیاز داشتند. چند زن چادری از کنارش گذشتند. نگاهش به دنبال چادرشان قدم به قدم پیش رفت. بوق و توقف ماشینی روبرویش مانع حرکتش شد.

صدای جوانی را شنید:« بیا بالا.» زهرا به حرفش توجهی نکرد. یک قدم از ماشین فاصله گرفت. ماشین حرکت کرد و دوباره مقابل زهرا متوقف شد. زهرا به ماشین نگاه نکرد؛ ولی راننده ماشین  دست بردار نبود، گفت:« ناز نکن. به ریخت و قیافت نمیاد. پول خوبی بهت می دم.»

تنها راه نرفته
۰۲ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نگاهی گذرا به اتاق انداخت. در کمدِ میثم را باز کرد. همه لباس ها روی زمین ریخت. هر چه به او می گفت: «عزیزم لباس هایت را مرتب در کمد بچین»  گوش نمی داد. پیراهن ها را به چوب لباسی آویزان کرد. وقتی همه لباس ها را  با سلیقه و به صورت جداگانه در کمد چید.

  یاد روزی افتاد که حسن به خواستگاری اش آمده بود. آن شب همسرش با خانواده دقیقا سر وقتی که گفته بودند آمدند. وقتی هم میوه برایش آوردند خیلی با سلیقه پوست کرد و با نظم خاصی در پیش دستی اش گذاشت. به طور منظم برش خورده بودند به تکه های مساوی تا جایی که برادرش که کنار او نشسته بود، از این نظم و دقت او تعجب کرد. رد اتوی لباس هایش کاملا به چشم می آمد و ذره ای جا به جا نبود. با یادآوری این خاطره با خودش فکر کرد: میثم به چه کسی رفته است؟ نه من بی نظم هستم نه سرهنگ.

  همسرش بعد از گذشت بیست سال مثل روز خواستگاری منظم و مرتب بود.

چند شب قبل همسرش به او گفته بود: من سرهنگ مملکت قِلِق همه را به دست آوردم، مگر بچه خودم را .


تنها راه نرفته
۱۲ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صدای به به و چه چه مهمان ها در کنار صدای بهم خوردن قاشق و چنگال به ظرف های بلوری بلند بود. مدام نگاهم به سفره بود تا کسی وسیله ای از دستش دور نباشد. دیس برنج های قدبلند که زرشک های زعفرانی شده رویش برق میزد را برداشتم و به مهمان هایمان تعارف کردم. شکرخدا همه چی خوب و عالی در حال برگزاری بود. مهمان ها در حین خوردن مشغول تعریف از غذا بودند. در دلم خوشحال شدم و باز هم خدا را شکر گفتم. در همین حال و اوضاع و شلوغی خانه، یاد سفره هایی افتادم که در خانه مان بی تعریف و تشکر جمع میشد. با صدای خواهر شوهرم به خودم آمدم. با لبخند و صدایی پر ناز و کرشمه به سمت شوهرم گفت: وای هزار ماشاءالله خان داداش. دستپخت خانومت حرف نداره. ماشاءالله .

لبخندی زدم. تشکر کردم و گفتم: نوش جونت باشه خواهر. میدونستم زرشک پلو دوست داری و خوشحال میشی.

- وای قربونت بشم.آره خیلی دوست دارم. یه تکه جواهر هستی فریبا جون.

او که ساکت شد دیگران هم لب به تعریف و تمجید باز کردند:

- والا حسابی زحمت کشیدید.

- فریبا جون چکار میکنی اینقدر غذات جا میفته. حرف نداره.


تنها راه نرفته
۰۹ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر