تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

🌸نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم  روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند.

🍃سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید،  بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... »

🌺سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند.

🍃سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمی خوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش می‌دادم، حالا می خوای چی کار کنی  که  بلندم کردی؟»

🌸 سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: « بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: « این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم می چسبه.»

🍃وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت.

🌺عضله پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا می پاشید، جلو چشم هایش نقش بست.

صبح طلوع
۲۳ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه میشود دروغ گفت و نه میشود جواب راست داد. راست بگویی هزار مساله ی دیگر پیش میاید و دروغ هم بخواهی بگویی امر خدایت را پشت گوش انداخته و ارزش های خودت را زیر پا گذاشته ای.

 

همیشه حرصم در می آمد از این دست سوالات و فضولی ها که پرسیدنش راحت و جواب دادنش مثل یک کوه است. آخر به ما چه مربوط؟ حالا بدانیم چه میشود؟ که چه ؟ من خودم گاهی به این جزییات رفتارها فکر نمیکردم و برایم مهم نبود، اما گاهی بعضی از این دست سوال ها عواطف زنانه ام را غلیان میداد و کافی بود تا من را تنها گیر بیاورد، آنگاه چندین ساعت من را در یک حرف و یک رفتار و علت و معلول و چراهایش غرق میکرد.

 

این دفعه دیگر تصمیم گرفتم از این سوراخ گزیده نشوم و به نحوی از دست این سوالهای بیخود دوری کنم و جوابشان را ندهم و البته که در این حین باید احترام بزرگترهای فامیل را هم رعایت میکردم تا بهشان برنخورد.

 

مثلاً مهمانی شبنم دخترخاله ام، سریع بعد صرف شام به کمک میزبان و  آشپزخانه‌ی آشفته و شلوغش شتافتم. بند های پیشبند آشپزخانه را به پشت کمرم گره کردم و پای سینک ظرف شویی ایستادم. تا کمتر در معرض پرسش های دیگران باشم ولی متاسفانه موقعیتش پیش آمد. خاله جان که داشت دیس های چرب و چیلی را به من میداد تا کف مالی کنم، درست همان موقع پرسید: «راستی بهاره جون دیدم خواهرشوهرت اون شب بهت چپ چپ نگاه کرد، چیزی شده بود عزیزم؟ »

 

چشمان درشت شده و ابروهای بالا رفته ام را با لبخندی همراه کردم و گفتم: «نه خاله جون. قصد و غرضی نداشته شاید زاویه اش با شما بد بوده و شما اینجوری متوجه شدید.»

 

و یا آن عصر که به دیدنی مادربزرگم رفته بودم، بنده خدا از بس که نگران ماست برگشت و به من گفت:«الهی دخترم. لابد حرف و حدیث از قوم شوهر میشنوی و خیلی حرص میخوری که اینقدر لاغر شدی!»

 

حتی آن روز تولد دختر دایی ام که به خانه شان رفتم، از بس که بساط حرف و غیبت در میان چایی و کیک خوردن مهیا بود، برای فرار از ترکش های بحث و تله های سوالات به سراغ بچه ها رفتم و به آنها پناه بردم. با کمک بچه ها طناب ورزشی رنگی را از میان سبد بزرگ اسباب بازی ها پیدا کردیم و مسابقات جام طناب کشی را با حضور مادرها برگزار کردیم. خنده و تشویق جای سوالها و حرفها و غیبت هارا گرفته بود.

 

گاهی چاره ای نیست. نه میشود دروغ گفت و نه میشود راست

 

 

@tanha_rahe_narfte

 

شاهد ..
۱۲ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

📖می‌گفت :«پسرم را گذاشته ام حفظ قرآن

همین طور که با آب و تاب و ذوق از حافظه‌ی پسرش که بالاتر ازسطح انتظار مربی  بود، تعریف می‌کرد، پسرک عصبانی از اتاق بیرون آمد.

 

🌺خواستم دستی روی موهای زیبایش بکشم و تشویقش کنم، اما عصبانی تر از این حرف ها بود.

تا آمدم چیزی بگویم، داد زد:«چرا من باید قرآن حفظ کنم؟ الان می‌خواهم بروم با سینا بازی کنم . خوش به‌ حال سینا . نه قرآن حفظ می‌کند، نه مادرش از این مامانهاست که نگذارد بازی کند... .»

 

ناخودآگاه اشک هایش روی گونه های کوچکش چکید.کمی که عصبانیتش خوابید، در آغوش گرفتمش و گفتم:«عزیزم تو هم مجبور نیستی قرآن حفظ کنی؛ فقط هر موقع حال داشتی، قرآن را بخوان اگر دوست داشتی حفظ کن، دوست هم نداشتی، عیب ندارد.»

 

🍀گفت:«خاله به خدا دوست دارم، اما از دست مامان و مربی‌مان دیوانه شدم. خیلی زیاد است.»

نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم:«نگران نباش، اصلا اگر خواستی مؤسسه هم نرو. خودت حفظ کن. مامان هم قول می‌دهد اذیتت نکند.»

با ترس و لرز نگاهی به چهره‌ی برافروخته ی مادرش انداخت و گفت:« آره مامان. قول می دی؟به خدا سرم داره میتّرکه

 

خواهرم گیج و مات، به من نگاهی انداخت و باشدی گفت.

 

@tanha_rahe_narfte

میرآفتاب
۱۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸به قول بچه ها، تازه قاطی مرغ ها شده بود. با این که سنی نداشت، یک ماهی می شد که با توکل برخدا طنین شیرین «النکاح سنتی» را در خانه پدربزرگ با هلهله خاله و عمه و ... درهم آمیخت تا آهنگ دلدادی اش را برای عروس خانم بنوازد.

 

🍃محمدآقا یک زندگی عاشقانه را تصور کرده بود و رؤیای لیلی و مجنون را در سر می پروراند. اما بعد از ازدواج کم کم احساس کرد زندگی در واقعیت، با آن چه در خواب و خیال برای خودش بافته، فرق دارد. محبوبه را خیلی دوست داشت. اما انگار راه و رسم ارتباط با زنان را نمی دانست. تقصیری هم نداشت. هر دو سنشان کم بود و تا راه بالا و پایین زندگی را یاد بگیرند، طول می کشید.

 

🌺یک شب، محمدآقا زیر سقف آسمان که لحاف پرستاره را روی سر شهر کشیده بود، در موسیقی جیرجیرک¬های حیاط کوچکشان، بساط چای را به پا کرد و محبوبه را با یک شب نشینی ساده، غافلگیر کرد.

 

🍃آلبوم عکس های خانه پدری را به امانت گرفته بود تا با مرور خاطراتش، ساعت خوشی را کنار همسرش بگذراند. چشمان ذوق زده محبوبه آینه احساس درونی اش بود. همان طور که آلبوم را ورق می زد، عکسی وسط شلوغی صفحه، دستور ایست را برای انگشتان محبوبه صادر کرد.

صبح طلوع
۱۰ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸مرضیه برای آخرین بار به سفره هفت سین  گوشه اتاق نگاهی انداخت. در ساختمان را بست. نفس عمیقی کشید.  بوی شب بوهای دور حوض در مشامش پیچید؛ مثل پروانه  به سمتشان پر کشید. پاشیدن چیزی به سمتش باعث شد چشمهایش را ببندد و جیغ بزند. صدای قهقهه حمید در گوشش پیچید.

 

🍃مرضیه فکش را بر هم فشرد و شب بو را از یاد برد. دستانش را زیر آب زد و به حمید آب پاشید. مرضیه با خنده فرار کرد و حمید دنبالش دوید.  جیغ و خنده آنها تمام فضای حیاط را پر کرد.

 

🌺مادر با صدای بلند گفت: «بچه ها! آماده اید؟»   مادر و پدر لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتند. بعد از چند سال  همه چیز مهیا شده بود تا به سفر بروند. حمید و مرضیه با صورت های گل انداخته و نفس زنان به سمت ماشین رفتند.

 

🍃صدای زنگ در خانه، همه را متوقف کرد. حمید  به سمت در دوید. صورت خندان و پرچین پدربزرگ از پشت در نمایان شد. مادر بزرگ با عصا و دست لرزان پشت سر پدربزرگ وارد حیاط شد.

 

🌸مادر گفت:« چه بی خبر از روستا اومدند؟ »

 

🍃مرضیه با اخم  گفت:« بهشون بگید ما می خواهیم سفر بریم.»

صبح طلوع
۰۵ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تابش پرتوهای طلایی نور خورشید از آن سوی پنجره صورتش را نوازش کرد. چشمان خواب آلود و خمارش را تا نیمه باز کرد و مژگان سیاه و بلندش را از آغوش یکدیگر بیرون آورد. لحظاتی با حالت سردرگمی و گنگ به آن سوی پنجره نگاه کرد. یکدفعه از جایش پرید و به دیوار بالای سرش نگاهی انداخت. عقربه های ساعت نشان می داد چند ساعتی است که پدر به سرکار رفته است؛ پس بهترین فرصت برای پیاده کردن نقشه اش بود. کوله پشتی اش را برداشت و وسایل ضرروی و کم حجمی داخل آن گذاشت تا کسی به او شک نکند. برای شستن دست و صورت خود، از اتاق بیرون رفت در آینه نگاهی به خود کرد رگه هایی از تردید به جانش افتاده بود با خود گفت: « آیا راه دیگری برایم نمانده است؟»

 

حرف هایِ دیشب زن بابایش مثل تازیانه های آتشین به پیکر نحیفش فرود می آمد. عین آدمی می ماند که بی هوا مشتی خورده و گیج شده باشد. دیگر از این همه آزار و اذیت خسته شده و طاقتش را از دست داده بود. دیشب تصمیم بزرگی گرفت. از ته قلب آهی کشید و با خود گفت: « باید از خانه فرار کنم این بهترین کار است.»

 

بعد از آن ماجرا سردرد شدیدی به سراغش آمد انگار کسی با مشت به سرش بکوبد که با هر ضربه آن سرش تیر می کشید. خود را روی تخت انداخت و با دستانش متکا را بر روی سرش محکم فشار داد. به خاطرات چند سال قبل، زمانی که مادرش زنده بود رفت. آن زمان چه زندگی شیرینی داشتند! دختر ته تغاری و دُردانه بابایش بود؛امّا آن بیماری لعنتی مادرش را از او گرفت، از وقتی هم که پدرش مجددا ازدواج کرده بود، زن بابایش به علت محبت زیاد پدر، به او حسادت می کرد.

 

 به  صورتش مقداری آب پاشید افکارش پاره شد. مقداری صبحانه خورد با احتیاط کوله پشتی اش را برداشت به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کرد. وارد خیابان اصلی شد، با دیدن گنبد فیروزه ای رنگِ مسجد با مناره های سر به فلک کشیده اش روح و جانش تازه شد. نور امیدی به دلش نشست. دلش هوای دوستان مسجدی و زینب سادات را کرد. به سمت خانه آرامشش پا تند کرد و به در مسجد که رسید، دلش را به یاری صاحب خانه گره زد. دلش همچون سُفال شکسته ای به یاد او شکست و فواره اشک همچون سیلی بر گونه هایش جاری شد.

افراگل
۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

جواد کلید را داخل قفل در گذاشت،  نفس عمیقی کشید. به در خیره شد. دلش نمی خواست وارد خانه شود. پاهایش در کفش مثل تخم مرغ در حال آب پز شدن بود.  کلید را در قفل آرام چرخاند. نور  قبل از او به درون خانه قدم گذاشت.

 

به آشپزخانه سرد و تاریک سرک کشید. روبروی تلویزیون نشست.کنترل را برداشت، صدای تلویزیون همزمان با صدای بسته شدن در خانه  بلند شد. نگاه جواد به سمت در کشیده شد.دیدن کیسه خرید لوازم آرایشی، پوزخند بر لبان جواد نشاند. لیلا  در خانه  به ندرت از لوازم آرایشی استفاده می کرد. جواد سلام آرام او را بی جواب نگذاشت. لیلا بدون اینکه حرف دیگری بزند به اتاق رفت.

 

آرم شروع اخبار ، تمام حواس جواد را به خودش جلب کرد. صدای ناله روده اش باعث شد نگاهش از  یخبندان تبریز به درون آشپزخانه خاموش اسکیت بازی کند. با صدای بلند رو به اتاق گفت:« شام درست نمی کنی؟» لیلا  بلندتر گفت:« نه، مگه من کلفتتم هر چی میخوای خودت بلند شو درست کن.»

صبح طلوع
۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مجید با لذت دکمه های پیراهن سفید رنگش را بست. نگاهی به آیینه قدی انداخت و خودش را برنداز کرد. خط اطوی تمیز روی آستین و سرشانه به چشمش خورد. موهایش را شانه زد و ادکلن زد. بوی خوش ادکلن با بوی نرم کننده ی لباس همراه شد.

به به مثل همیشه خوش تیپ منی!

نگاه مجید به سمت در اتاق خواب چرخید. مهناز به چهارچوب در تکیه داده بود. لبخند کنج لب هایش بود و انگشت اشاره اش را فوت میکرد. مجید لبخندی زد و گفت: «خواهش میکنم عزیزم.» سریع ساعت مچی اش را بست و کت اش را از دست مهناز گرفت و پوشید و گفت:« من حاضرم. سحر بابا کجایی؟ بدو که دیرمون میشه.»

سحر با دهان پر، مانتو صورتی اطو کشیده اش را پوشید. کیف مدرسه اش را از دست مادرش گرفت و خداحافظی کرد.

مهناز همانطور که به سمت در خانه میرفت، انگشت اشاره اش را در هوا تکان میداد و گاهی آن را فوت میکرد. مجید در آستانه در خم شد.پاشنه کفشش را بالا کشید.

سحر گفت:« اِ مامان دستت چی شده؟»

مهناز به زور لبخندی زد وگفت: «چیزی نشده مامان. خورد به لبه اطو، داره میسوزه.»

مجید سرش را بلند کرد و دستان ظریف و سفید مهناز را گرفت. به لکه ی قرمز شده ی روی دستش نگاه کرد.، گفت:«آخ آخ ، چه قرمز هم شده! مواظب خودت نیستی خانومی.»

مهناز دستش را عقب کشید و با صدایی نازکتر گفت:« طوری نیست مجید جان. صبحی که زودتر پاشدم تا لباساتون رو اطو بزنم اینطور شده. تو راه برگشت می تونی برام پماد سوختگی بگیری؟»

تنها راه نرفته
۱۹ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چشم های آسمان بارانی شده بود. دانه های باران شلاق وار بر سقف خانه می کوبیدند. سماور قدیمی نقره ای گوشه اتاق غل غل می کرد.

مریم خیره به شعله های آبی شومینه به خود می لرزید. سرفه های خشک گلویش را می خراشید. مادر پتو را دور مریم محکم کرد. تشک را نزدیک شومینه پهن کرد. گفت:« عزیزم دراز بکش.» مریم بلند شد. چشمانش سیاهی رفت. استخوان هایش مثل چوب خشک شده بودند. مادر قبل افتادن مریم زیر بغلش را گرفت. مریم را خواباند. دست روی پیشانی مریم گذاشت؛ مثل کوره داغ بود. مریم آب گلویش را با اخم و فشردن چشم هایش قورت داد.

مادر دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. پدر مریم مأموریت بود و مادر نمی دانست دست تنهایی چه کار کند. او به آشپزخانه رفت و برای مریم سوپ پخت. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. رشته های باران زیر نور چراغ برق مثل رشته های نقره ای می درخشیدند. با خودش گفت:« اگه تب مریم پایین نیاد، چطوری دکتر ببرمش؟»

تنها راه نرفته
۱۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صدای لرزش گوشی، مریم را دعوت کرد تا راز درونش را با او درمیان بگذارد.با رمز یاعلی قفل باز شد. «بازم مثل همیشه که اطلاعاتت غلط بود. با کلی مکافات مرخصی گرفتم رفتم دفتر اسناد، حالا میگه باید شناسنامه و کارت ملی خانومت هم باشه.»

آقامجید مهربان بود اما همیشه قانون و وقت شناسی در زندگیش حرف اول و آخر را می زد. هرچیزی که از این خط قرمز میگذشت، حسابش با کرام الکاتبین بود.

مریم، تصویر مجیدی که کوره آتش شده بود را از ذهنش پاک کرد. نفس عمیقی کشید تا بهتر بتواند بنویسد:«ببخشید عزیزم. من که قبلا نرفته بودم. اون آقا هم نگفت که چی نیاز داره. فقط گفت آقاتون بره دفتر اسناد امضا کنه.»پیام را با دو ایموجی غم و بوسه تمام کرد. خوب میدانست که اگر تماس بگیرد و بخواهد توضیح بیشتری بدهد، باشنیدن فریادهای مجید، هوس میکند او را به رگبار ببندد. بعد هم تیربار آقامجید به کار می افتاد و میدان جنگی تمام عیار به پا می شد. چند ساعتی گذشت. چیزی به ساعت 14 نمانده بود. آقا مجید هیچ وقت بیشتر از یک ساعت عصبانی نمی ماند. اما اگر اژدهای خشمش بیدار میشد، زبانه های آتش این خشم، تمام قلب مریم را می سوزاند. مریم گوشی را برداشت تا با سیاستهای زنانه اش، آخرین تیر را شلیک کند.» سلام عزیزم! خسته نباشی. میدونم به خاطر من امروز خیلی اذیت شدی. ناهار منتظرت باشم یا امروز هم نمیای؟»

تنها راه نرفته
۱۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر