تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

پماد محبت

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ

مجید با لذت دکمه های پیراهن سفید رنگش را بست. نگاهی به آیینه قدی انداخت و خودش را برنداز کرد. خط اطوی تمیز روی آستین و سرشانه به چشمش خورد. موهایش را شانه زد و ادکلن زد. بوی خوش ادکلن با بوی نرم کننده ی لباس همراه شد.

به به مثل همیشه خوش تیپ منی!

نگاه مجید به سمت در اتاق خواب چرخید. مهناز به چهارچوب در تکیه داده بود. لبخند کنج لب هایش بود و انگشت اشاره اش را فوت میکرد. مجید لبخندی زد و گفت: «خواهش میکنم عزیزم.» سریع ساعت مچی اش را بست و کت اش را از دست مهناز گرفت و پوشید و گفت:« من حاضرم. سحر بابا کجایی؟ بدو که دیرمون میشه.»

سحر با دهان پر، مانتو صورتی اطو کشیده اش را پوشید. کیف مدرسه اش را از دست مادرش گرفت و خداحافظی کرد.

مهناز همانطور که به سمت در خانه میرفت، انگشت اشاره اش را در هوا تکان میداد و گاهی آن را فوت میکرد. مجید در آستانه در خم شد.پاشنه کفشش را بالا کشید.

سحر گفت:« اِ مامان دستت چی شده؟»

مهناز به زور لبخندی زد وگفت: «چیزی نشده مامان. خورد به لبه اطو، داره میسوزه.»

مجید سرش را بلند کرد و دستان ظریف و سفید مهناز را گرفت. به لکه ی قرمز شده ی روی دستش نگاه کرد.، گفت:«آخ آخ ، چه قرمز هم شده! مواظب خودت نیستی خانومی.»

مهناز دستش را عقب کشید و با صدایی نازکتر گفت:« طوری نیست مجید جان. صبحی که زودتر پاشدم تا لباساتون رو اطو بزنم اینطور شده. تو راه برگشت می تونی برام پماد سوختگی بگیری؟»

مجید نگاهش به زخم روی دست مهناز بود. دست دیگر مهناز را گرفت،فشرد و گفت:«حتما، انشالله که یادم نره. اصلاً همین الان برای خانومم صدقه هم کنار میذارم. خدا نگهدارت باشه.»

نگاهشان بهم گره خورد و لبخند روی لب هایشان نشست. مجید دست سحر را گرفت و در مارپیچ پله ها ناپدید شدند.

ساعت 2 بعدازظهر زنگ در به صدا در آمد. مهناز قدم هایش را تند تر برداشت. در را گشود و سلام گرمی کرد. چهره ی با نشاط و خندان سحر و مجید را دید، با تعجب کنار آمد و در را کامل باز کرد.

به به ، خوش اومدید. امروز مثل اینکه خیلی بهتون خوش گذشته نه؟!

سحر از ته دل خندید و پاهای مادرش را به بغل گرفت:«سلام مامان جونم. بهترین مامان دنیا.»

مهناز خم شد و سحر را به آغوش گرفت . ذوق زده به مجید نگاه کرد و گفت: «وای خدای من. امروز چه خبره؟»

مجید در خانه را بست و با لبخند جلوتر رفت. خم شد و دست راستش را که پشت کمرش قایم کرده بود، جلو برد و با هیجان گفت:« سلام عزیزم. هیچی. رفتیم برات پماد سوختگی بخریم. گل رز هم خریدیم تا زود زود زخمت خوب بشه.»

مهناز شاخه های گل رز سفید رنگ را گرفت و به صورتش چسباند. چشمانش را بست و با تمام وجودش بویید.

سحر بالا و پایین پرید و گفت: «مامان من پماد رو یاد بابا انداختم.»

مهناز خوشحال بلند شد و ایستاد : «وای دستتون دردنکنه. خیلی سوپرایز شدم.»

قابل نداره عزیز دلم. الهی که همیشه سلامت باشی. راستی سوزش دستت بهتر شد؟

آره مجید جان خیلی بهتره. با این محبت های شما مگه جرئت داره خوب نشه.

۹۹/۱۲/۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
تنها راه نرفته

داستان

همسرداری

پماد محبت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی