تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم قاصدک» ثبت شده است

 

🐯یوزپلنگی که ساعت‌ها در کمین شکارش نشسته‌بود، با حرکتی حرفه‌ای و پرشی سریع، چنگال‌های تیزش را بر کتف شکار بدبختش فروکرد. چنان جیغی از حنجره‌ی ژاله بیرون پرید که انگار چنگال‌های یوزپلنگ، در تن او فرورفته‌باشد.

🤯با صدای وحشت ژاله، سهیل که از ترس خشم مادر، خود را به خواب‌ زده‌بود، از رختخواب پایین پریده، به طرف هال دوید. ژاله داشت با هیجان کامل، دست و پا می‌زد، داد و بیداد می‌کرد و حتی برای شکارهای برنامه راز بقا، دل می‌سوزاند.

🚪سهیل به طرف دستشویی رفت؛ اما باز هم دستگیره‌ی در، گیر کرده‌بود.
_مامان در باز نمی‌شه، بیا کمک.

🍃ژاله بدون این‌که نگاهش را به طرف او برگرداند، دستی تکان‌داد و چشم‌غره‌ای را قاطی هیجانش‌ کرده و جواب پسرش را داد: «هیس، صبرکن دیگه، الان تموم میشه، میام.»
_مامان زودباش دیگه.

🤫ژاله دوباره دستش را به نشانه‌ی ساکت‌کردن سهیل بالا برد.
سهیل با دیدن بی‌اعتنایی مادر، جلوتر آمد. انگار چیز جالبی در تلویزیون دیده‌ باشد، چارچشمی👀 به نقطه‌ی دید ژاله زل‌ زد. ژاله دو دستش را محکم بر دهانش فشار داد، تا هیجانش را خفه‌ کند.

🌳پلنگی روی شاخه‌ی درختِ افتاده‌ای نشسته‌ و کودکش بر پشتش سوار بود، دستانش را مرتب بر گوش مادرش کشید و ناگهان دندان‌های تیزش را در غضروف گوش مادرش فرو‌ برد. مادر او عین خیالش نبود. اما ژاله از استرس داشت خفه‌ می‌شد.

🙂سهیل با لبخندی شیرین، مبل را دور زد و جلوی مادر که رسید به سختی خود را روی مبل کشاند. ژاله هنوز درگیر مستند بود. سهیل یکی از دستانش را بر شانه‌ی مادر گرفت و دست دیگرش را به طرف گوش او برد. ژاله که قسمت ناچیزی از حواسش به پسرش بود، درحالی‌که چشم از صفحه‌ی تلویزیون برنمی‌داشت، به خیال این‌که پسرش حرف درِ گوشی دارد، سرش را به طرف او خم‌ کرد.

👂سهیل کمی گوش مادر را نوازش‌ کرد و بی‌مهابا، دندان‌های ریزش را در لاله‌ی گوش مادر فروکرد. ژاله چنان جیغی کشید که سهیل از هولش غلت‌ زد و با شدت از روی مبل افتاد و شروع به گریه‌کرد.

⚡️ژاله دست به گوش، با حرارتی مثال‌زدنی، به سهیل بد و بیراه می‌گفت، که احساس‌ کرد پایش روی رطوبتی قرارگرفته، نگاهی به فرش و نگاهی به پسرش انداخت. پای او به لبه‌ی میز گیر‌کرده و خونی شده‌بود.

🩸حالا دیگر هر دو زخمی‌ بودند. اما سهیل از درد بدتری خجالت می‌کشید و ژاله که زیر پایش رطوبتی احساس می‌کرد، دیگر ذق‌ذق گوشش در حاشیه قرار گرفته‌بود‌ و باید دست‌به‌کار شستن فرش و مبل می‌شد.

 

صبح طلوع
۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💢خیلی وقت‌ها بزرگترین دلیلِ «دروغگو بارآمدن» کودکمان خود ماییم.

💥وقتی به خاطر هر کاری که از او سر می‌زند از زبان تهدید استفاده می‌کنیم، ترس او از تهدیدهای ما، موجب می‌شود که ناخودآگاه راه نجات خود را از بین دروغ‌هایی پیدا کند که به ذهنش هجوم می‌آورند و خود را ناجی او معرفی می‌کنند.
کودک به راحتی می‌تواند از دروغ‌های ذهن و زبانش دیواری محکم بسازد و خود را پشت آن‌ها پنهان‌کند.

💡عوض‌کردن روش تربیتی می‌تواند کودک را به جای انداختن در آغوش دروغ‌ها، به آغوش والدینش سوق‌دهد.

 

صبح طلوع
۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🪞جلوی آینه قدی ایستاده و برای‌ بیرون‌رفتن آماده می‌شود. روسری‌اش را مرتب سنجاق می‌زند و باز می‌کند. صاف‌ کردن کناره‌های روسری به نظرش سخت‌ می‌آید. اما جلوی سوگل به روی خود نمی‌آورد‌.

👀چشم‌های کنجکاو سوگل را در آینه دنبال می‌کند که چگونه به حرکات او زُل زده‌. گاه به طرف او برمی‌گردد و با لبخند نظرش را می‌پرسد‌: «عزیزم روسری‌م مرتبه. خوشگل‌شده؟!»

👧سوگل با شیطنت کودکانه‌اش می‌پرسد: «خاله‌جون آخه مگه مجبوری که روسریت رو اینقد جلو بذاری؟! مگه چی میشه موهات دیده بشن؟»

_عزیزم خدا دوست‌نداره آدم بزرگا موهاشون بیرون باشه.

⚡️سوگل ابروهایش را بالا می‌برد و با تعجب می‌پرسد: «پس چرا مامانم موهای منو بیرون می‌ذاره؟»

🧕زینب آینه را رها کرده، به طرف سوگل می‌‌رود و دستان کوچکش را می‌گیرد: «عزیزم تو هنوز کوچولویی، ولی وقتی به سن تکلیف رسیدی ...»
سوگل موهایش را لای انگشتانش گرفته، تاب می‌دهد و رها می‌کند و اجازه‌ی تمام‌شدن جمله‌‌ی زینب را نمی‌دهد: «نخیرم خاله‌جون! بابام می‌گه اینجوری خوشگل‌تر می‌شم.»

⚡️سپس مانند فنرِ رها شده، در حال خندیدن بالا پایین می‌پرد و بندهای کناری شلوارکش همراه او پرواز می‌کنند: «تازه‌شم من بزرگ هم که شدم می‌خوام موهامو بیرون بذارم و لباس کوچولو بپوشم.»
چشمان زینب، پر از افسوس و اندوه، به سارا خیره می‌شود.

👱‍♀سارا که حرف‌های سوگل را شنیده سرخ و سفید می‌شود و سعی‌ می‌کند حرف‌های دخترش را توجیه‌کند: « چرا اینجوری نگام می‌کنی؟! بچه‌س، حالا یه چیزی گفت، جدی‌ نگیر.»

🙁زینب رو به سارا کرده، با چهره‌ی وارفته‌، آهی می‌کشد: «سارا جان! خوب می‌دونی که سوگل خیلی بیشتر از سنش می‌فهمه، پس کم‌کاری خودت رو پای بچه بودن اون نذار.»
و در حال خداحافظی ادامه‌می‌دهد:
«خدا به خیر کنه، پدر و مادرهای امروز دزد معصومیت بچه‌هاشون شدن.»

 

 

صبح طلوع
۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

❌به جای این‌که دربه در به دنبال گوشی برای شنیدن دردهات بگردی و بعد از پیداکردن هم مدام دلت بلرزه که حرفهات رو جایی جار نزنه📣که آبروت به خطر بیفته،
⚡️سکوتت رو تو خلوتت بشکن، درست وقتی که فقط خودتی و خدای خودت.
این‌طوری هم عزتت حفظ شده، هم از هم‌صحبتی با خدا لذت بردی، و هم آروم شدی. 🌿

به حرف قرآن عمل کن:

✨«إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللّهِ ؛ من ناله‌ی آشکار و حزن پنهان خود را فقط به خدا شکایت مى‌برم»

📖آیه‌ی ۸۶ سوره‌ی یوسف

 

صبح طلوع
۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

📝خدایا بر لوح وجودم می‌نویسم،
کسی که تو را ندارد فقیرترین است؛ حتی اگر ثروتی بی‌پایان داشته‌‌باشد.
خیری که تو بر ما نازل می‌کنی عین صلاح و نیاز ماست، حتی اگر از آن راضی نباشیم.🌿

🤲پروردگارا! به آنچه از خیر بر ما نازل می کنی، محتاجیم. خیرت را از نیازمندانت دریغ نکن.

✨«رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ  »

📖آیه‌‌ی 24 سوره‌ی قصص

 

صبح طلوع
۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🦋قصه‌ی پرواز، قصه‌ی دل کندن از هر چه غیر تو بود.
خداوندم! هرچند به مهمانی‌ات ناپاک آمدم،
✨ اما امید داشتم تو یاری‌ام کنی.
💫مهمانی‌ به پایان رسید و امیدوارم
پرواز را آموخته باشم و از هر چه غیر توست دل بُریده و پاک شده باشم.🌱

همیشه به یاریت محتاجم.🥺

صبح طلوع
۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر