مادرانهای بیرنگ
🐯یوزپلنگی که ساعتها در کمین شکارش نشستهبود، با حرکتی حرفهای و پرشی سریع، چنگالهای تیزش را بر کتف شکار بدبختش فروکرد. چنان جیغی از حنجرهی ژاله بیرون پرید که انگار چنگالهای یوزپلنگ، در تن او فرورفتهباشد.
🤯با صدای وحشت ژاله، سهیل که از ترس خشم مادر، خود را به خواب زدهبود، از رختخواب پایین پریده، به طرف هال دوید. ژاله داشت با هیجان کامل، دست و پا میزد، داد و بیداد میکرد و حتی برای شکارهای برنامه راز بقا، دل میسوزاند.
🚪سهیل به طرف دستشویی رفت؛ اما باز هم دستگیرهی در، گیر کردهبود.
_مامان در باز نمیشه، بیا کمک.
🍃ژاله بدون اینکه نگاهش را به طرف او برگرداند، دستی تکانداد و چشمغرهای را قاطی هیجانش کرده و جواب پسرش را داد: «هیس، صبرکن دیگه، الان تموم میشه، میام.»
_مامان زودباش دیگه.
🤫ژاله دوباره دستش را به نشانهی ساکتکردن سهیل بالا برد.
سهیل با دیدن بیاعتنایی مادر، جلوتر آمد. انگار چیز جالبی در تلویزیون دیده باشد، چارچشمی👀 به نقطهی دید ژاله زل زد. ژاله دو دستش را محکم بر دهانش فشار داد، تا هیجانش را خفه کند.
🌳پلنگی روی شاخهی درختِ افتادهای نشسته و کودکش بر پشتش سوار بود، دستانش را مرتب بر گوش مادرش کشید و ناگهان دندانهای تیزش را در غضروف گوش مادرش فرو برد. مادر او عین خیالش نبود. اما ژاله از استرس داشت خفه میشد.
🙂سهیل با لبخندی شیرین، مبل را دور زد و جلوی مادر که رسید به سختی خود را روی مبل کشاند. ژاله هنوز درگیر مستند بود. سهیل یکی از دستانش را بر شانهی مادر گرفت و دست دیگرش را به طرف گوش او برد. ژاله که قسمت ناچیزی از حواسش به پسرش بود، درحالیکه چشم از صفحهی تلویزیون برنمیداشت، به خیال اینکه پسرش حرف درِ گوشی دارد، سرش را به طرف او خم کرد.
👂سهیل کمی گوش مادر را نوازش کرد و بیمهابا، دندانهای ریزش را در لالهی گوش مادر فروکرد. ژاله چنان جیغی کشید که سهیل از هولش غلت زد و با شدت از روی مبل افتاد و شروع به گریهکرد.
⚡️ژاله دست به گوش، با حرارتی مثالزدنی، به سهیل بد و بیراه میگفت، که احساس کرد پایش روی رطوبتی قرارگرفته، نگاهی به فرش و نگاهی به پسرش انداخت. پای او به لبهی میز گیرکرده و خونی شدهبود.
🩸حالا دیگر هر دو زخمی بودند. اما سهیل از درد بدتری خجالت میکشید و ژاله که زیر پایش رطوبتی احساس میکرد، دیگر ذقذق گوشش در حاشیه قرار گرفتهبود و باید دستبهکار شستن فرش و مبل میشد.