توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود:« دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد.»
کف دستانش و پشت کتف هایش به قطره های عرق نشست. مدام گوشه ی لباسش را مرتب می کرد و خودش را مشغول نشان می داد. هر وقت نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کناره ی ناخنش را می جوید. قهقه ی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی به لب هایش نشاند. در دلش بیشتر و بیشترحرص خورد.
شوهرش هم بی خیال می گفت و می خنداند. سرخوش، پوست میوه را با چاقو می گرفت و تعریف می کرد. آنقدر تعریف می کرد و غرق حرف می شد که پوست کندن میوه نیم ساعتی طول می کشید.
انگار نه انگار که این همه دم گوشش توصیه کرده بود. تذکر داده و با هزار دلیل راضی اش کرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه می کرد و او هم روسری رنگی مهمانی اش را مرتب گره می زد هم یادآوری کرد: «مرد یادت نره، باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچه هات رو جلوی بقیه مسخره میکنی.»
حمید هم بی توجه ابرو بالا انداخت و جواب داد: «خانوم من کجا مسخره کردم. اصلا کسی چیزی نمی فهمه. اینها همه شوخیه.»
- چرا، خیلی هم خوب می فهمند. پسرت نوجون شده،حساسه، فکر می کنه داری مسخره اش می کنی جلوی بقیه.
حمید با لبخندی جواب داد: «باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمی گم. شوهر بامزه داری. اصلا قدر نمی دونی.»
منیره نخندید. به تندی نگاهش کرد: «میخوام صد سال از خوبی هامون هم نگی، اونقدر مثلا طناز می شی که یادت می ره دیگه چی به چیه. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمی کنن. جزییات خونه رو فاش نمی کنن.»
حمید از سر اجبار و کلافه جواب داد: «باشه خانم ، باشه.»
دوباره پایان قصه همان شد. مهمانی تمام شد. از خانه میزبان بیرون آمدند. تا در ماشین شان نشستند ، بحث و جدل آغاز شد.
برخی والدین تا میبینند کودکشان برای رسیدن به هر خواستهای شروع به گریه میکند، برای این که حوصله گریه کودک را ندارند، یا دلشان نمیآید فرزندشان گریه کند، سریع خواسته او را برآورده میسازند.
این روش اشتباهی است، زیرا کودک یاد میگیرد با گریه میتواند همه چیز را به دست آورد.
والدین باید سعی کنند قبل از این که کودک شروع به گریه کند به خواسته او توجه کنند.
اگر کودک سریع شروع به گریه میکند به او توجه نکرده، خود را مشغول کاری دیگر نشان دهند تا کودک متوجه شود از این راه نمی تواند، باج بگیرد.
صدای زیبایِ تلاوتِ حسن، گوش زائران را نوازش می داد. صدایِ بلند مستمعین به الله الله الله ... و احسنت احسنت احسنت... حاکی از به وجد آمدنشان بود.
حرم نورانیت را بر وجود تک تک زائران هدیه داده بود و با صدای زیبای قاریِ کوچک، دل ها پُر از آرامش شده بود. من هم گوشه ای ایستاده بودم و خود را در شعاع پرتوهای پرنور آن تلاوت، قرار داده بودم.
همزمان به چهره معصوم و آرامبخش قاریِ کوچکِ قرآن نگاه می کردم. لب های او که برای تلاوت به حرکت درآمده بود، کلام دلنشین حق را، به گوش بندگانش می فرستاد. چند لحظه ای می شد که، کلام زیبای خالق با صدای خوش او فضای آرام و بانشاطی را در صحن صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه حرم بی بی دو عالم خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها به وجود آورده بود.
صدای زن و شوهری که بر روی فرش های حرم نشسته بودند به گوشم رسید که می گفتند: خوش به حال پدر و مادرش چه فرزند خوبی را تربیت کردهاند که در این سن و سال قرآن را به این زیبایی میخواند.
چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم با قرآن بیشتر مأنوس شوم و قرائت قرآن را فرا بگیرم، در دل حرف آن ها را تأیید کردم و به یاد حدیثی افتادم که پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم به اُمت خود سفارش می کند، قرآن را به فرزندان خود بیاموزیید. (۱) همان لحظه تصور کردم روزی را که فرزندم بزرگ شده و نور قرآن دل و جان و زبان او را دربرگرفته است. چه رؤیای شیرین و دلچسبی بود.
(۱) پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:أدِّبوا أولادَکُم عَلى ثَلاثِ خِصالٍ : حُبِّ نَبِیِّکُم ، وحُبِّ أهلِ بَیتِهِ ، وعَلى قِراءَةِ القُرآنِ؛ فرزندانتان را به سه خصلت تربیت کنید : محبّت به پیامبرتان ، محبّت به خاندان او ، و قرائت قرآن.
کنز العمّال، ج۱۶، ص۴۵۶، ح۴۵۴٠۹
کتاب و دفترهای حمید مثل لشکر شکست خورده در هر گوشه اتاق افتاده بودند. مادر با دیدن وضع اتاق اخم کرد. مریم از اتاقش خارج شد.
مادر با صدای بلند رو به مریم گفت: « اتاقتو بیام ببینم؟» مریم چشمان سیاه کوچکش را گرد کرد. با تکان دادن سرش مادر را به اتاق دعوت کرد.
☘حمید ماشین پلیسش را به ماشین مسابقه ایش کوبید. مادر با صدای بلند گفت:« آفرین همه چیز سرجای خودشه. بدو بیا که جایزتو بهت بدم.»
حمید گردنش را مثل اردک دراز کرد. مادر به آشپزخانه رفت. دو بسته عکس برگردان حیوانات و گل ها به مریم داد.
حمید به خروس نشسته پایین عکس برگردان نگاه کرد. قرار بود بالای دفترش بشیند. خرس سیاهش را با تمام حیوانات جنگل پخش در گل های قالی را یک به یک برداشت و داخل سبد اسباب بازی ها ریخت.
والدین باید فرزندان خود را از همان ابتدای کودکی علاقهمند به مطالعه کتاب کنند.
میتوانند از همان کودکی برایشان کتاب قصه با تصاویر جذاب بخرند.
برایشان هر شب از روی کتاب، قصه بخوانند.
در حین خواندن کتاب از بچهها سؤال بپرسند یا گاهی از آنان بخواهند پایان داستان را آنان هر طور دوست دارند ادامه دهند.
از شیوهها و روشهای مختلف کتابخوانی مثل کم و زیاد کردن تن صدا، تغییر صدا به جای شخصیتهای داستان استفاده کنند.
🌺هر جور شده بود باید همه نگاه ها را معطوف خودم می کردم. انگار دلم میخواست همه فقط به من توجه کننند.تخت خوابم شده بود پر از لباس هایی که یک به یک در آزمون همراهی با من برای جشن تولد رد شده بودند.
🌸بالاخره پس از چند ساعت درگیری لباس قرمز آستین توری دلم را برد.صدای مادرم از آشپزخانه که می گفت: « دختر بلند شو بیا کمک بده از صب داخل اتاق چکار می کنی.» مرا به سوی سالن کشاند.
🌺_خوب مامان جون دارم آماده میشم، این دیگه سوال داره، میگی داری چکار میکنی؟!
☘️_آخه پوشیدن یک دست لباس این قدر معطلی داره؟ هنوزم که آماده نیستی! زود باش بابات رفته هدیه تولد فائزه روبخره، الان میرسه باید بریم.
🌸خودم را با جعبه های رنگی هفت قلم آرایش کردم، حتما با این تیپ و آرایش دل همه مردهای مهمانی را می برم.
🌺چرخش کلید درب خانه آمدن پدر را خبر می داد. خواستم سریع از اتاق بیرون بروم و به پدر سلام کنم اما یک لحظه تصویر خودم را آئینه درب اتاق دیدم و از خودم خجالت کشیدم.
☘️حالا چی کار کنم، بابام که همیشه میگه معمولی بگرد نه با قیافه های... اصلا به اون چی ربطی دارد؟ من اختیار خودمو دارم، بچه که نیستم.
🌺بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن خودم را به سالن رساندم.
🌸_سلام باباجون، برای فائزه چی گرفتی؟
☘️دل تو دلم نبود، پیش خودم گفتم:« الان میزند تو دهنم با این قیافم.»
🌺بابام نگاهی به من انداخت. لبخندی مهمان لبانش کرد و گفت: «سلام دختر بابا، براش یک عروسک بزرگ گرفتم. بشین تا مامانت آماده میشه یه چایی با هم بخوریم. »
🌸_ای به چشم الان دو تا چایی میریزم.
☘️_دخترم نمیدونی تو مغازه کنار اسباب بازی فروشی چه خبر بود؟
🌺_چه خبر بود؟ شلوغ بود؟
🌸_تا دلت بخواد شلوغ بود، مردم از زن و مرد جمع شده بودند اما نه برای خرید ؟
☘️_پس چی ؟
🌺_دعوا، مسئله ناموسی بود.
🌸_اوه، چه هیجان انگیز. خوب چی شده بود؟
☘️_آقای فروشنده با یک خانمی تو مغازه با هم بودند که یکدفعه خانمش میرسه، میبینه اینا با هم دوست هستند. خانمه گریه می کرد، می گفت همش تقصیر خودمه وقتی من با این وضع آرایش میام توخیابون، یه نفر دیگه هم میخواد با یه وضع بهتر از من بیاد و شوهرم رو گول بزنه. همیشه فک میکردم این اتفاقات برای ما نیست، واقعا از ماست که بر ماست.
🌺تازه فهمیدم پدرم میخواهد غیرمستقیم به من بفهماند این تیپ و وضع قیافه نه تنها به نفع دیگران نیست بلکه به نفع خودم هم نیست. در دلم احساس شرم کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. سریع از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم.
🌸_مینا زود باش دوباره که رفتی تو اتاقت، بابات توماشین منتظره.
☘️سریع مانتوی یشمی رنگم را روی لباسم پوشیدم، چند قلم از آرایش صورتم را کم کردم. همه این کارها را به نفع خودم انجام دادم چرا که اگر من امروز از این راه اشتباه، در فکر جذب مردان نامحرم باشم، ممکن است فردا زنان دیگر از همین راه اشتباه، به فکر جذب مردان محرم من باشند.
🚶♂وقتی فرزندتان با دوستان خود رفت و آمد میکند، کم کم رفتارهای او عوض میشود.
🔹مثلا دوستان خوب، رفتارهای عاقلانه و محبتآمیز و دوستان بد، رفتارهای خشن و حالتهای غیر معمول همه گواه این میباشد که دوستان با رفت و آمد کردن با همدیگر تاثیر میپذیرند.
✳️امام صادق علیه السلام فرمودهاند:
✋به رفاقت کسی اعتماد مکن تا او را از روی امتحان سه بار به خشم آوری.
📚تحف العقول، ص٣۵٧
🌺زهرا کوچولوی نه ساله با چادر سفید پر از گل های صورتی زیبایش دو برابر شده بود. نمازش را که تمام کرد رو به مادرش گفت: «مامان جون چند روز دیگه ماه رمضون هس؟ خیلی خوشحالم، امسال برا اولین بار روزه بهم واجب شده. خانم قاسمی مربی پرورشیمون می گفت: وقتی ما روزه می گیریم خدا خیلی خوشحال میشه من میخوام حتما خدا رو خوشحال کنم.»
🌸مادر آب گلویش را قورت داد، دستی بر سر زهرا کشید و گفت: «مامان الهی قربونت بشه هنوز چند روزی دیگه مونده. آفرین دختر گلم که دوست داره روزه بگیره.»زهرا چادرش را از سرش بیرون آورد، بالا و پایینی پرید و به سمت اتاقش رفت.
🌼مینا زن همسایه که در حال خوردن چایش بود گفت:« لیلا خانم نکنه بذاری دخترت روزه بگیره ، طفلکی کوچیکه، ضعیف هم که هس؛ حالا وقت بسیاره خدایی نکرده بچه مریض میشه.»
☘️لیلا با لبخندی پرمعنا گفت: «والا چی بگم مینا خانم، به سن تکلیف که رسیده خودش هم خیلی ذوق داره روزه اش رو بگیره.»
🌺مینا همین طور که از جایش بلند می شد ادامه داد: «خودش نادونه، عقلش نمیرسه تو که مامانش هستی نباید بذاری روزه بگیره، از ما گفتن بود ما که رفتیم.»
🌸هلال ماه رمضان در آسمان نمایان شده بود. ذوق و شوق روزه گرفتن را می شد در چشمان زهرا دید. لیلا مانده بود این وسط چکار کند حرف های آن روز مینا خانم و برخی دیگردوستان ذهنش را حسابی مشغول کرده بود. شک و تردیدی وجودش را احاطه کرده بود . بعد از یک ساعتی با خودش کلنجار رفتن ومشورت با پدر زهرا، بالاخره تصمیم گرفت او را بیدار کند، تا امتحان کند و روزه اش را بگیرد؛ شاید واقعا توانش را داشته باشد. موقع افطار زهرا دست هایش را بالا برد و گفت: «خدایا اولین روزه مرا قبول کن. مادر لبخندی زد و خدا را شکر کرد که تصمیم درست را گرفت و خداوند توانایی روزه گرفتن را به دخترش داد.»