تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

خوشمزگی

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ


توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود:« دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد.»

کف دستانش و پشت کتف هایش به قطره های عرق نشست. مدام گوشه ی لباسش را مرتب می کرد و خودش را مشغول نشان می داد. هر وقت نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کناره ی ناخنش را می جوید. قهقه ی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی به لب هایش نشاند. در دلش بیشتر و بیشترحرص خورد.

شوهرش هم بی خیال می گفت و می خنداند. سرخوش، پوست میوه را با چاقو می گرفت و تعریف می کرد. آنقدر تعریف می کرد و غرق حرف می شد که پوست کندن میوه نیم ساعتی طول می کشید.

انگار نه انگار که این همه دم گوشش توصیه کرده بود. تذکر داده و با هزار دلیل راضی اش کرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه می کرد و او هم روسری رنگی مهمانی اش را مرتب گره می زد هم یادآوری کرد: «مرد یادت نره، باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچه هات رو جلوی بقیه مسخره میکنی.»

حمید هم بی توجه ابرو بالا انداخت و جواب داد: «خانوم من کجا مسخره کردم. اصلا کسی چیزی نمی فهمه. اینها همه شوخیه.»

- چرا، خیلی هم خوب می فهمند. پسرت نوجون شده،حساسه، فکر می کنه داری مسخره اش می کنی جلوی بقیه.

حمید با لبخندی جواب داد: «باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمی گم. شوهر بامزه داری. اصلا قدر نمی دونی.»

منیره نخندید. به تندی نگاهش کرد: «میخوام صد سال از خوبی هامون هم نگی، اونقدر مثلا طناز می شی که یادت می ره دیگه چی به چیه. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمی کنن. جزییات خونه رو فاش نمی کنن.»

حمید از سر اجبار و کلافه جواب داد: «باشه خانم ، باشه.»

دوباره پایان قصه همان شد. مهمانی تمام شد. از خانه میزبان بیرون آمدند. تا در ماشین شان نشستند ، بحث و جدل آغاز شد.


 

@tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی