گلدان رستوران
⚡️مادر دست دخترک را گرفت و کشان کشان با خودش به کافی شاپ برد. ساعتها زیر آفتاب گرم تابستانی در جستجوی کار، راه رفته بود و عاقبت دلش به هیچ خوش شده بود.
🌱تازه داشت در آن روز گرم، هوای سرد کافیشاپ که از روزنههای ریز و درشت سقف، توی صورتش میخورد حالش را جا میآورد، که ناگهان دست لاله به گلدان وسط میز خورد و روی زمین افتاد. صدای شکستن گلدون آنچنان در کافیشاپ پیچید که همه به مهسا زل زدند.
💥مهسا نگاه خیرهی بقیه را روی شانههایش حس کرد. برای اینکه از سنگینی آن بکاهد، دستش را بالا برد و چندبار برسر وصورت دخترک فرودآورد.
🍂دخترک پنج ساله مبهوت به مادری نگاه میکرد که حالا شبیه بعضی شخصیتهای کارتونی به او حمله میکرد. اول بغض کرد اما تکرار ضربهها و ترس از حالتی که در چهرهی مادر نشسته بود، وادارش کرد بلند بلند گریه کند. آنقدر که عاقبت مدیر کافه، سراغشان رفت: «خانوم خودتان را اذیت نکنید. امروز روز کودک است و ندید گرفتن کار این خانم کوچولو، حداقل وظیفهی ماست. شما هم بفرمایید آبی به سر و صورتتان بزنید و نگران چیزی نباشید. »
💵اما زن بیچاره خواسته و ناخواسته با خودش کلنجار میرفت و به هزینه گلدان و تک ماندن آن فکر میکرد. باید چکار میکرد؟
🎈وقتی از سرویس برگشت، دنبال دخترش گشت. او را اطراف میزشان نیافت، در اتاق مدیریت را زد و آنجا مدیر را دید که با دخترک سلفی میانداخت و یک بادکنک دست او داده بود. از او تشکر کرد و دخترش راصدا کرد تا بروند.
💫مدیر قبل از بیرون رفتن او را صدا زد: «خانم عذر میخواهم میشود چیزی بگویم؟ »
🍃زن لرزه به جانش افتاد: «لطفا مبلغ هزینه را بفرمایید تا بتوانم جور کنم و خدمت برسم. »
✨مرد میان حرفش پرید: «نه خانوم عرض کردم امروز روز کودک است .تعارف نکردم.
فقط خواستم بگویم قدر دخترتان را بدانید. دختر باهوش و مؤدبی است. اصلا همین که سالم است، خدا را هزار مرتبه شکر. دختر من چند ماهی میشود به خاطر یک اختلال ناشناخته، در بیمارستان بستری است. »
🍃 بغضش را فرو خورده و گفت: «نگران نباشید بفرمایید. »
🔸زن میخواست چیزی بگوید اما تصویر بغض مرد و نشستن مظلومانه او پشت میز، آخرین تصویر ذهنش شد.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
