تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

گلدان رستوران

يكشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

⚡️مادر دست دخترک را گرفت و کشان کشان با خودش به کافی شاپ برد‌. ساعتها زیر آفتاب گرم تابستانی در جستجوی کار، راه رفته بود و عاقبت دلش به هیچ خوش شده بود‌.

🌱تازه داشت در آن روز گرم، هوای سرد کافی‌شاپ که از روزنه‌های ریز و درشت سقف، توی صورتش میخورد حالش را جا می‌آورد، که ناگهان دست لاله به گلدان وسط میز خورد و روی زمین افتاد. صدای شکستن گلدون آنچنان در کافی‌شاپ پیچید که همه به مهسا زل زدند.

💥مهسا نگاه خیره‌ی بقیه را روی شانه‌هایش حس کرد. برای اینکه از سنگینی آن بکاهد، دستش را بالا برد و چندبار برسر وصورت دخترک فرودآورد.

🍂دخترک پنج ساله مبهوت به مادری نگاه می‌کرد که حالا شبیه بعضی شخصیت‌های کارتونی به او حمله می‌کرد. اول بغض کرد اما تکرار ضربه‌ها و ترس از حالتی که در چهره‌ی مادر نشسته بود، وادارش کرد بلند بلند گریه کند. آنقدر که عاقبت مدیر کافه، سراغشان رفت: «خانوم‌ خودتان را اذیت نکنید. امروز روز کودک است و ندید گرفتن کار این خانم کوچولو، حداقل وظیفه‌ی ماست. شما هم بفرمایید آبی به سر و صورتتان بزنید و نگران چیزی نباشید. »

💵اما زن بیچاره خواسته و ناخواسته با خودش کلنجار می‌رفت و به هزینه گلدان و تک ماندن آن فکر میکرد. باید چکار می‌کرد؟

🎈وقتی از سرویس برگشت، دنبال دخترش گشت. او را اطراف میزشان نیافت، در اتاق مدیریت را زد و آنجا مدیر را دید که با دخترک سلفی می‌انداخت و یک بادکنک دست او داده بود. از او تشکر کرد و دخترش راصدا کرد تا بروند.

💫مدیر قبل از بیرون رفتن او را صدا زد: «خانم‌ عذر میخواهم میشود چیزی بگویم؟ »

🍃زن لرزه به جانش افتاد: «لطفا مبلغ هزینه را بفرمایید تا بتوانم جور کنم و خدمت برسم. »

✨مرد میان حرفش پرید: «نه خانوم عرض کردم امروز روز کودک است‌ .تعارف نکردم.
فقط خواستم بگویم قدر دخترتان را بدانید. دختر باهوش و مؤدبی است. اصلا همین که سالم است، خدا را هزار مرتبه شکر.  دختر من چند ماهی می‌شود به خاطر یک اختلال ناشناخته، در بیمارستان بستری است‌. »

 🍃 بغضش را فرو خورده و گفت: «نگران نباشید بفرمایید. »

🔸زن می‌خواست چیزی بگوید اما تصویر بغض مرد و نشستن مظلومانه او پشت میز، آخرین تصویر ذهنش شد.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی