تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

کودکانه‌ای بزرگ

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

✨به‌خاطر ذوقی که تمام وجودش را گرفته‌ بود، سر کلاس حواسش به درس نبود. با خوردن زنگ پایان مدرسه، به سرعت وسایلش را جمع‌ کرده و بی‌درنگ، تمام مسیر را تا خانه دوید.

🍃 دانه‌های عرق بر پیشانی‌اش برق‌ می‌زد. نفسش دیگر نزدیک بند آمدن بود که به پشت در خانه رسید. با شنیدن دعای آخر مجلس از زبان روضه‌خوان، قلب کوچکش شکسته، پرده‌ی اشک جلوی دیدش را گرفت و به آنی با دانه‌های عرقی که از پیشانی‌اش سرازیر بود، به‌هم آمیخت. دستش را بالا برده و با آستین لباسش قطره‌های اشک را پاک‌ کرد و آب بینی‌اش را گرفت. با قدم‌های ریز و آرامی، به‌طرف ایوان رفت.

💫همه‌ی نوه‌های مادربزرگ بر لب ایوان، به صف نشسته و با صدای روضه اشکشان درآمده‌بود، علی نمی‌خواست کنار آن‌ها بنشیند، بچه‌ها به او سلام می‌کردند، اما او نمی‌شنید. به طرف قسمتی از ایوان که دور از بچه‌ها بود، رفت، کف دستانش را تکیه‌داد و خود را بالاکشید و پاهایش را آویزان‌کرد. اما حریف اشک‌هایش نبود.
روضه‌خوان آخرین قطره چای روضه را سرکشید و بلندشد: «قبول باشه خاتون، ببخشید من عجله‌دارم، از طرف من از علی هم عذرخواهی‌کنید.» و خم‌شد و پاشنه‌هایش را کشید و به‌سرعت دور شد.

🌾علی هم‌چنان سرش پایین بود. مادربزرگ چادرش را از آویز چوبی کنار در آویخت. صدای بچه‌ها که به‌طرف علی می‌دویدند، مادربزرگ را متوجه علی کرد، با دیدن چشمان پف‌کرده علی، دستانش را بازکرد و التماس‌کنان به‌سوی او خیزبرداشت: «الهی فدات شم ننه! کی اومدی؟ چرا نیومدی تو؟ عموحسین سراغتو گرفت. حتماً رفتنی ندیدتت. عذرخواهی‌کرد...»

🎋علی آب بینی‌اش را بالاکشید و سرش را بلندکرد و با صدایی لرزان گفت: «مگه من بچه‌م که می‌خواستین دست‌به‌سرم کنید و از روضه امام‌حسین دورم کنید؟»

مادر هم از راه رسید: «علی‌جان! حق‌داری ناراحت‌باشی چون دلت می‌خواست تو نذری که برای شفای بابات کردی خودتم باشی، اما پسرم حسین‌ آقا باید می‌رفت جایی و نمی‌تونست بعدازظهر بیاد...»

✨مادربزرگ حرف دخترش را ادامه‌داد: «عوضش بابات امروز حالش خیلی‌خوبه، مطمئنم به‌خاطر نذر و دعای تو بوده.»
با شنیدن این حرف گل از گل علی شکفت، بلندشد و به‌ طرف اتاق دوید. پدر کنار رخت‌خوابش نشسته و ذکر می‌گفت. با دیدن علی آغوشش را برای پسرش بازکرد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی