تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

کفش‌های شیشه‌ای

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃دستش را به دیواری تکیه‌ داد و به زحمت نشست. برای پسرش که مثل‌ هرروز، کمکش کرده و جعبه‌ی وسایلش را با دوچرخه آورده بود، دعای عاقبت‌بخیری کرد. رضا از پدر خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. یداله عصایش را که در واقع در حکم پای چپش بود، کنار بساطش گذاشت. زیر لب ذکری گفت و وسایل کارش را از جعبه‌ی چوبی کهنه‌اش درآورد.

💫جعبه را چارطاق بازکرد، آن‌را به رو برگرداند. کفش‌های مشتری‌ها را، با احترام بر روی آن جفت‌کرد. قوطی‌های واکس و روغن و بقیه‌ی وسایل کفاشی را کنار میز چید. سه‌ جوان، زنجیر به‌دست، که زنجیرهایشان را هماهنگ باهم به چپ و راست می‌چرخاندند و بادکنک آدامسشان را به نوبت می‌ترکاندند، سر و کله‌شان پیدا شد و متلک‌های همیشگی‌شان به‌راه بود: «آقا یدی واسه جفت‌کردن کفشای شیشه‌ایت کمک نمی‌خوای؟»

🍀_نه بابا آقا یدی خودش یه پا پشم‌شیشه‌س، مواظبشونه...

🌾جوان سومی ادامه‌داد: «آخه دست خدا هم هست، آقا یدالله!» هر سه باصدای بلند به متلک‌های هم می‌خندیدند. یدالله با ظاهری بی‌خیال و لبخند همیشگی فقط نگاهشان می‌کرد، اما آن‌ها ول‌کن نبودند، یکی از آن‌ها جلوآمد و به قصد اذیت‌ پایش را روی جعبه‌ای که حالا میز کار یدالله بود کوبید و با تمسخر گفت: «عمو کفاش اینارو برام بدوز.»

🍃کفش بی‌چاره از بس در کوچه‌‌ها و خیابان‌ها، ول‌گشته‌ بود، داغون بود.
یدالله با طمانینه گفت: «اول درشون بیار بعد.» جوان چشم‌هایش را تا پس سرش برد: «واقعاً از عهده‌ش برمیای؟»
یدالله با قیافه‌ای جدی، تکرار کرد: «شما درش بیار، کاریت نباشه.»

⚡️جوان کفش‌هایش را درآورد و با بی‌احترامی پرتاب‌ کرد. اما یدالله بااحترام آن‌ها را جفت‌ کرده، کنار کفش‌های تعمیر نشده‌ گذاشت. جوان ادب یدالله را به‌روی خود نیاورد. یک‌جفت دمپایی از بساط او برداشت و با نیشخند گفت: «یک‌ساعت دیگه میام دنبالشون‌.» و با دوستانش آن‌جا را ترک‌ کرد.

🍃غروب بود و زمان آمدن رضا نزدیک‌ بود، برای همین یدالله تمام بساطش را جمع‌ کرده‌ بود. آن سه‌جوان در حالی‌که سر ناتوانی یدالله در تعمیر کفش کذایی، شرط می‌بستند، سر و کله‌شان پیدا شد. کفشی جز کفش آن جوان روی میز نمانده‌ بود، که انگار به‌خاطر پیداکردن عمری تازه، به‌روی یدالله لبخند می‌زد.

✨یدالله به تنها کفش روی میز اشاره‌کرد: «ببین خوب‌شده؟» سه جوان از تعجب به پشت هم می‌زدند و دست به دهان می‌بردند. جوان، دمپایی بساط را که حالا مثل کفش خودش داغونش کرده‌ بود، درآورد و در اوج حیرت کفش‌های خودش را به پا کرد.

🌾بالا پایینی پرید و ادای شوت‌کردن درآورد: «نه بابا، همونه، یه کفش دیگه‌ نیس. شرطو باختیم.» و در حال صحبت‌کردن و بی‌خیال دستمزد، داشتند می‌رفتند، یدالله گفت: «جوون پولش؟!» جوان که جیبش از بی‌پولی تارعنکبوت بسته‌ بود، پس سرش را خواراند و چیزی برای گفتن پیدا نکرد.

🎋یدالله گفت: «فقط به یک شرط از دست‌مزدم می‌گذرم.» دوست آن‌جوان با پوزخندی گفت: «حتماً می‌خوای شاگردت بشه.» یدالله بی‌توجه به حرف او، دمپایی‌های پاره را برداشت و جلوی جوان گرفت: «این‌که از این به بعد با حق مردم مثل شیشه رفتارکنی، که اگر تندی کردی هم حق مردم می‌شکنه و هم دلشون.» جوان که تازه علت این‌همه احترام یدالله را متوجه‌ شده‌ بود، با شرمندگی و سرپایین جلو آ‌مد و قول‌ داد که به حرف او عمل‌ کند.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی