کفشهای شیشهای
🍃دستش را به دیواری تکیه داد و به زحمت نشست. برای پسرش که مثل هرروز، کمکش کرده و جعبهی وسایلش را با دوچرخه آورده بود، دعای عاقبتبخیری کرد. رضا از پدر خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. یداله عصایش را که در واقع در حکم پای چپش بود، کنار بساطش گذاشت. زیر لب ذکری گفت و وسایل کارش را از جعبهی چوبی کهنهاش درآورد.
💫جعبه را چارطاق بازکرد، آنرا به رو برگرداند. کفشهای مشتریها را، با احترام بر روی آن جفتکرد. قوطیهای واکس و روغن و بقیهی وسایل کفاشی را کنار میز چید. سه جوان، زنجیر بهدست، که زنجیرهایشان را هماهنگ باهم به چپ و راست میچرخاندند و بادکنک آدامسشان را به نوبت میترکاندند، سر و کلهشان پیدا شد و متلکهای همیشگیشان بهراه بود: «آقا یدی واسه جفتکردن کفشای شیشهایت کمک نمیخوای؟»
🍀_نه بابا آقا یدی خودش یه پا پشمشیشهس، مواظبشونه...
🌾جوان سومی ادامهداد: «آخه دست خدا هم هست، آقا یدالله!» هر سه باصدای بلند به متلکهای هم میخندیدند. یدالله با ظاهری بیخیال و لبخند همیشگی فقط نگاهشان میکرد، اما آنها ولکن نبودند، یکی از آنها جلوآمد و به قصد اذیت پایش را روی جعبهای که حالا میز کار یدالله بود کوبید و با تمسخر گفت: «عمو کفاش اینارو برام بدوز.»
🍃کفش بیچاره از بس در کوچهها و خیابانها، ولگشته بود، داغون بود.
یدالله با طمانینه گفت: «اول درشون بیار بعد.» جوان چشمهایش را تا پس سرش برد: «واقعاً از عهدهش برمیای؟»
یدالله با قیافهای جدی، تکرار کرد: «شما درش بیار، کاریت نباشه.»
⚡️جوان کفشهایش را درآورد و با بیاحترامی پرتاب کرد. اما یدالله بااحترام آنها را جفت کرده، کنار کفشهای تعمیر نشده گذاشت. جوان ادب یدالله را بهروی خود نیاورد. یکجفت دمپایی از بساط او برداشت و با نیشخند گفت: «یکساعت دیگه میام دنبالشون.» و با دوستانش آنجا را ترک کرد.
🍃غروب بود و زمان آمدن رضا نزدیک بود، برای همین یدالله تمام بساطش را جمع کرده بود. آن سهجوان در حالیکه سر ناتوانی یدالله در تعمیر کفش کذایی، شرط میبستند، سر و کلهشان پیدا شد. کفشی جز کفش آن جوان روی میز نمانده بود، که انگار بهخاطر پیداکردن عمری تازه، بهروی یدالله لبخند میزد.
✨یدالله به تنها کفش روی میز اشارهکرد: «ببین خوبشده؟» سه جوان از تعجب به پشت هم میزدند و دست به دهان میبردند. جوان، دمپایی بساط را که حالا مثل کفش خودش داغونش کرده بود، درآورد و در اوج حیرت کفشهای خودش را به پا کرد.
🌾بالا پایینی پرید و ادای شوتکردن درآورد: «نه بابا، همونه، یه کفش دیگه نیس. شرطو باختیم.» و در حال صحبتکردن و بیخیال دستمزد، داشتند میرفتند، یدالله گفت: «جوون پولش؟!» جوان که جیبش از بیپولی تارعنکبوت بسته بود، پس سرش را خواراند و چیزی برای گفتن پیدا نکرد.
🎋یدالله گفت: «فقط به یک شرط از دستمزدم میگذرم.» دوست آنجوان با پوزخندی گفت: «حتماً میخوای شاگردت بشه.» یدالله بیتوجه به حرف او، دمپاییهای پاره را برداشت و جلوی جوان گرفت: «اینکه از این به بعد با حق مردم مثل شیشه رفتارکنی، که اگر تندی کردی هم حق مردم میشکنه و هم دلشون.» جوان که تازه علت اینهمه احترام یدالله را متوجه شده بود، با شرمندگی و سرپایین جلو آمد و قول داد که به حرف او عمل کند.